جدول جو
جدول جو

معنی رقاحی - جستجوی لغت در جدول جو

رقاحی
(رَ حی ی)
یقال: فلان رقاحی مال، یعنی تیماردار شتران است. (منتهی الارب). تاجر، منسوب است به رقاحه. (هو رقاحی مال) ، ای کاسبه و مصلحه و ازلؤه. (از اقرب الموارد). بازرگان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَقْ قا)
عمل رقاص. (یادداشت مؤلف). عمل رقص و شغل رقص. (یادداشت مؤلف). عمل و شغل رقاص. رقص. پایکوبی. (فرهنگ فارسی معین) :
لبش با در به غواصی درآمد
سر زلفش به رقاصی در آمد.
نظامی.
، درتداول عامه کارهای بیهوده و سبک: حالا هم نوبت رقاصی من است. (امثال و حکم دهخدا).
- رقاصی کردن، رقص کردن. رقصیدن. (یادداشت مؤلف) :
کبک رقاصی کند مرغاب غواصی کند
این بدین معروف گردد آن بدان شاهر شود.
منوچهری.
، در تداول عامه، اعمال ناشایست و سبک انجام دادن
لغت نامه دهخدا
(رَ حا)
جمع واژۀ رازح. گویند: ابل رزاحی، شتران لاغر. (از ناظم الاطباء). شتران لاغر. (منتهی الارب) (آنندراج). شتران لاغر و افتاده. (از اقرب الموارد). و رجوع به رازح شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نوعی از کافور. (ناظم الاطباء). نوعی کافور قوی الرائحه. ابن بیطار گوید: گل و برگ این درخت بوی کافور دهد. کازمیرسکی مصحح دیوان منوچهری گوید: کافور رباحی غلط است و صحیح ریاحی است چون کافور از رباح یعنی حیوان مانند گربه نیست بلکه کافور خوب از قیصور است که بر طبق افسانۀ شاه آنجا ریاح نام آن را یافت. (یادداشت مؤلف) :
گویی به مثل بیضۀ کافور ریاحی
بر بیرم حمرا بپراکنده ست عطار.
منوچهری.
وندر دل آن بیضۀ کافور ریاحی
ده نافه و ده شاخکک مشک نهان است.
منوچهری.
رجوع به ریاح و رباحی شود
لغت نامه دهخدا
منسوب است به ریاح بن یربوع که از تمیم می باشد، (ازالانساب سمعانی)، منسوب است به ریاح بن عوف ... ریان که بطنی از جرم است، (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رَمْ ما)
منسوب است به رماح که بطنی است از کلب و نام وی مالک است و او را به سبب درازی پاهایش مالک الرماح نامیدند. (از انساب سمعانی). رجوع به انساب شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نسبت به رقاع، خط رقاع. (ناظم الاطباء). رجوع به رقاع شود، منسوب است به رقاع که بطنی است از جشم، منسوب است به رقاع که انتساب اجدادی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ عُ)
بازرگانی. (مهذب الاسماء). ورزیدن و بازرگانی. (آنندراج). ورزیدن و بازرگانی. و قولهم: جئناک للنضاحه و لم نات للرقاحه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بازرگانی و کسب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بازرگانی کردن. (دهار). کسب و تجارت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ شی ی / رَ)
ابوعبدالله محمد بن عبدالملک بن مسلم رقاشی... از مالک و حمادبن زید وجز آن دو روایت کرد و بخاری و ابوحاتم رازی و دیگران از او روایت دارند. مرگ رقاشی بسال 217 هجری قمریبود. رقاشی از ثقات بشمار است. (از لباب الانساب)
یونس بن ابی درده کاتب عیسی بن موسی. یکی از بلغای زبان عرب بود. (الفهرست ابن ندیم)
لغت نامه دهخدا
(رَ شی ی / رَ)
منسوب است به رقاش که نام زنی است و او اولاد بسیار داشته تا اینکه قبیله ای از قیس غیلان تشکیل داده اند. (از انساب سمعانی). رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 311 و ج 4 ص 120 شود
لغت نامه دهخدا
(قُ حی ی)
آنکه بود و باش قریه را لازم گرفته باشد و گاهی بسوی بادیه نرود و گویند: انت قراحی من الامر، یعنی تو خارج و بیرون هستی از کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه بود ونابودش قریه را لازم گرفته باشد، و گاهی به سوی بادیه نرود. (ناظم الاطباء) ، آنکه گاهی با مبارزان در رزمگاه حاضر نشده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کسی که جنگ را مشاهده نکرده است. قرحان. (معجم البلدان). رجوع به قرحان شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
حلۀ گلرنگ. (آنندراج). رجوع به فقاحیه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قاسم بن شارح. محدث و فقیه بود. (از معجم البلدان). محدّث در اصطلاح علم حدیث، به شخصی گفته می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) را روایت، حفظ، بررسی و نقل می کند. این فرد معمولاً با دقت فراوان، سلسله اسناد را بررسی می کند تا از صحت روایت اطمینان حاصل شود. محدثان نقش بسیار مهمی در ثبت و حفظ سنت نبوی ایفا کرده اند و بدون تلاش های آنان، منابع اصلی دین اسلام دچار تحریف می شد.
محمد بن سعد. نحوی و لغوی و شاعر که بسبب انتساب به شهرحیان، حیانی نیز گفته شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کافوری که بشهر رباح منسوب است. (از اقرب الموارد). نوعی از کافور. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اینکه میگویند رباح نام محلی یا پادشاهی است بگمان من بی اصل است، تنها جایی که بنام رباح هست قلعه ای است به اندلس از اعمال طلیطله و آنجا مشهور به داشتن کافور نیست وکافور رباحی یا عطر زباد است و یا کافوری که بوی زباد دهد یا برای جودت آن کافور را رباحی گویند، یعنی کافوری خوشبوی تر. (از یادداشت مرحوم دهخدا). جنسی است از کافور. (از تاج العروس). و رجوع به رباح شود
منسوب است به قلعۀ رباح که در بلاد اندلس واقع شده. (از اللباب فی تهذیب الانساب) (معجم البلدان) (انساب سمعانی). شاید نام بنیانگذار آن رباح باشد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(اَ حی ی)
جمع واژۀ اقحوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اقحوان شود.
لغت نامه دهخدا
کاپور (کافور) کاپور اسپرم منسوب به رباح. یا کافور رباحی ماده ای که از رباح (قطه الزباد) گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقاحی
تصویر فقاحی
جامه گلرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقاحی
تصویر اقاحی
جمع اقحوان، بابونه ها از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقاحه
تصویر رقاحه
بازرگانی
فرهنگ لغت هوشیار
پایکوبی دست افشانی وشتندگی پایبازی گروهی با نشاط و اسپ تازی گروهی با سماع و پایبازی عمل و شغل رقاص رقص پایکوبی
فرهنگ لغت هوشیار
پای کوبی، دست افشانی، رقص، وشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد