جدول جو
جدول جو

معنی رمنت - جستجوی لغت در جدول جو

رمنت(رَ مِ نَ)
دهی است از دهستان بیشۀ بخش مرکزی شهرستان بابل واقع در 3هزارگزی شرق بابل و 2هزارگزی شمال راه شوسۀ بابل و شاهی. دشتی است معتدل و مرطوب و مالاریایی و دارای 695 تن سکنه است. آب آن از رود سریجه از شعب بابل تأمین می شود و محصول عمده آن برنج و پنبه و غلات و صیفی و کنف و شغل اهالی زراعت است. راه آن مالرو و تکیۀ آن از بناهای قدیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
رمنت
از توابع دهستان بیشه بابل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نیکویی و احسانی را که شخص دربارۀ کسی کرده به یاد او آوردن و به رخ وی کشیدن، نیکویی، احسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمنت
تصویر سمنت
سیمان، از مصالح مهم ساختمانی که از ترکیب ۴۰ درصد خاک رس و ۶۰ درصد سنگ آهک در کوره های مخصوص ساخته می شود و مخلوط آن با آب و ماسه پس از مدت کمی مانند سنگ سخت می شود
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
به اسپانیائی ’مانتو’. ج، منوت. مانتو. و نیز به اسپانیائی ’مانتا’. روپوش تختخواب (روتختی) لباس کرکی با موهای بلند. ’مانتا دو کاما’ پوششی که بر روی اسبان نهند. و در غرناطه: منتات للخیل. (از دزی ج 2 ص 617)
لغت نامه دهخدا
(رَ مِ)
دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج در 52هزارگزی شرق کامیاران و 2هزارگزی شمال امیرآباد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر. دارای 671 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول عمده اش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رماه. رجوع به رماه شود
لغت نامه دهخدا
(مُنْ نَ)
منّه. قوت و توانایی:
در ره شرع و فرض و سنت خویش
منت حق شمر نه منت خویش.
سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص 77).
رجوع به منّه شود
لغت نامه دهخدا
(مِنْ نَ)
منه. شمارۀ احسان و نیکوییهایی که درباره کسی کرده و بار نعمت بر آن کس نهاده و وی را مرهون احسان خود دانسته. (ناظم الاطباء). نکویی و احسان کردن با کسی و در صراح نوشته که منت نعمت دادن و بیان کردن نیکی خویش بر کسی و در بعض کتب نوشته که شمار کردن منعم نعمتهای خود را بر نعمت داده شده و بار نعمت بر کسی نهاده مرهون احسان خود داشتن و معترف شدن منعم علیه به نعمتهای منعم. (غیاث) (آنندراج). در بهار عجم نوشته که منت ممنون شدن و ممنون کردن، و خشک و سرشار از صفات اوست و با لفظ داشتن و برداشتن و نهادن وکشیدن و بردن و گرفتن و تراویدن و پذیرفتن و نشستن مستعمل. (آنندراج). سپاس نهادن. نیکی خویش را بر کسی شمردن. سپاس که عطابخش نهد عطا یافته را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منّه شود:
یوسف پسر ناصر دین آنکه مر او را
بر گردن هر زائرش از منت باری است.
فرخی.
شناخته ست که منت خدای راست همی
به خلق برننهد منت او ز بهر عطا.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 2).
شکر و منت خدای را کآخر
آن همه حال صعب گشت سلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
تا درخواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). این بازگوی اگر بشنود بزرگ منتی باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 629).
وآنگه بگزار شکر ایزد را
وین منت و نعمت تمامش را.
ناصرخسرو.
تا به من این منت از خدای نپیوست
بنده همی داشتی فلان و فلانم.
ناصرخسرو.
نه منت هیچ ناسزایی
مالیده کند به زیر بارم.
ناصرخسرو.
منت خدای را که نکرده ست منتی
پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش.
ناصرخسرو.
اما آنچه به هدیه بود قبول کردن سنت است چون از منت خالی باشد و اگر داند که بعضی از منت خالی باشد و بعضی نه، آن قدر بیش نستاند... (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 727).
منت تو گردن من بنده را
سخت به یکبار گرانبار کرد.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 596).
منت ایزد را که کار ملک و دین اندر جهان
شهریار ملک جود و شاه دین پرور گرفت.
مسعودسعد.
منت خدای را که به تیر خدایگان
من بنده بی گنه نشدم کشته رایگان.
امیرمعزی.
منت خدای را که همی بینمت به کام
در خانه سعادت و بر مسند ثنا.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 26).
منت ایزد را که روشن شد ز نور آفتاب
آسمان دولت و ملک شه مالک رقاب.
امیرمعزی (ایضاً ص 68).
بر امید پادشاهی هر کسی دستی بزد
منت ایزد را که اکنون حق به دست حقور است.
امیرمعزی (ایضاً ص 113).
داده لب و خال او را بی خدمت کفر و دین
کرده رخ و زلف او را بی منت روز و شب.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 39).
خاصه از جودتو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن.
سنائی (دیوان ایضاًص 285).
موقع منت اندر آن هرچه مشکورتر باشد. (کلیله و دمنه). و آدمیان را به فضل و منت خویش... از دیگر جانوران ممیز گردانید. (کلیله و دمنه). (ماهیان) منت ها قبول کردند. (کلیله و دمنه).
نجم دین ای من و هزار چو من
غرقۀ بحر بر و منت تو.
سوزنی.
ملک مصون است و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 86).
بر آستان چرخ به منت قدم نهد
گردی که مایه و مددش خاک راه اوست.
انوری (ایضاًص 89).
منت خدای را که به هم باز یک نفس
دیدار بود بار دگرمان در این دیار.
انوری (ایضاً ص 159).
از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک
گشتم غریق منت اقران روزگار.
انوری (ایضاً ص 176).
منت خدای را که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسند از بیان.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 304).
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بی منت پاسبان ببینم.
خاقانی.
من که خاقانیم به منت شاه
پشت خم کرده ام ز بار عطا.
خاقانی.
منت و فضل کرم است این همه
وین همه در وصف تو گفتن توان.
خاقانی.
سپاس و منت از ایزدتعالی کنی. (سندبادنامه ص 8).
منت او راست هزار آستین
بر کمر کوه و کلاه زمین.
نظامی.
منت خدای را که جهان در پناه ماست
سجده گه ملوک زمین بارگاه ماست.
روحانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 446).
کآنچه تو در جستنش بشتافتی
منت ایزد را که اینجا یافتی.
عطار.
منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است. (گلستان).
هرچه از دونان به منت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی.
سعدی (گلستان).
به نان خشک قناعت کنیم و جامۀ دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق.
سعدی (گلستان).
پس ای مرد پوینده بر راه راست
ترا نیست منت خداوند راست.
سعدی (بوستان).
او را غریق منت خود داند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 87).
چون تو قاضی شدی مریدان دزد
حرفها رفت و نیست منت و مزد.
اوحدی.
منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر
رهنما شد بخت سوی چشمۀ حیوان مرا.
ابن یمین.
خواری منت ز بهر آرزو نتوان کشید
ما و عزت هیچ دیگر گر نباشد گو مباش.
ابن یمین.
منت ایزد را که دیگر باره بی هیچ انقلاب
بر سر اهل خراسان سایه گسترد آفتاب.
ابن یمین.
به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر
مرا ز منت این چرخ سفله بازرهان.
عبید زاکانی.
چو حافظ در قناعت کوش وز دنیی ّ دون بگذر
که یک جو منت دونان دوصد من زر نمی ارزد.
حافظ.
دشمن به قصد حافظ اگردم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست.
حافظ.
زیر بار منت احسان نمی ماند کریم
رنگ می گیرد گل از باد صبا بو می دهد.
وحید قزوینی.
گیاه خشکسال دشت فقرم
ز ابر جود منت می تراود.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
- بخشندۀ بی منت، خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- منت افکندن، منت نهادن. (آنندراج) :
چه منت است که بر گردن زمین و زمان
طلوع رایت و رای خدایگان افکند.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- منت برداشتن، تحمل منت کردن:
کلیم از ضعف، منت از مسیحا برنمی دارد
به کنج بی کسی بهتر که بگذاریم بیمارش.
کلیم (از آنندراج).
- منت بردن، تحمل منت. منت پذیرفتن. منت کشیدن. مرهون لطف و احسان کسی بودن. نیکی و نعمت کسی راپذیرفتن و سپاسگزار وی بودن:
لاشه چون سم فکند کس نبرد
منت نعلبند یا بیطار.
خاقانی.
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر
کآنکه ز عمر است یادگار تو گم شد.
خاقانی.
هرکه نان از عمل خویش خورد
منت از حاتم طائی نبرد.
سعدی (گلستان).
بوسه که خورده ست از دهان چو خضرش
کز لب او منت عظیم نبرده ست.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- منت بی منتها، احسان بی پایان. نیکویی بی کران:
اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بی منتها.
خاقانی.
- منت پذیر، منت پذیرنده. آنکه نعمت و احسان دیگری را بپذیرد و خود را رهین منت وی داند:
تو مردمی کنی وز منت پذیر خویش
منت پذیر باشی و این است مردمی.
سوزنی.
منت پذیر باشی منت نهنده نی
کز تو غنی شوند به روزی هزار دنگ.
سوزنی.
از آن بیش کاردکسی در ضمیر
فرستاد و شد کید منت پذیر.
نظامی.
کو کسی کز خاک برگیرد مرا
تا به جان گردم از او منت پذیر.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 349).
انعام کن به گوشۀ چشم ارادتی
تا بندۀ تو باشم و منت پذیر تو.
سعدی.
منت پذیر او نه منم در زمین پارس
در حق کیست آنکه ندارد تفضلی.
سعدی.
خونم بریخت وز غم عشقم خلاص داد
منت پذیر غمزۀ خنجرگذارمت.
حافظ.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- منت پذیرفتن، منت بردن. احسان و نعمت کسی را قبول کردن و سپاسگزار او بودن:
ای به جایی کآسمان منت پذیرد
گر دهی جایش کجا اندر جوارت.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 38).
از تو منت بپذیرم که ملک وار چو شمع
تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا.
خاقانی.
پس از دستور منتی که مقابل چنان خدمتی بود بپذیرفت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 252). چه کنی دوستی آنکه چون او را ستایش کنی منت نپذیرد و اگر بنکوهی از آن باک ندارد. (مرزبان نامه ایضاً ص 73). چندانکه بخشد و بخشاید از او منت نپذیرند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 181).
نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس
که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست.
سعدی.
رجوع به ترکیب قبل و ترکیب منت بردن شود.
- منت دار، ممنون و بستۀ نیکویی و احسان. (ناظم الاطباء) : اگر بدو دهی مقصود تو برآید، بط منت دار گشت و عشوۀ آن نبات چون شکر بخورد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 58).
- ، منت نهنده. (آنندراج). رجوع به ترکیب منت داشتن شود.
- منت داری، حالت و چگونگی منت دار. سپاسداری. سپاسگزاری. ممنونیت. رجوع به ترکیب قبل شود.
- منت داشت، منت داشتن. قبول منت: هرچه از اعتاب نبویه در باب اولیا و صنایع دولت خویش فرمایند... همه به شکر و منت داشت مقابل باشد. (عتبهالکتبه). رجوع به ترکیب منت داشتن شود.
- منت داشتن، مرهون احسان کسی بودن و احسان وی را پذیرفتن. (ناظم الاطباء) : واجب کند... که روزی ده خویش را منت داری و فرستادگان او را حق شناسی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 9).
او ز من منت ندارد گرچه او را شاهوار
طوق زرین هر شبی از دست من در گردن است.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 103).
پس بگفتش ای محمد منت از ما دار از آنک
نیست دارالملک منتهای ما را منتها.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 12).
الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را ومحمود از او منتها داشت. (چهارمقاله ص 81). سلطان محمود از خواجه منتها داشت. (چهارمقاله ص 78). منت داردهزار خروار. (سندبادنامه ص 15).
منت بسیار دارم از تو من
جهد کن باشد بیاری اش به فن.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 323).
اگر بر صورت حالت مطلع گردد پاس خاطر عزیزت را منت دارد. (گلستان). منت بدار از او که به خدمت بداشتت. (گلستان).
هرکه را بینی به گیتی روزی خود می خورد
گر ز خوان تست نانش ور ز خوان خویشتن
پس تو را منت ز مهمان داشت باید بهر آنک
می خورد بر خوان انعام تو نان خویشتن.
ابن یمین.
به روی یار نظر کن ز دیده منت دار
که کار دیده همه از سر بصارت کرد.
حافظ (از آنندراج).
منتی داشت چو بر کشتۀ خود هر خوبی
آصفی کشتۀ خوبان شد و منتها داشت.
آصفی (از آنندراج).
- ، منت نهادن:
کرم کنند و ندارند بر کسی منت
قفا خورند و نجویند با کسی پرخاش.
سعدی.
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- منت دانستن، منت پذیرفتن. منت شمردن: لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند. (گلستان). رجوع به ترکیب منت پذیرفتن شود.
- منت شمردن، منت پذیرفتن. منت دانستن: ادب دهم قبول نصیحت است باید که اگر صاحب، وی را نصیحت کندمنت شمرد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 343). رجوع به ترکیب منت پذیرفتن و منت دانستن شود.
- منت شناختن، منت دانستن.منت شمردن. منت پذیرفتن:
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس.
سعدی (بوستان).
رجوع به ترکیب منت پذیرفتن شود.
- منت شناس، احسان شناس. (آنندراج). وفادار و حق شناس. (ناظم الاطباء).
- منت کردن، احسان کردن. (ناظم الاطباء).
- منت کش، منت کشنده. تحمل کننده منت. بردوش کشندۀ منت:
افضل گله گو نشد نکو شد که نشد
لب بیهده جو نشد نکو شد که نشد
منت کش چرخ می شدی آخرکار
کار تو نکو نشد نکو شد که نشد.
افضل الدین کاشانی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- ، در تداول عامه، آنکه با دیگری قهر است، ولی با انگیختن وسایلی و تحمل شدائدی می کوشد دوباره با وی آشتی کند. آنکه با دیگری دوستی خود را بریده، ولی خواهان برقراری مجدد دوستی است.
- منت کشی، حالت و چگونگی منت کش. رجوع به ترکیب قبل شود.
- منت کشیدن، منت بردن:
ولی آن مزد طاعت یا شفاعت
چه منت از تو می باید کشیدن.
ناصرخسرو.
نزنی لاف خدمت اشراف
نکشی بار منت اصحاب.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی 32).
منت رضوان ز بهر کوثر ار باید کشید
فارغم زآن هرگز ار کوثر نباشد گو مباش.
ابن یمین.
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
منتی می کشم از مردم نادان که مپرس.
حافظ.
ای آینه در روی زمین دیدنیی نیست
بیهوده چرا منت پرواز کشیدی.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب منت بردن شود.
- منت گذاشتن، منت نهادن. (ناظم الاطباء) :
غمی بردارم از دل ارچه برمی داری از من دل
وگر خواهی نهادن منتی بگذار بر جانم.
درویش واله هروی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- منت گرفتن،منت پذیرفتن:
دانی چه موجب است که فرزند از پدر
منت نگیرد ارچه فراوان دهد عطا
یعنی در این جهان که محل حوادث است
در محنت وجود تو افکنده ای مرا.
ابن یمین.
سخنور ز بیگانه منت نگیرد
بود آب از خویش تیغ زبان را.
میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج).
رجوع به ترکیب منت پذیرفتن شود.
- منت نهادن، شمارۀ احسان و نیکویی هایی را کردن. (ناظم الاطباء). کسی را مرهون نعمت خودساختن و نیکیها را برشمردن. تطول. طول. تحمﱡد. امتنان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چنین گفت این هدیه او رادهم
وز آن منتی نیز بر سر نهم.
فردوسی.
احسان نماید و ننهد منت
منت نهد هر آنکه نمود احسان.
فرخی.
شناخته ست که منت خدای راست همی
به خلق برننهد منت او ز بهر عطا.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 2).
بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس.
عسجدی.
خرد آن بودی که او را بخواندی و به جان بر وی منت نهادی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 177). لافها زد و منتها نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685).
چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند
منت ننهد بر تو بدان ایزد داور.
ناصرخسرو.
ببخشد و ننهد منت و نخواهد شکر
بکوشدو ندهد مهلت و نپیچد کار.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص 47).
جز تو هر آنکه مردمیی کرد با کسی
منت نهاد و مردمیش گشت کژدمی.
سوزنی.
غرض کمتر از اشاعت این معانی نه تملق نمودن و منت نهادن است بل که... (منشآت خاقانی چ محمدروشن ص 169). مردم بر سه طبقه اند: اول آن قومند که خدا بر ایشان منت نهاد به انوار هدایت، پس ایشان معصومند از کفر و شرک و نفاق و طبقۀ دوم آن قومند که خدا بر ایشان منت نهاد به انوار عنایت، پس ایشان معصومند از صغایر و کبایر و طبقۀ سوم آن قومند که خدا برایشان منت نهاد به کفایت، پس ایشان معصومند از خواطر فاسد. (تذکره الاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 234). اما منانه زنی بود متموله که به مال خود بر شوهر منت نهاد. (اخلاق ناصری).
بهر عیسی جان سپارم سر دهم
صد هزاران منتش برجان نهم.
مولوی.
حسن را بر دیدۀ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد.
فخرالدین عراقی.
از من بگوی شاه رعیت نواز را
منت منه چو ملک خود آباد می کنی.
سعدی.
به بخشیدن خون اوبر بنده منت نهند. (گلستان سعدی).
منت منه که خدمت سلطان همی کنی.
سعدی (گلستان).
روزی هر کس برساند بسی
منت روزی ننهد بر کسی.
امیرخسرو (از آنندراج).
بده و منت منه. (منسوب به اسکندر از تاریخ گزیده). حق تعالی به جنسیت نفس رسول علیه الصلوه و السلامه بر امت منت نهاد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 133). بعضی از متصوفه چون وجود وسایط را سبب تخلق به صفت عفو بینند بر ایشان منت ننهند، بلکه منت پذیرند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 358).
هرکه منت نهد سخیش مخوان
گر نهد کاسۀ فلک بر خوان.
مکتبی.
غمی بردارم از دل ارچه برمیداری از من دل
وگر خواهی نهادن منتی بگذار بر جانم.
درویش واله هروی (از آنندراج).
- ، (اصطلاح نجوم) اگر کوکبی اندر هبوط خویش باشد یا به چاهی و خاصه اندر آن برجها که او را اندر آن بهره نیست، همچنان بود چون بازداشته اندر مطبق. چون کوکبی بر او پیوندد از آن کواکب که میان ایشان دوستی است یا مزاعم او باشد، دستش گرفته دارد و او را از آن بلا فریاد رسانیده دارد. و منت نهادن این است و او را منعم خوانند تا آنگه که او را همچنان حال پیش آید و آن کوکب نخستین بدو پیوندد و منت بر او نهد و مکافات این است. (التفهیم، ص 488).
- منت نهنده، آنکه نیکوییهای بسیار می کند و ممنون می سازد. (ناظم الاطباء). آنکه منت نهد. آنکه نیکیهای خود را برشمارد:
منت پذیر باشی و منت نهنده نی
کز تو غنی شوند به روزی هزار دنگ.
سوزنی.
نیست منت نهنده را اجری
جود و منت نهی، بود ز خری.
مکتبی.
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- منت نهی، منت نهادن:
نیست منت نهنده را اجری
جود و منت نهی، بود ز خری.
مکتبی.
رجوع به ترکیب منت نهادن شود.
- امثال:
از برای یک شکم منت دو کس نکشند. (امثال و حکم ص 105)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
بلغت زند و پازند بمعنی مجموع و همه باشد چنانکه هرگاه گویند ’رمن را دیدم’ یعنی همه را و مجموع را دیدم. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
هن سپاسه، نکویی نیکوییی را که درباره کسی کرده اند برخ او کشیدن، احسان نیکویی جمع منن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیرمنتظره
تصویر غیرمنتظره
((~ مُ تَ ظِ رِ))
دور از انتظار، دور از پیش بینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منت
تصویر منت
((مِ نَّ))
احسان، نیکویی، نیکویی و احسان درباره کسی را به رخش کشیدن، جمع منن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رانت
تصویر رانت
درآمدی که از فرصت ها و موقعیت های برتر به دست آمده باشد، ثروت حاصل از کار غیرتولیدی و بادآورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمنت
تصویر سمنت
((س مِ نْ))
سیمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رمن
تصویر رمن
جمع
فرهنگ واژه فارسی سره
سیمان
متضاد: ساروج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احسان، برتری، سپاس، شکر، فضل، نیکی، لطف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از غیرمنتظره بودن
تصویر غیرمنتظره بودن
Unexpectedness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از غیرمنتظره
تصویر غیرمنتظره
Unanticipated, Unexpected
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از به طور غیرمنتظره
تصویر به طور غیرمنتظره
Unexpectedly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
مفت رایگان
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از غیرمنتظره بودن
تصویر غیرمنتظره بودن
imprevisibilidade
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از غیرمنتظره
تصویر غیرمنتظره
inesperado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از به طور غیرمنتظره
تصویر به طور غیرمنتظره
неожиданно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از غیرمنتظره بودن
تصویر غیرمنتظره بودن
неожиданность
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از غیرمنتظره
تصویر غیرمنتظره
неожиданный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از به طور غیرمنتظره
تصویر به طور غیرمنتظره
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از غیرمنتظره بودن
تصویر غیرمنتظره بودن
Unerwartetheit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از غیرمنتظره
تصویر غیرمنتظره
unerwartet
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از به طور غیرمنتظره
تصویر به طور غیرمنتظره
несподівано
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از به طور غیرمنتظره
تصویر به طور غیرمنتظره
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از غیرمنتظره
تصویر غیرمنتظره
непередбачуваний , несподіваний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از غیرمنتظره بودن
تصویر غیرمنتظره بودن
nieoczekiwaność
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از غیرمنتظره
تصویر غیرمنتظره
nieoczekiwany, niespodziewany
دیکشنری فارسی به لهستانی