جدول جو
جدول جو

معنی رق - جستجوی لغت در جدول جو

رق
بندگی، بردگی، بنده، برده، هر چیز رقیق و نازک، پوست نازک که روی آن چیزی بنویسند، پوست آهو، برگ درخت
تصویری از رق
تصویر رق
فرهنگ فارسی عمید
رق
(رِق ق)
ملک، بنده. (فرهنگ نظام) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بندۀ زرخرید. عبد. (یادداشت مؤلف) :
اگر چه مالک رقی و پادشاه بحقی
همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل.
سعدی.
،
{{اسم}} بندگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (لغت محلی شوشتر) (دهار). بندگی و غلامی. (غیاث اللغات). عبودیت. بندگی. غلامی. (یادداشت مؤلف). اسم است از استرقاق برای عبودیت. (از اقرب الموارد) :
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان.
خاقانی.
به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان
گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب.
خاقانی.
عاقبت او پخته و استاد شد
جست ازرق جهان آزاد شد.
مولوی.
با کفش نامستحق و مستحق
معتقان احمقند از بند رق.
مولوی.
هفت چرخ ازرقی دررق اوست
پیک ماه اندر تب و در دق اوست.
مولوی.
،
{{اسم}} گیاهی است خاردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، برگ درخت یاشاخه های نرم که ستور خوردن تواند. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد)، چیزی تنک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیز نازک. (از اقرب الموارد)، زمین نرم و فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زمین نرم و فراخ و به این معنی به ’ضم’ هم آمده است. (آنندراج). رجوع به رق ّ شود، آب تنک در دریا یا در رود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، پوست تنک از آهو و جز آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پوست لاک پشت دریایی. (لغت محلی شوشتر) (برهان). لغتی است در رق ّ در معنی پوست مذکور. (از اقرب الموارد)، بعضی دیگر گفته اند نام لاک پشت صحرایی است و به این معنی به فتح اول هم آمده است. (برهان). کشف بزرگ. (بحر الجواهر). رجوع به رق ّ شود.
- رق بحری، در مفردات ابن بیطار این نام در ذیل شرح کلمه مراره آمده است. (یادداشت مؤلف).
،
{{صفت}} سبکروح. (لغت محلی شوشتر).
،
{{اسم مصدر}} ضعف. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (اقرب الموارد). در لغت به معنی ضعف است و رقهالقلب از همین معنی است. (از تعریفات جرجانی)، رق: در لغت ضعف است و از آن است رقه قلب به معنی ضعف قلب و در عرف فقیهان آن عجزی است که بر حسب حکم حاکم برای کسی حاصل میشود و علت تشریع چنین عجزی مکافاتی است که شرع برای کفر قائل شده. اما می گوئیم شخص بوسیلۀحکم شرع عاجز میشود بدان جهت که عاجز در اینمورد مالک آن حقوقی که حر و آزاد است نمی باشد از قبیل حقوق شهادت و قضایی (و جز آن دو) که شخص آزاد دارد. اما می گوئیم این عجز حکمی است بدان دلیل که عبد غالباً دراعمال جسمی از حر قوی تر است و فقط بوسیلۀ حکم حاکم ضعیف تر آمده است. (از تعریفات جرجانی)، رق آن است که یکی به دیگری می گوید: اگر پیش از تو بمیرم دارایی من برای تست و اگر پیش از من مردی آن به من بازمی گردد. گویی که هر یک از آن دو در انتظار مرگ دیگری است. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
رق
(رُق ق)
زمین نرم و فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آب تنک در دریا یا رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رق
(رَق ق)
آن پوستی که بر وی خط نویسند. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (از اقرب الموارد). پوست تنک از آهو و جز آن که بر وی نویسند و منه قوله: فی رق منشور. (منتهی الارب). پوست آهو که بر وی نویسند. (غیاث اللغات). کاغذ و پوست نازکی که بر آن نویسند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). پوست که بر آن نویسند. (از مهذب الاسماء) (دهار). کاغذ. (دهار). پوست تنک کرده که بر وی نویسند. کاغذ از پوست. کاغذ از پوست آهو. (یادداشت مؤلف) : و ربما سمی (یعنی اشق) لزاق الذهب لاءن ّ الکاغذ و الرق والکراریس یذهب به. (مقالۀ ثانیه از کتاب ثانی قانون ابوعلی سینا ص 159). و الروم تکتب فی الحریر الابیض و الرق و غیره و فی الطومار المصری و الفلجان. (الفهرست ابن ندیم.) کانت الفرس تکتب فی الجلود و الرق و تقول لانکتب فی شی ٔ لیس فی بلادنا. (الوزراء و الکتاب ص 100).
خوبی آهو ز خشن پوستی است
رقش از آن نامزد دوستی است.
نظامی.
، پوست که بر طبل یا کوس و نظایر آن کشند:
ز بس شورش رق رویینه طاس
به گردون گردان درآمد هراس.
نظامی.
، صحیفۀ روشن از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، سنگ پشت بزرگ. ج، رقوق. در مصباح سنگ پشت نر. (از اقرب الموارد). سنگ پشت بزرگ. (منتهی الارب) .سلحفاه بحری است. (از اختیارات بدیعی). سلحفاه بری است. (تحفۀ حکیم مؤمن). کشف بزرگ. (دهار). ج، رقوق. (مهذب الاسماء). کشف بزرگ. جنسی از سنگ پشت که بزرگ است. (یادداشت مؤلف). لاک پشت صحرایی. (از برهان)، نوعی از چهارپایان آبی که به تمساح ماند.ج، رقوق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)،
{{صفت}} ضد غلیظ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رق
(رَ)
هر چیزی که بلند ایستاده باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، از اتباع شق است: شق و رق، آخته بالا و کشیده قامت.
- رق و شق، در تداول عامه، راست ایستاده. بلندشده. (یادداشت مؤلف).
- شق و رق،صاف و هموار و سخت مانند کاغذ آهاردار. (فرهنگ فارسی معین).
- ، کسی که راست و مستقیم راه رود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
رق
(تَ طُ)
بنده گردیدن یا بنده ماندن، نرم و لطیف شدن پوست انگور. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رق
در بندگی باقی ماندن و بمعنی هر چیز رقیق و نازک
تصویری از رق
تصویر رق
فرهنگ لغت هوشیار
رق
هر چیز نازک، پوست نازک که بر آن چیزی نویسند
تصویری از رق
تصویر رق
فرهنگ فارسی معین
رق
((رِ قّ))
بندگی، بنده شدن
تصویری از رق
تصویر رق
فرهنگ فارسی معین
رق
بردگی، بندگی، عبودیت، غلامی، برگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رق
رگ، مدفوع رقیق، اسهال، ریگ، شن ماسه ریگ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رقیه
تصویر رقیه
(دخترانه)
نام یکی از چهار دختر پیامبر (ص) از خدیجه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رقیق شدن
تصویر رقیق شدن
شل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیقان
تصویر رقیقان
دو سوراخ بینی، دو خایه، دو رگ پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیقات المناقیر
تصویر رقیقات المناقیر
نازک نوکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیق کردن
تصویر رقیق کردن
شل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیق الفکر
تصویر رقیق الفکر
نازک اندیش نازک اندیشه نازک اندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیق المعانی
تصویر رقیق المعانی
مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیق القلب
تصویر رقیق القلب
نازکدل نازکدل دل نازک نرم دل: ومردم ایشان رقیق القلب اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیم
تصویر رقیم
نوشته شده، مرقوم
فرهنگ لغت هوشیار
نرمخوی نرم خوی: اما طبیب باید که رقیق الخلق حکیم النفس جید الحدس باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیق الحال
تصویر رقیق الحال
کمدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیق الانف
تصویر رقیق الانف
باریک بینی نرم بینی کشیده دماغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیقه
تصویر رقیقه
آشامیدنیهای آبکی، مایعات رقیقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیه
تصویر رقیه
دعا، افسون
فرهنگ لغت هوشیار
جمع رقیمه:) رقیمجات مفضل مصحوب ذوالفقار بیک رسیده بود (قائم مقام)
فرهنگ لغت هوشیار
رقیمه (از تازی رقیم) : پارسا زن، نبشته نوشته نبشته، مراسله مرقومه جمع رقیمجات. یا رقیمه اول عرش، حرف الف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیمه اول
تصویر رقیمه اول
نخستین نوشته، تختگاه خدا، وات ا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقین
تصویر رقین
نامه نبشته، شهروا (پول رائج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیق
تصویر رقیق
باریک، نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقابت
تصویر رقابت
چشم و هم چشمی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رقابت ورزشی
تصویر رقابت ورزشی
پیکار ورزشی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رقص
تصویر رقص
پایکوبی، فرخه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رقیب
تصویر رقیب
هماورد، همرزم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رقیق
تصویر رقیق
کم مایه
فرهنگ واژه فارسی سره