جدول جو
جدول جو

معنی رنگرجی - جستجوی لغت در جدول جو

رنگرجی
سبز قبا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رنگرزی
تصویر رنگرزی
شغل و عمل رنگرز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگرز
تصویر رنگرز
کسی که پیشه اش رنگ کردن نخ، پارچه، جامه و امثال آن ها باشد، صباغ
فرهنگ فارسی عمید
نوعی ساز متداول در هند به شکل چوبی دراز که دو تار بر آن کشیده شده و در دو طرف آن، دو کاسۀ کوچک دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنگری
تصویر لنگری
بشقاب چینی بسیار بزرگ، کنایه از سنگین
فرهنگ فارسی عمید
(هَُ گِ)
مجارستان. یکی از کشورهای شبه جزیره بالکان در اروپا است که شمال آن کشور چکسلواکی، شمال غربی آن اتریش، و جنوب آن یوگوسلاوی و رومانی و مشرقش مجاور با خاک روسیۀ شوروی است و ایالت اوکراین روسیه همسایۀآن است. نام یونانی این سرزمین اونگرن است که کلمه هنگری تغییریافتۀ آن است. پایتخت آن شهر بوداپست است. وسعت این سرزمین پیش از جنگ جهانی دوم 35875 کیلومتر مربع بود. جمعیت این کشور مطابق آمار 1939 میلادی 9106252 تن بوده است. بعد از جنگ وسعت خاک آن به 66000 کیلومتر مربع و جمعیت آن به حدود پانزده میلیون رسید. بلندترین نقطۀ این سرزمین 3300 متر از سطح دریا ارتفاع دارد. رود خانه دانوب از شمال به جنوب این کشور را قطع می کند و وارد کشور یوگسلاوی می شود. در مغرب آن دریاچه ای به نام بالاتن وجود دارد. این سرزمینهای کنار گذرگاه دانوب در حدود سالهای 893 تا 901 م. به تصرف قبایل مجار درآمد و پیش از آن اسلاونشین بود. در آن زمان اتو اول امپراطور آلمان در برابر مجارها مقاومت کرد. اما سرانجام در اواخر قرن دهم و قرون بعد مبارزۀ مجارها به نتیجه رسید و این سرزمینها به تصرف آنها درآمد. و در قرن شانزدهم، دولتی به این نام در مرکز اروپا وجود داشت که در 1946 میلادی تبدیل به دولت جمهوری شد. (از فرهنگ جغرافیایی وبستر). رجوع به مجار و مجارستان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
صاحب غیاث اللغات از قول سروری و مؤید و دیگران (و به تبعیت از او آنندراج) آرد: این لفظ بزیادت یای تحتانی غلط است و صحیح آن رنگرز است و اگر به معنی نقاش و مصور و معمار گویند صحیح باشد - انتهی. اما این مطلب یعنی غلط بودن رنگریز صحیح نیست و رنگریز در نظم و نثر قدما در معنی رنگرز استعمال شده است: صباغ، رنگریز. (مهذب الاسماء) (دهار). ممصل، پالونه یا پاتیلۀ رنگریز که در آن رنگ کند. (منتهی الارب).
این دهر رنگریز مرا صوف و اطلس است
این چرخ نقره خنگ مرا اسب و استر است.
سیدحسن غزنوی.
تیغ تو رنگریز وضمیر تو نقش بند
خلق تو گل فروش و زبانت شکرگر است.
سیدحسن غزنوی.
نقش بند چمنش باد ز چین لطف است
رنگریز شمرش ماه ز چرخ کرم است.
اثیرالدین اخسیکتی
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ)
خدای تعالی و تقدس. (آنندراج). در زبان ترکی نام حق تعالی است، از لغات ترکی و برهان و مدار. (غیاث اللغات). نام خدای تعالی به زبان مغولی. نام خدای تعالی نزدترکان دور، و ترکان نزدیک تانری و تاری گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ترکی قدیم، خدا. (از حاشیۀ برهان چ معین). خدا و الله. (فرهنگ نظام) :
نایب تنگری تویی کرده بتیغ هندویی
سنقر کفرپیشه را سن سن گوی تنگری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 424).
خسرو ذوالجلالتین از ملکی و سلطنت
مستحق الخلافتین از یلواج و تنگری.
خاقانی (ایضاً ص 430).
ترکمانی ام هفتادساله، موی در گبری سفیدکرده از بیابان اکنون برمی آیم و تنگری و تنگری می گویم الله الله گفتن می آموزم. (تذکره الاولیاء عطار).
ترک تویی ز هندوان چهرۀ ترک کم طلب
زآنکه نداد هند را صورت ترک تنگری.
مولوی (از حاشیۀ برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
منسوب به کنگر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
صمغ کنگر را گویند و آن را کنگرزد نیز خوانند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). صمغ کنگر که کنگرزد نیز گویند و خوردن آن به آسانی قی آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ گُ)
منسوب به کنگر. (فرهنگ فارسی معین) :
تو مردم کریمی من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر.
فرخی (از فرهنگ فارسی ایضاً).
رجوع به کنگر شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مزد رنگرزی، مدتی که در آن مدت پارچه ای رنگ می گیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
رهگرا. راهگرا. راهگرای. راهرو. عازم. (یادداشت مؤلف) : لشکر افغان و اوزبک که از قزلباش محسوب بودند بعد از قتل نادرشاه رهگرای قندهار گردیدند. (مجمل التواریخ گلستانه). رجوع به راه گرای شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رنگرزی. صباغی. رجوع به رنگریز و رنگرزی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ گَ)
برنگ شنگرف
لغت نامه دهخدا
(لَگَ)
بشقاب مانند بسیار بزرگ که در آن پلاو کنندو آن نسبت به لنگر صوفیان و فتیان است که این ظرف در آنجا به کار برده میشد. نوعی از طشت بزرگ. (غیاث). بشقابی سخت بزرگ. لگن مانندی بزرگ برای غذاخوری. صحن. بشقاب گونه ای بسیار بزرگ با لبۀ پهن که در لنگرهادر آن طعام کشیدندی خوردن صوفیان را. ظرف بزرگ برای کشیدن پلو، شاید معمول لنگرهای درویشان بوده است. قسمی دوری بزرگ. دوری بسیار بزرگ لب تخت. ظرف غذا که از قاب بزرگتر باشد. دوری های بسیار بزرگ با لبه های پهن: دوهزار چینی دیگر از لنگری و کاسه های کلان و خمره های چینی کلان و خرد. (تاریخ بیهقی ص 425).
منشین به بحر سفرۀ شاهان که اندر او
گرداب شاه کاسه و طوفان لنگری.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- امثال:
وقتی که نیست کو اشتها وقتی که هست دو لنگری
لغت نامه دهخدا
(کِ گِ)
به معنی کنگره است که سازی باشد که هندوان نوازند. (برهان) (آنندراج). کنگره و سازی مر هندیان را. (ناظم الاطباء). زنبوره. و رجوع به زنبوره در همین لغت نامه شود، نوعی از بربط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صبّاغ. (آنندراج) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). کسی که کارش رنگ کردن پارچه و غیر آن است، و مرکب است از لفظ ’رنگ’ و ’رز’ از مصدررزیدن بمعنی رنگ کردن. (از فرهنگ نظام). مرکب است از رنگ + رز (رزیدن). کسی که پارچه و جز آن را رنگ کند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: اینان (رنگرزان بنی اسرائیل) در رنگ کردن پارچه هایی که برای خیمۀ مقدس لازم بود مشغول بودند و البته این صناعت را قبل از خروج از مصر بخوبی تحصیل کرده بودند و یوسف را پیراهن رنگارنگی بود. عبرانیان عادی بودند که همواره دیوار و تیر خانه های خود را رنگ کنند. و رجوع به قاموس کتاب مقدس شود:
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی.
منوچهری.
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی بمثل پیرهن رنگرزان است.
منوچهری.
بکنی گر به دیگ علم پزی
بهتر از ماهتاب رنگرزی.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از رنگریز
تصویر رنگریز
آنکه پارچه لباس نخ و غیره را رنگ کند صباغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگرزی
تصویر رنگرزی
عمل و شغل رنگرز، دکان رنگرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگرز
تصویر رنگرز
کسی که کارش رنگ کردن پارچه و غیره باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگری
تصویر تنگری
خدا
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره مرکبان و از دسته لوله گلی ها. این گیاه در حقیقت یکی از گونه های خار تاتاری میباشد. گیاهی است علفی و پایا با برگهای متناوب و خار دار و بریده گلهای آن صورتی رنگ و شبیه گلهای خار تاتاری است. کنگر علفی است خود رو و در صحاری خشک و لم یزرع آسیا (از جمله ایران) و افریقا میروید. برگهای تازه این گیاه را در اغذیه بکار میبرند و مخصوصا از آنها خورش لذیذی تهیه میکنند گندل جندل کویب کعیب کعوب عقوب کنگر معمولی: کنگر چو بر آورد سر از خاک زمین گفت: خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم. (بسحاق اطعمه) یا کنگر بستانی. یا کنگر خر. گیاهی است از تیره مرکبان و از دسته خار تاتاریها که پایاست و دارای ساقه ای بر افراشته میباشد و در حقیقت جزو گیاهان علفی با رشد زیاد محسوب است. ساقه اش نسبه محکم و پر خار و برگها یش نیز پر خارند. گلها یش قرمز متمایل به بنفش و گاهی دارای لکه های سفید است و بتعداد زیاد در انتهای متفرعات ساقه قرار دارند و بشکل گلوله های پر خاری میباشند. گیاه مزبور در اکثر صحاری لم یزرع و معتدل و کنار جاده ها بفراوانی میروید شکاعی طوبه کافیلو کنگر فرنگی وحشی. یا کنگر فرنگی. گیاهی است از تیره مرکبان که پایاست و دارای ساقه راست و شیار دار میباشد. منشا نخستین این گیاه را نواحی بحرالروم (مدیترانه) ذکر کرده اند ولی امروزه بمنظور تغذیه و استفاده های دارو یی در اکثر نقاط کشت میشود. ریشه آن حجیم و برگها یش بسیار بزرگ و منقسم و دندانه دار است. سطح فوقانی پهنک برگهایش سبز رنگ ولی سطح تحتانی آنها بعلت دارا بودن تار های سفید رنگ و فراوان پوشیده از کرک بنظر میاید. نهنج آن بزرگ و شامل گلهای لوله یی و برگه های مختلف الشکل میباشد. گلها یش بنفش و زیبا و میوه اش برنگ قهوه یی تیره و شفاف و دارای تار های سفید و متعدد در قسمت انتهایی است. قسمت قابل استفاده غذایی این گیاه بیشتر نهنج ضخیم و گوشت دار و برگه های اطراف نهنج است ولی از لحاظ مصرف دارو یی برگ و ساقه آن مورد توجه است حرشف انگینار انگنار قناریه. توضیح این گیاه در ایران کشت نمیشود ولی در بسیاری از ماخذ آنرا با کنگر معمولی که یکی از گونه های خار تاتاری است اشتباه کرده اند. کنگر فرنگی در عهد ناصر الدین شاه قاجار (نیمه دوم قر. 13 ه) بایران وارد شده. یا کنگر فرنگی وحشی. گیاهی است از تیره مرکبان که در حقیقت گونه خود روی کنگر فرنگی است. ارتفاعش بین 30 تا 40 سانتیمتر و ساقه اش دارای انشعابات بسیار است. این گیاه در افریقای شمالی و اروپا و آسیای غربی بفراوانی میروید خرشوف بری زند العبد انگنار وحشی کارلینا. یا کنگر کوهی کنگر. یا کنگر معمولی کنگر. منسوب به کنگر، صمغ کنگر کنگر زد. منسوب به کنگر: تو مردم کریمی من کنگری گدایم ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگریز
تصویر رنگریز
کسی که کارش رنگ کردن نخ، پارچه و... می باشد، رنگرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنگری
تصویر تنگری
((تَ گَ))
خدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنگرز
تصویر رنگرز
((~. رَ))
کسی که کارش رنگ کردن نخ، پارچه و... می باشد، رنگریز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنگری
تصویر لنگری
((لَ گَ))
قاب بزرگ غذاخوری با سرپوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنگرزی
تصویر رنگرزی
((~. رَ))
عمل و شغل رنگرز، دکان رنگرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برنگری
تصویر برنگری
مشاهده
فرهنگ واژه فارسی سره
صباغت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انبوه بودن، پرمحصول، فراوانی، بسیار فراوان
فرهنگ گویش مازندرانی
اناریجه
فرهنگ گویش مازندرانی
رنگ رزی
فرهنگ گویش مازندرانی
تاووسک، سبزقبا، نام پرنده ایست
فرهنگ گویش مازندرانی
رنگین بودن، رنگ
دیکشنری اردو به فارسی