جدول جو
جدول جو

معنی رقیق - جستجوی لغت در جدول جو

رقیق
مقابل غلیظ، آبکی، کنایه از حساس مثلاً قلب رقیق، کنایه از نرم، لطیف مثلاً شعر رقیق، نازک، ظریف، جمع ارقّاء، مملوک، بنده، برده، غلام
تصویری از رقیق
تصویر رقیق
فرهنگ فارسی عمید
رقیق
(رَ)
بنده و مملوک. ج، ارقاق و رقاق و قد یطلق علی الجمع. گویند عبید رقیق. (ناظم الاطباء). و یستوی فیه الواحد والجمع و قد یجمع علی رقاق. (منتهی الارب). به معنی بنده واحد و جمع دروی یکسان است و بندرت بر رقاق جمع بسته شود. (آنندراج). بنده. ج، ارقاء. (مهذب الاسماء) (از دهار) (از منتهی الارب). بنده، برای مفرد و جمع گویند: عبد رقیق و عبید رقیق. و نیز گفته اند آن برای مؤنث نیز آید و گویند:امه رقیق و رقیقه. (از اقرب الموارد) ، تنک از هر چیزی. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب). مقابل غلیظ. ج، ارقّاء. (از اقرب الموارد). تنک و شمشیر تنک را نیز گویند. (مهذب الاسماء) ، هر چیز مایع و تنک. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتابخانه مؤلف). سیال. آبکی. تنک. گشاده. آبناک. مقابل غلیظ. مقابل ستبر. مقابل زفت و سفت: آش رقیق، آش تنک. دم رقیق، خون تنک. (یادداشت مؤلف).
- رقیق گردیدن، نازک و لطیف گشتن:
اندر آیند اندرین بحر عمیق
تا که گردد روح صافی و رقیق.
مولوی.
- ، آبکی شدن.
، تنک و نازک مانند کاغذ. (ناظم الاطباء). نازک. مقابل ضخیم و کلفت. (از فرهنگ فارسی معین) : و به هر دو ابهام آن را از هم بازکنند چندانکه غشا رقیق بود بدرد و اگر غشا غلیظ بود به میانگاه آن به مبضعی بشکافند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
روی و خال و ابرو و لب چون عقیق
گوییا خور تافت از پردۀ رقیق.
مولوی.
، نرم. ج، رقاق. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). سندس دیبایی رقیق است، یعنی دیبایی تنک و نرم. مقابل خشن. (فرهنگ فارسی معین). مقابل ستبر.
- رقیق القلب، نرم دل و حلیم و سلیم و مهربان و رحیم. (ناظم الاطباء). دل نازک. نازک دل. (یادداشت مؤلف).
، صاف ونرم و ملایم و نازنین و ظریف. (ناظم الاطباء).
- رقیق البدن، نرم و نازک بدن و ظریف. (ناظم الاطباء).
، باریک. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ فارسی معین).
- رقیق الانف، باریک بینی. نرم بینی. (از اقرب الموارد).
- رجل رقیق الحال، اندک مال. (از اقرب الموارد).
- رقیق الحاشیه، کسی که در بند و بست کارها چندان استوار نباشد. (ناظم الاطباء).
- ، آنکه دارای کاری جزیی بود. (از ناظم الاطباء).
- عیش رقیق الحواشی، زندگی فراخ و پرنعمت. (از اقرب الموارد).
، سهل. ساده. ملایم. دور از تنافر: شعری پاکیزه مشتمل بر الفاظ رقیق و معانی جزیل انشاء کردی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240).
- رقیق اللفظ، آنچه از سخن سهل و عذب باشد. (از اقرب الموارد).
- رقیق المعانی، لطیف. (اقرب الموارد) ، لاغر، شفیق و مهربان. سلیم و رحیم، پست و دون. (ناظم الاطباء) ، قرصی است که از آرد سرشته با روغن زیت آلوده با سایر تقدمات در حضور خداوند می برند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
رقیق
باریک، نازک
تصویری از رقیق
تصویر رقیق
فرهنگ لغت هوشیار
رقیق
((رَ))
نازک، نرم، آبکی
تصویری از رقیق
تصویر رقیق
فرهنگ فارسی معین
رقیق
کم مایه
تصویری از رقیق
تصویر رقیق
فرهنگ واژه فارسی سره
رقیق
آبدار، آبکی، باریک، تنک، روان، سیال، شل، کم رنگ، مایع، نازک، نرم
متضاد: غلیظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عقیق
تصویر عقیق
(دخترانه)
نام سنگی قیمتی به رنگ زرد و صورتی یا جگری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رقیه
تصویر رقیه
(دخترانه)
نام یکی از چهار دختر پیامبر (ص) از خدیجه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شقیق
تصویر شقیق
(پسرانه)
نام یکی از سرداران علی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رقیقه
تصویر رقیقه
رقیق، کنیز، کنیز زرخرید
فرهنگ فارسی عمید
(رَ قی قَ / قِ)
هر چیزی که تنکی و نازکی و رقت داشته باشد. ضد غلیظه. (ناظم الاطباء) : مایعات رقیقه، آشامیدنیهای آبکی. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح عرفانی) واسطۀلطیفۀ روحانی که امداد و فیوضات واصل از حق به خلق است که آن را رقیقۀ نزول نامند. (فرهنگ فارسی معین). لطیفه ای است روحانی. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اِ ثِ)
تنک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تنک گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضد تغلیظ. (اقرب الموارد) (المنجد) ، نیکو کردن سخن را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، کنایه کردن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ترقیق لفظ، ضد تفخیم آن، افساد میان قوم. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، آسان رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب به رقیق به معنی بنده که برده فروشی را افاده می کند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ قی قَ)
رقیقه. تأنیث رقیق. زن مملوک. (ناظم الاطباء) ، نرم و ملایم: نار رقیقه، نار لینه. آتش نرم. آتش ملایم. (یادداشت مؤلف) ، مؤنث رقیق. ج، رقاق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رقیه
تصویر رقیه
دعا، افسون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقین
تصویر رقین
نامه نبشته، شهروا (پول رائج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقیق
تصویر شقیق
چاک شده و نیمه شده، نیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیم
تصویر رقیم
نوشته شده، مرقوم
فرهنگ لغت هوشیار
می ناب، بوی خوش، نژاد ناب، مشک ناب، شیره گل خالص ناب بی غش، می خالص شراب بیغش باده ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیع
تصویر رقیع
آنکه پینه دوزد، کسی که می نویسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیت
تصویر رقیت
بندگی غلامی عبودیت. توضیح: در عربی بدین معنی رق آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیب
تصویر رقیب
نگهبان، حارس، حافظ، پاسبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشیق
تصویر رشیق
مرد نیکو و باریک قد، خوش قد و قامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقیق
تصویر دقیق
باریک از هر چیز، لطیف و تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایق
تصویر رایق
خالص، پسندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفیق
تصویر رفیق
یار، همراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهیق
تصویر رهیق
شراب، باده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقاق
تصویر رقاق
نازک، رقیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترقیق
تصویر ترقیق
نیکو کردن سخن را، تنگ گردانیدن چیزیرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیقه
تصویر رقیقه
آشامیدنیهای آبکی، مایعات رقیقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقیق
تصویر حقیق
سزاوار، لایق، درخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقایق
تصویر رقایق
چیزهای باریک، اسرار و رموز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفیق
تصویر رفیق
دوست، همدل، همراه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رقیب
تصویر رقیب
هماورد، همرزم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دقیق
تصویر دقیق
درست تیزنگر، ریزبین، باریک بین، مو به مو، تیزنگر
فرهنگ واژه فارسی سره