ارده که کنجد آسیاکردۀ نرم ساییده باشد. (از ناظم الاطباء). ارده را گویند و آن کنجد سیاه آسیاکرده است که با عسل و شیره و دوشاب خورند. (از آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 175 و نیز رهش و رهش و رهشی شود
ارده که کنجد آسیاکردۀ نرم ساییده باشد. (از ناظم الاطباء). ارده را گویند و آن کنجد سیاه آسیاکرده است که با عسل و شیره و دوشاب خورند. (از آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 175 و نیز رِهِش و رَهِش و رَهشی شود
بیخ، بن، اصل، هر یک از تارها، رشته ها و نخ هایی که در حاشیۀ چادر، پرده یا چیز دیگر آویزان می کنند، در علم زیست شناسی عضو اصلی گیاه که از تخم بیرون آمده و در زمین فرومی رود و گیاه به وسیلۀ آن آب و مواد غذایی را از زمین جذب می کند، در علم زبانشناسی صورت کهن کلمه مثلاً ریشۀ لغت «رفتن» چیست؟ ریشۀ باباآدم: در علم زیست شناسی ریشۀ اراقیطون یا ارقیطون که در طب قدیم دم کردۀ آن به عنوان مدر و صاف کنندۀ خون در معالجۀ رماتیسم به کار می رفته
بیخ، بن، اصل، هر یک از تارها، رشته ها و نخ هایی که در حاشیۀ چادر، پرده یا چیز دیگر آویزان می کنند، در علم زیست شناسی عضو اصلی گیاه که از تخم بیرون آمده و در زمین فرومی رود و گیاه به وسیلۀ آن آب و مواد غذایی را از زمین جذب می کند، در علم زبانشناسی صورت کهن کلمه مثلاً ریشۀ لغت «رفتن» چیست؟ ریشۀ باباآدم: در علم زیست شناسی ریشۀ اراقیطون یا ارقیطون که در طب قدیم دم کردۀ آن به عنوان مدر و صاف کنندۀ خون در معالجۀ رماتیسم به کار می رفته
عجله. (اقرب الموارد) ، رعشه، علتی که از آن دست آدمی بی اراده می لرزد. (غیاث اللغات ازبحر الجواهر). رجوع به رعشه یا رعشه شود، (اصطلاح پزشکی) لرزشهای منظم متساوی البعد غیرارادی در یکی از اعضا (سر، دست یا پا). ارتعاش. لقوه. (فرهنگ فارسی معین) رعشه. رعشه. لرزه. (ناظم الاطباء) (دهار). عجوز. (منتهی الارب). رجوع به رعشه شود، نوع لرزیدن و هیأت آن. (ناظم الاطباء)
عجله. (اقرب الموارد) ، رَعشَه، علتی که از آن دست آدمی بی اراده می لرزد. (غیاث اللغات ازبحر الجواهر). رجوع به رَعشَه یا رَعشِه شود، (اصطلاح پزشکی) لرزشهای منظم متساوی البعد غیرارادی در یکی از اعضا (سر، دست یا پا). ارتعاش. لقوه. (فرهنگ فارسی معین) رَعشَه. رَعشِه. لرزه. (ناظم الاطباء) (دهار). عجوز. (منتهی الارب). رجوع به رعشه شود، نوع لرزیدن و هیأت آن. (ناظم الاطباء)
یا رعشه. لرزشی که در اندام آدمی از پیری و کلانسالی و یا از بیماری پدید آید. (ناظم الاطباء). لرزیدن و لرزه و با لفظ افتادن و افکندن و انداختن و کشیدن و برچیدن و گرفتن مستعمل. (آنندراج). علتی است که از آن دست آدمی بی اراده می لرزد. (غیاث اللغات از منتخب اللغات). لرزیدن دست و پای و سر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). لرز. لرزه. لرزیدن. لرزش. ارتعاش. رعده. لخشه. علتی است که دست وپای و دیگر اعضاء بلرزد. (یادداشت مؤلف). به معنی لرزه در اصل رعش و رعش است ولی استعمال آن در نظم فارسی شیوع دارد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5) (از فرهنگ فارسی معین) : از رگ و ریشه غمم بکشد رعشه در جان غم دراندازد. عرفی شیرازی. به کوشش نیست ممکن رعشه از سیماب برچیدن شکیبا کی تواند کرد ناصح ناشکیبا را. ظهوری (از آنندراج). پیمانه ام ز رعشۀ پیری به خاک ریخت بعدهزار دور که نوبت به ما رسید. کلیم کاشی
یا رعشه. لرزشی که در اندام آدمی از پیری و کلانسالی و یا از بیماری پدید آید. (ناظم الاطباء). لرزیدن و لرزه و با لفظ افتادن و افکندن و انداختن و کشیدن و برچیدن و گرفتن مستعمل. (آنندراج). علتی است که از آن دست آدمی بی اراده می لرزد. (غیاث اللغات از منتخب اللغات). لرزیدن دست و پای و سر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). لرز. لرزه. لرزیدن. لرزش. ارتعاش. رعده. لخشه. علتی است که دست وپای و دیگر اعضاء بلرزد. (یادداشت مؤلف). به معنی لرزه در اصل رَعش و رَعَش است ولی استعمال آن در نظم فارسی شیوع دارد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5) (از فرهنگ فارسی معین) : از رگ و ریشه غمم بکشد رعشه در جان غم دراندازد. عرفی شیرازی. به کوشش نیست ممکن رعشه از سیماب برچیدن شکیبا کی تواند کرد ناصح ناشکیبا را. ظهوری (از آنندراج). پیمانه ام ز رعشۀ پیری به خاک ریخت بعدهزار دور که نوبت به ما رسید. کلیم کاشی
فارسی به معنی رفتار نرم و معرب آن رهوج است. (از ذیل المعرب ص 156 از لسان العجم). صاحب تاج العروس می گوید: کلمه فارسی است و عرب ’رهوج’ را از آن گرفته، به معنی رفتاری نرم و آهسته است. و ظاهراً با رهواریا رهور اشتباه کرده است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به راهوار و رهور و رهوج شود، آب راه میان محله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، جوبه، یعنی گوی در میان محله که آب باران در آن جمعگردد. ج، رهاء. (ناظم الاطباء). رجوع به رهو شود
فارسی به معنی رفتار نرم و معرب آن رهوج است. (از ذیل المعرب ص 156 از لسان العجم). صاحب تاج العروس می گوید: کلمه فارسی است و عرب ’رهوج’ را از آن گرفته، به معنی رفتاری نرم و آهسته است. و ظاهراً با رهواریا رهور اشتباه کرده است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به راهوار و رهور و رهوج شود، آب راه میان محله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، جوبه، یعنی گوی در میان محله که آب باران در آن جمعگردد. ج، رِهاء. (ناظم الاطباء). رجوع به رهو شود
طراز و تارهای پنبه ای و ابریشمین و جز آن که از چیزی آویزان باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، طرۀ دستار. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). آنچه از تار بی پود گذارند در جانب جامه زینت را: ریشه گلیم. ریشه کلاغی. ریشه دستمال. آنچه رشته رشته و تارتار آویزداز کار فرش و جز آن زینت را. شملۀ دستار. علاقۀ دستار. فش دستار. دنبوقۀ دستار. (یادداشت مؤلف). کنارۀ بعضی چیزها که رشته رشته آویخته باشند: ریشه ردا. ریشه مقنعه. ریشه دستار. (آنندراج) : تاتو آن خیش ببستی پسر اندر پسرا بردلم گشت فزون از عدد ریشه ش ریش. کسایی. دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها یابم ز عقد طرۀ دستار حالها. نظام قاری. آنکه دستار طلادوز علم گردانید کرد چون ریشه پریشان من سرگردان را. نظام قاری. درشده ریشه دید به والا غداد مشک از سر گرفت دل هوس زلف و خال دوست. نظام قاری. کرده در کار علم رفاف کار قرمزی ریشه نعلک زده نعلم در آتش می کند. نظام قاری. - ریشه دستار، طرۀ دستار. (از ناظم الاطباء). علاقۀ دستار که آن را در عرف هند طره گویند. (آنندراج) : آویخته چون ریشه دستارچۀ سبز سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار. منوچهری. تخت خاقان به گوشۀ بالش تاج قیصر به ریشه دستار. انوری (از آنندراج). - ریشه سبحانیه، کسوتی مر مرشدان را که بر سر بندند. (ناظم الاطباء). - ریشه ناخن، آنچه بعد از چیدن ناخن در کنار جای ماند و آزار دهد در عرف هند کور گویند. (آنندراج) : مشکل که ولی زاده اذیت نرساند یارب که برافتد ز جهان ریشه ناخن. محسن تأثیر (از آنندراج). ، نوارگونه با رشته و تارهای آویختۀ جدابافته که بر کنار جامه دوزند برای زینت. (یادداشت مؤلف) ، هر یک از تارهای گوشت. قسمتهای گوشت به درازا که طبعاً از آن خردتر نباشد. (یادداشت مؤلف) ، زلف. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) ، موی در اندام آدمی، لیف و تارهای انبه، الیاف خرمابن، دستک درخت انگور، پلک چشم. (ناظم الاطباء). اما استوار نمی نماید، هر چیز تافته شده مانند پلیتۀ چراغ و فتیلۀ توپ. (ناظم الاطباء) ، بیخ هر چیز. (ناظم الاطباء). بیخ. اصل. بن. در یونانی ’ریزا’. - امثال: ریشه بیداد بر خاکستر است. - ریشه دندان، بن آن. ثاهه. (یادداشت مؤلف). - ریشه کلمه، مادۀ آن. (از یادداشت مؤلف). ، جزر در حساب. (از لغات فرهنگستان). جزر در ریاضی. - ریشه سوم، کعب (در حساب). ، آن جزء از درخت که در زیر خاک می باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). ریشه درخت. (انجمن آرا). بیخ درخت. (از شرفنامۀ منیری) (از غیاث اللغات). عروق اشجار و نباتات که در زمین باشد و گاهی بر بیخ اشجار اطلاق کنند. (از آنندراج). عرق. بیخ. اردمه. آن قسمت از نبات که به شعب خرد و درشت در زیر زمین باشد. (یادداشت مؤلف). ریشه اولین عضوی است که از دانه خارج می شود و به سمت مرکز زمین متوجه می گردد و انتهای آن از دیگر قسمتها متورم و تیره می باشد و کلاهک نامیده می شود. در بالای کلاهک ناحیۀ صافی وجود دارد که سلولهای مولد ریشه در منتهی الیه آن قرار گرفته و نمو طولی ریشه و کلاهک بوسیلۀ همین سلولهاست از این رو اگر انتهای ریشه را قطع کنند رشد و نمو آن نیز قطع می گردد. (از گیاه شناسی ثابتی ص 208) : تا برون ریشه گیا بینی ز اندرون ریش ده کیا منگر. خاقانی. ای برادر تو همان اندیشه ای مابقی تو استخوان و ریشه ای. مولوی. تا ریشه در آب است امید ثمری هست. عرفی شیرازی. در گیاه شناسی ثابتی برای ریشه اقسام زیر آمده: ریشه اصلی، ریشه افشان، ریشه اولیه، ریشه برگ مانند، ریشه تکمه ای، ریشه تنفس کننده، ریشه جانبی، ریشه منظم، ریشه جوانه دار، ریشه فرعی، ریشه مرکب، ریشه مکینه، ریشه نابجا. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 162 تا 172 و برای شرح هر یک از آنها رجوع به فهرست لغات همان کتاب شود. - از ریشه برآوردن، از بیخ برکندن. (از یادداشت مؤلف). - بی ریشه، بی اصل. - ریشه آلیسا، در تداول عامه، مصحف ریشه ایرسا. بیخ ایرسا. ریشه زنبق کبود. اصل سوسن آسمانجونی. ریشه زنبق. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشۀایرسا شود. - ریشه اراقیطون، ریشه باباآدم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه باباآدم شود. - ریشه انداختن، ریشه دوانیدن. رجوع به ترکیب ریشه دواندن شود. - ریشه ایرسا، بیخ بنفشه. ریشه آلیسا. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه آلیسا شود. - ریشه باباآدم، اصل اللوف. (ناظم الاطباء). ریشه اراقیطون. (یادداشت مؤلف). ریشه اریسا (باردان بزرگ). رجوع به باباآدم وترکیب ریشه اراقیطون شود. - ریشه بر، از آلات کشاورزی است. (یادداشت مؤلف). - ، بیخ بر. از بن برکننده. ریشه کن. - ریشه بر شدن، از ریشه برآمدن. به کلی محو و نابود شدن. از میان رفتن. - ریشه بستن، ریشه دوانیدن. استوار ساختن بیخ و ریشه. پابرجا گشتن: نبندد ریشه نخل آرزو در خاک آزادی به تاراج دمیدن داد همت حاصل ما را. ناصرعلی (از آنندراج). - ریشه بند کردن، ریشه بستن. (ازآنندراج). پابرجا شدن. استوار گشتن: چو در حقۀ سیم گوهر نهند درو همچو گوهر کند ریشه بند. وحید (از آنندراج). - ریشه بنفشه، ایرسا. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ریشه ایرسا شود. - ریشه پیچیدن بر چیزی، ریشه داشتن در چیزی. (آنندراج). بدو پیچیدن. جزٔبجزء بدو متصل شدن: نپیچد بر دل کس ریشه شوق گرفتاری چو نخلم تا گره وا می کنی سرتا به پا دامم. بیدل (از آنندراج). رجوع به ترکیب ریشه داشتن در چیزی شود. - ریشه جوز، خولنجان. (ناظم الاطباء). از ادویه است. (یادداشت مؤلف). - ریشه خردل، رفور. از تیره کروسیفر است و قسمت قابل مصرف آن سوش تازه، و مادۀ مؤثر آن کلوکز ید سولفوره است. (از کارآموزی داروسازی ص 181). - ریشه داشتن در چیزی، ریشه بردن بر چیزی. (آنندراج). ریشه دار شدن. ریشه دوانیده شدن: کی رود از خاطر آشفته ام سودای ناز کز خط او ریشه دارد در دلم غوغای ناز. بیدل (از آنندراج). - ریشه دواندن یا دوانیدن، بیخ گرفتن. ریشه راندن. ریشه کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 179) : نهال همت طالب به عرش ریشه دواند ولی چه سود که نخل سعادتش پست است. طالب آملی (از آنندراج). رجوع به ریشه کردن شود. - ریشه راندن، ریشه دواندن. (آنندراج). ریشه کردن. ریشه دواندن. (مجموعۀ مترادفات ص 589). بیخ زدن. بیخ گرفتن: به احباب از شهره شهدی چشاند که در کامشان چاشنی ریشه راند. ظهوری (از آنندراج). رجوع به مدخل ریشه کردن شود. - ریشه شیرین، قسمی شیرین بیان در کرج. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرین بیان شود. ، در شعر ذیل از فردوسی کلمه ریشه با توجه به اینکه در نسخه ای از شاهنامه ’پشه’ ضبط شده است، معنی سبک و ناچیز و کم وزن می دهد: به دست وی اندر یکی ریشه ام وزآن آفرینش پراندیشه ام. (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 306)
طراز و تارهای پنبه ای و ابریشمین و جز آن که از چیزی آویزان باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، طرۀ دستار. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). آنچه از تار بی پود گذارند در جانب جامه زینت را: ریشه گلیم. ریشه کلاغی. ریشه دستمال. آنچه رشته رشته و تارتار آویزداز کار فرش و جز آن زینت را. شملۀ دستار. علاقۀ دستار. فش دستار. دنبوقۀ دستار. (یادداشت مؤلف). کنارۀ بعضی چیزها که رشته رشته آویخته باشند: ریشه ردا. ریشه مقنعه. ریشه دستار. (آنندراج) : تاتو آن خیش ببستی پسر اندر پسرا بردلم گشت فزون از عدد ریشه ش ریش. کسایی. دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها یابم ز عقد طرۀ دستار حالها. نظام قاری. آنکه دستار طلادوز علم گردانید کرد چون ریشه پریشان من سرگردان را. نظام قاری. درشده ریشه دید به والا غداد مشک از سر گرفت دل هوس زلف و خال دوست. نظام قاری. کرده در کار علم رفاف کار قرمزی ریشه نعلک زده نعلم در آتش می کند. نظام قاری. - ریشه دستار، طرۀ دستار. (از ناظم الاطباء). علاقۀ دستار که آن را در عرف هند طره گویند. (آنندراج) : آویخته چون ریشه دستارچۀ سبز سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار. منوچهری. تخت خاقان به گوشۀ بالش تاج قیصر به ریشه دستار. انوری (از آنندراج). - ریشه سبحانیه، کسوتی مر مرشدان را که بر سر بندند. (ناظم الاطباء). - ریشه ناخن، آنچه بعد از چیدن ناخن در کنار جای ماند و آزار دهد در عرف هند کور گویند. (آنندراج) : مشکل که ولی زاده اذیت نرساند یارب که برافتد ز جهان ریشه ناخن. محسن تأثیر (از آنندراج). ، نوارگونه با رشته و تارهای آویختۀ جدابافته که بر کنار جامه دوزند برای زینت. (یادداشت مؤلف) ، هر یک از تارهای گوشت. قسمتهای گوشت به درازا که طبعاً از آن خردتر نباشد. (یادداشت مؤلف) ، زلف. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) ، موی در اندام آدمی، لیف و تارهای انبه، الیاف خرمابن، دستک درخت انگور، پلک چشم. (ناظم الاطباء). اما استوار نمی نماید، هر چیز تافته شده مانند پلیتۀ چراغ و فتیلۀ توپ. (ناظم الاطباء) ، بیخ هر چیز. (ناظم الاطباء). بیخ. اصل. بن. در یونانی ’ریزا’. - امثال: ریشه بیداد بر خاکستر است. - ریشه دندان، بن آن. ثاهه. (یادداشت مؤلف). - ریشه کلمه، مادۀ آن. (از یادداشت مؤلف). ، جزر در حساب. (از لغات فرهنگستان). جزر در ریاضی. - ریشه سوم، کعب (در حساب). ، آن جزء از درخت که در زیر خاک می باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). ریشه درخت. (انجمن آرا). بیخ درخت. (از شرفنامۀ منیری) (از غیاث اللغات). عروق اشجار و نباتات که در زمین باشد و گاهی بر بیخ اشجار اطلاق کنند. (از آنندراج). عرق. بیخ. اردمه. آن قسمت از نبات که به شعب خرد و درشت در زیر زمین باشد. (یادداشت مؤلف). ریشه اولین عضوی است که از دانه خارج می شود و به سمت مرکز زمین متوجه می گردد و انتهای آن از دیگر قسمتها متورم و تیره می باشد و کلاهک نامیده می شود. در بالای کلاهک ناحیۀ صافی وجود دارد که سلولهای مولد ریشه در منتهی الیه آن قرار گرفته و نمو طولی ریشه و کلاهک بوسیلۀ همین سلولهاست از این رو اگر انتهای ریشه را قطع کنند رشد و نمو آن نیز قطع می گردد. (از گیاه شناسی ثابتی ص 208) : تا برون ریشه گیا بینی ز اندرون ریش ده کیا منگر. خاقانی. ای برادر تو همان اندیشه ای مابقی تو استخوان و ریشه ای. مولوی. تا ریشه در آب است امید ثمری هست. عرفی شیرازی. در گیاه شناسی ثابتی برای ریشه اقسام زیر آمده: ریشه اصلی، ریشه افشان، ریشه اولیه، ریشه برگ مانند، ریشه تکمه ای، ریشه تنفس کننده، ریشه جانبی، ریشه منظم، ریشه جوانه دار، ریشه فرعی، ریشه مرکب، ریشه مکینه، ریشه نابجا. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 162 تا 172 و برای شرح هر یک از آنها رجوع به فهرست لغات همان کتاب شود. - از ریشه برآوردن، از بیخ برکندن. (از یادداشت مؤلف). - بی ریشه، بی اصل. - ریشه آلیسا، در تداول عامه، مصحف ریشه ایرسا. بیخ ایرسا. ریشه زنبق کبود. اصل سوسن آسمانجونی. ریشه زنبق. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشۀایرسا شود. - ریشه اراقیطون، ریشه باباآدم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه باباآدم شود. - ریشه انداختن، ریشه دوانیدن. رجوع به ترکیب ریشه دواندن شود. - ریشه ایرسا، بیخ بنفشه. ریشه آلیسا. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه آلیسا شود. - ریشه باباآدم، اصل اللوف. (ناظم الاطباء). ریشه اراقیطون. (یادداشت مؤلف). ریشه اریسا (باردان بزرگ). رجوع به باباآدم وترکیب ریشه اراقیطون شود. - ریشه بُر، از آلات کشاورزی است. (یادداشت مؤلف). - ، بیخ بر. از بن برکننده. ریشه کن. - ریشه بر شدن، از ریشه برآمدن. به کلی محو و نابود شدن. از میان رفتن. - ریشه بستن، ریشه دوانیدن. استوار ساختن بیخ و ریشه. پابرجا گشتن: نبندد ریشه نخل آرزو در خاک آزادی به تاراج دمیدن داد همت حاصل ما را. ناصرعلی (از آنندراج). - ریشه بند کردن، ریشه بستن. (ازآنندراج). پابرجا شدن. استوار گشتن: چو در حقۀ سیم گوهر نهند درو همچو گوهر کند ریشه بند. وحید (از آنندراج). - ریشه بنفشه، ایرسا. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ریشه ایرسا شود. - ریشه پیچیدن بر چیزی، ریشه داشتن در چیزی. (آنندراج). بدو پیچیدن. جزٔبجزء بدو متصل شدن: نپیچد بر دل کس ریشه شوق گرفتاری چو نخلم تا گره وا می کنی سرتا به پا دامم. بیدل (از آنندراج). رجوع به ترکیب ریشه داشتن در چیزی شود. - ریشه جوز، خولنجان. (ناظم الاطباء). از ادویه است. (یادداشت مؤلف). - ریشه خردل، رفور. از تیره کروسیفر است و قسمت قابل مصرف آن سوش تازه، و مادۀ مؤثر آن کلوکز ید سولفوره است. (از کارآموزی داروسازی ص 181). - ریشه داشتن در چیزی، ریشه بردن بر چیزی. (آنندراج). ریشه دار شدن. ریشه دوانیده شدن: کی رود از خاطر آشفته ام سودای ناز کز خط او ریشه دارد در دلم غوغای ناز. بیدل (از آنندراج). - ریشه دواندن یا دوانیدن، بیخ گرفتن. ریشه راندن. ریشه کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 179) : نهال همت طالب به عرش ریشه دواند ولی چه سود که نخل سعادتش پست است. طالب آملی (از آنندراج). رجوع به ریشه کردن شود. - ریشه راندن، ریشه دواندن. (آنندراج). ریشه کردن. ریشه دواندن. (مجموعۀ مترادفات ص 589). بیخ زدن. بیخ گرفتن: به احباب از شهره شهدی چشاند که در کامشان چاشنی ریشه راند. ظهوری (از آنندراج). رجوع به مدخل ریشه کردن شود. - ریشه شیرین، قسمی شیرین بیان در کرج. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرین بیان شود. ، در شعر ذیل از فردوسی کلمه ریشه با توجه به اینکه در نسخه ای از شاهنامه ’پشه’ ضبط شده است، معنی سبک و ناچیز و کم وزن می دهد: به دست وی اندر یکی ریشه ام وزآن آفرینش پراندیشه ام. (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 306)
ریش و زخم. جراحت، بیماری رشته و عرق مدنی. (ناظم الاطباء). به معنی رشته که مرضی است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام مرضی است که آن را عرق بدنی گویند. (برهان). رجوع به رشته شود، در اصطلاح جانورشناسی زایده هایی است در بدن روی قسمت تحتاتی. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 248). رجوع به همان صفحه شود
ریش و زخم. جراحت، بیماری رشته و عرق مدنی. (ناظم الاطباء). به معنی رشته که مرضی است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام مرضی است که آن را عرق بدنی گویند. (برهان). رجوع به رشته شود، در اصطلاح جانورشناسی زایده هایی است در بدن روی قسمت تحتاتی. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 248). رجوع به همان صفحه شود
جرجی ابراهیم. او راست: نزهه الطلب فی علم المغانی و الطرب، در 22باب، و حواشی جامعی درباره موسیقی مصر و شام و بغداد بدان کتاب نوشته است. (از معجم المطبوعات مصر)
جرجی ابراهیم. او راست: نزهه الطلب فی علم المغانی و الطرب، در 22باب، و حواشی جامعی درباره موسیقی مصر و شام و بغداد بدان کتاب نوشته است. (از معجم المطبوعات مصر)
قسمی از اندام گیاه که معمولا در زمین فرو رود و وظیفه اش جذب مواد معدنی و آب مورد احتیاج گیاه از زمین است و علاوه بر آن نبات را در محل خود مستقر میداند اصل بیخ، اصل هر چیز بیخ بن، هر یک از تارها و نخهایی که در حاشیه پارچه پرده چادر و مانند اینها آویخته است، اصل و بنیاد هر فعل و آن بر دو قسم است: یا ریشه حقیقی آن است که هیچگاه به تنهایی و باستقلال استعمال نمیشود جز آن که به صیغه فعلی در آید یا با کلمه دیگر ترکیب شود مثلا: ریشه حقیقی فعل گرفتن) گیر (است که به صورتهای ذیل در آید: گیرا گیر گرفت و گیر دار و گیر دستگیره گیره گیرا بگیر. یا ریشه غیر حقیقی آنست که برخلاف ریشه حقیقی بتوان آنرا به تنهایی استعمال کرد مانند: ترس شتاب شکیب جنگ خواب که افعال ترسیدن شتافتن شکیفتن جنگیدن خوابیدن از آنها مشفق شده (قبفهی)
قسمی از اندام گیاه که معمولا در زمین فرو رود و وظیفه اش جذب مواد معدنی و آب مورد احتیاج گیاه از زمین است و علاوه بر آن نبات را در محل خود مستقر میداند اصل بیخ، اصل هر چیز بیخ بن، هر یک از تارها و نخهایی که در حاشیه پارچه پرده چادر و مانند اینها آویخته است، اصل و بنیاد هر فعل و آن بر دو قسم است: یا ریشه حقیقی آن است که هیچگاه به تنهایی و باستقلال استعمال نمیشود جز آن که به صیغه فعلی در آید یا با کلمه دیگر ترکیب شود مثلا: ریشه حقیقی فعل گرفتن) گیر (است که به صورتهای ذیل در آید: گیرا گیر گرفت و گیر دار و گیر دستگیره گیره گیرا بگیر. یا ریشه غیر حقیقی آنست که برخلاف ریشه حقیقی بتوان آنرا به تنهایی استعمال کرد مانند: ترس شتاب شکیب جنگ خواب که افعال ترسیدن شتافتن شکیفتن جنگیدن خوابیدن از آنها مشفق شده (قبفهی)