جدول جو
جدول جو

معنی رهبریار - جستجوی لغت در جدول جو

رهبریار
(رَ بَرْ)
معاون رهبر پیشاهنگی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهریار
تصویر شهریار
(پسرانه)
پادشاه، شاه، فرمانروا، حاکم، یارشهر، نام پسر برزو، پسر سهراب، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از چهار پسر شیرین و خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهریار
تصویر مهریار
(پسرانه)
دوست خورشید، دوست و یار خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوریار
تصویر هوریار
(پسرانه)
یار و دوست خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریار
تصویر بریار
(دخترانه)
قرار، عهد (نگارش کردی: بیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چهاریار
تصویر چهاریار
چهار گزین، خلفای اربعه، خلفای راشدین، چهار خلیفه. ابوبکربن ابی قحافه، عمربن خطاب، عثمان بن عفان و علی بن ابی طالب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
راهنمایی، هدایت، در علوم سیاسی دارندۀ بالاترین مقام در جمهوری اسلامی ایران، رهبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
بزرگ تر شهر، فرمانروای شهر، پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
جمع واژۀ هبریه. (معجم متن اللغه). رجوع به هبریه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
چهارخلیفه. خلفای راشدین. چهارگزین:
خسروا هست جای باطنیان
قم و کاشان و آبه و طبرش
آبروی چهاریار بدار
واندرین چارجای زن آتش.
؟ (از راحهالصدور).
به برزاخان گفت به یاری چهاریار باصفا و ده یار بهشتی... میروم و سر شاه عباس را با نوچه های او می آورم. رجوع به چاریار شود. (حسین کرد)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ زَ دَ / دِ)
در تداول مردم قزوین، بمعنی مشاطه است. (از فرهنگ نظام). رووردار (در تداول مردم قزوین). پیرایندۀ موی رخسارۀ زنان
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ زَ)
راه برنده. کنایه از پی برنده. (از یادداشت مؤلف).
- ره بردار به جای نبودن، بدان جای راه نبردن. راه نیافتن و دسترسی پیدا نکردن بدان جای
لغت نامه دهخدا
(شَ)
کلانتر و بزرگ شهر. (ناظم الاطباء) (برهان). حاکم. امیر ناحیه ای. فرمانروای شهر یا ناحیه یا کشور:
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار به خارستان وز کاخ به کاز.
فرخی.
به آیین یکی شهر شامس به نام
یکی شهریار اندر او شادکام.
عنصری.
من گر تو ببلخ شهریاری
در خانه خویش شهریارم.
ناصرخسرو.
مرا شهری است این دل پر ز حکمت
مرا بین تا ببینی شهریاری.
ناصرخسرو.
بزرگی در آن ناحیت شهریار.
سعدی.
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم
بشهر خود روم و شهریار خود باشم.
حافظ.
، پادشاهی را گویند که از همه پادشاهان عصرخود بزرگتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). پادشاه بزرگ، و مطلق پادشاه را نیز گویند. (رشیدی). شاه. پادشاه. رجوع به شهربان شود:
ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین
ای نیک فضل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین.
دقیقی.
پراندیشه شد زآن سخن شهریار
بدان هفته کس را ندادند بار.
فردوسی.
به بدرود کردن گرفتش کنار
ببارید آب از مژه شهریار.
فردوسی.
اگر شهریاری وگر زیردست
جز از خاک تیره نیابی نشست.
فردوسی.
ز قیصر درود و ز ما آفرین
بر این نامور شهریارزمین.
فردوسی.
چو دید اندر اوشهریار زمن
برافتاد از بیم بر وی جشن.
سهیلی (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی).
ای شهریار عالم یکچند صید کردی
یکچند گاه باید اکنون که می گساری.
منوچهری.
داد بر خسرو است فضل بر شهریار
جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم.
منوچهری.
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیده یی از پارگین.
منوچهری.
یافت چون شهریار ابراهیم
هرکه گم کرد شاه فرخ زاد.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 385).
آخرالامر آن آمد که... بدیوان رسالت نشست (خواجه بونصر) و چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگواررا رئیس... اختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275).
زبهر همه کس بود شهریار
نه ازبهر یک تن که باشدش یار.
اسدی.
ز بیدین مکن خیره دانش طمع
که دین شهریار است و دانش حشم.
ناصرخسرو.
اگر در تقریر محاسن نوبت آن پادشاه دیندار و شهریار کامکار خوضی و شروعی رود. (کلیله و دمنه).
ملک شهریار است و ازشهریار
هزیمت شدن بنده را ننگ نیست.
سلطان آتسزبن قطب الدین محمد.
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت.
خاقانی.
که دایم شهریارا کامران باش
بصاحب دولتی صاحبقران باش.
نظامی.
سرخیل سپاه تاجداران
سرحملۀ جمله شهریاران.
نظامی.
نه به استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم.
سعدی.
شنیدم که باری بعزم شکار
برون رفت بیدادگر شهریار.
سعدی.
یکی گفتش ای نامور شهریار
بیا دست ازین مرد صالح بدار.
سعدی.
مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی ّ خود فروخت به لاش.
ابن یمین.
- شهریار بلند، اعلیحضرت. (یادداشت مؤلف). پادشاه بلندپایه:
بپوشیدم این خلعت ناپسند
بفرمان آن شهریار بلند.
فردوسی.
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچه از من شنیدی ز پند.
فردوسی.
، شهریاران، اصطلاحاً نام پادشاهان جزء ایالتهای دولت اشکانی است که هر یک در داخلۀ ایالت حکومت خودمختار ایجاد کرده و از نظر خارجی تابع شاهنشاه بودند. (حقوق ایران باستان)، لقب پادشاه اندر آب. (حدود العالم)، شاهزاده. (یادداشت مؤلف). فردوسی در خطاب رستم به سیاوش آورد:
همی گفت رستم ایا نامدار
ندیده ست دوران چو تو شهریار.
فردوسی.
،
{{صفت مرکّب}} خداوند شهر. یار و کمک شهر و مملکت. نگاهبان شهر:
چو تنگ اندرآمد گو نامدار
برآمد ز جا خسرو شهریار.
فردوسی.
چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
تحفۀ اسلامیان دعاست که یا رب
خسرو اسلام شهریار بماناد.
خاقانی.
روز را بکر چون برون آید
عقد بر شهریار بندد صبح.
خاقانی.
،
{{اسم خاص}} نامی از نامهای ایرانی، از جمله جعفر بن حسن بن علی بن شهریار قمی، یکی از روات. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بخشی از شهر تهران که 17000 تن سکنه دارد و مرکز آن کرشته و دیه های آن ’علیشاه عوض’ و ’رباطکریم’ است. (از فرهنگ فارسی معین). در کتابهای جغرافیایی قدیم این نام را به یکی از ولایات مشهور نزدیک ری داده اند، و حمدالله مستوفی از قلعه ای بهمین نام که در شمال شهر بوده است یاد میکند و بعداً شرف الدین علی یزدی در شرح جنگهای تیمور اسم شهریار را به ری داده است. (از ترجمه سرزمین های خلافت شرقی ص 234)
معروف به شیخ شهریار. در سه کیلومتری جنوب شرقی شیراز بقعۀ کوچکی قرار دارد که در آن دو سنگ قبر دیده می شود. بر روی یکی از آنها نوشته شده: صاحب النفس القدسیّه و المقامات العالیه شهریار بن علی الفسائی، و تاریخ فوتش هم سنۀ 616 هجری قمری است. (بزرگان شیراز تألیف رحمت الله مهراز ص 488)
نام ایستگاه شمارۀ چهار راه آهن جنوب که پیشتر رباطکریم نامیده میشد. این نقطه بمناسبت اینکه مرکز شهریار است بدین نام خوانده شده و این محل در 36هزارگزی تهران واقع است. (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابن دارا. آخر طبقۀ اولاد باوندبن شاپوربن کیووس بن قباد است و حکومت این سلسله از سال 345 تا 397 هجری قمریبوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 416، 417). رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 135 شود
از سرداران ایران که اردشیر پور شیرویه را بقتل رسانید. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 88)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رهبر یار
تصویر رهبر یار
معاون رهبر. یا رهبر یار پیشاهنگی معاون رهبر پیشاهنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
کلانتر و بزرگ شهر، حاکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
عمل راهبر هدایت ارشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
((شَ))
فرمانروای شهر، پادشاه، از نام های پسران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
((رَ بَ))
راهبری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
سلطان
فرهنگ واژه فارسی سره
پادشاه، خدیو، خسرو، سلطان، شاهنشاه، شاه، ملک
متضاد: رعیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
Eldership, Foremanship, Leadership
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
direction, leadership
دیکشنری فارسی به فرانسوی
شهریار پسر پادوسبان از شاهان پادوسبانی که مدت سی یک سال (۱۴۵
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
старшинство , руководство , лидерство
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
Ältestenrat, Führung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
старшинство , керівництво , лідерство , лідерство
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
przywództwo, przewodnictwo
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
领导地位 , 领导 , 领导力
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
liderança
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
leadership
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
liderazgo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
leiderschap
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از رهبری
تصویر رهبری
नेतृत्व , नेतृत्व , नेतृत्व
دیکشنری فارسی به هندی