گروهی از اهل تصوف که پیرو طریقۀ شیخ احمد رفاعی حسینی هستند. (از معجم المطبوعات مصر ج 1). پیروان سید احمد بن ابوالحسن رفاعی. (یادداشت مؤلف). رجوع به رفاعی (شیخ احمد بن ابوالحسن...) و تاریخ ادبی ایران تألیف ادوارد براون (از سعدی تا جامی) ص 510 شود
گروهی از اهل تصوف که پیرو طریقۀ شیخ احمد رفاعی حسینی هستند. (از معجم المطبوعات مصر ج 1). پیروان سید احمد بن ابوالحسن رفاعی. (یادداشت مؤلف). رجوع به رفاعی (شیخ احمد بن ابوالحسن...) و تاریخ ادبی ایران تألیف ادوارد براون (از سعدی تا جامی) ص 510 شود
دهی است از دهستان خفرک بخش زرقان شهرستان شیراز واقع در 53هزارگزی شمال خاوری زرقان کنار راه فرعی تخت طاوس به توابع ارسنجان محلی جلگه و معتدل و مالاریایی و مردم آن 180 تن میباشد. آب ده از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و چغندر و پیشۀ مردم کشاورزی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان خفرک بخش زرقان شهرستان شیراز واقع در 53هزارگزی شمال خاوری زرقان کنار راه فرعی تخت طاوس به توابع ارسنجان محلی جلگه و معتدل و مالاریایی و مردم آن 180 تن میباشد. آب ده از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و چغندر و پیشۀ مردم کشاورزی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
گیاهی است. ج، افانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نباتی است. (مهذب الاسماء). رجوع به افانی شود، واقعشده. (مؤید). - کارافتاده، در کار واقعشده. آزموده: ز کارافتاده بشنو تا بدانی. سعدی. ، کم رو. (فرهنگ فارسی معین). محجوب. (یادداشت مؤلف) ، ساقطشده. (ناظم الاطباء). ساقط. محذوف بیاض. (یادداشت مؤلف) : در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد. (یادداشت مؤلف). - افتاده داشتن، خرم در کتاب و مانند آن. (یادداشت مؤلف). ، زبون گردیده. (برهان) (ناظم الاطباء). زبون. (فرهنگ فارسی معین). بیچاره. عاجز. (یادداشت مؤلف) : چو خورد شیر شرزه در بن غار باز افتاده را چه قوت بود. سعدی. افتادۀ تو شددلم ای دوست دست گیر در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد. سعدی. ، گسترده. پهن شده. انداخته شده. - امثال: سفرۀ نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب، این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. (از امثال و حکم دهخدا). ، ضدخاسته. (مؤید). پرت شده. زمین خورده. (فرهنگ فارسی معین) : فقیهی بر افتاده مستی گذشت بمستوری خویش مغرور گشت. سعدی. گرفتم کزافتادگان نیستی چو افتاده بینی چرا ایستی. سعدی. خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرند حال افتاده نداند که نیفتد باری. سعدی. صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری. سعدی. ره نیکمردان آزاده گیر چه استاده ای دست افتاده گیر. سعدی. - بارافتاده، آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده: یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بیوفا یاران که بربستند بار خویش را. سعدی. ، متواضع. (مؤید). فروتن و متواضع. (فرهنگ فارسی معین) : اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم. یعنی متواضع. (شرفنامۀ منیری). فروتن. خاضع: کاین دو نفس با چوتو افتاده ای خوش نبود جز بچنان باده ای. نظامی. گر در دولت زنی افتاده شود از گره کار جهان ساده شود. نظامی. اگر زیردستی بیفتد رواست زبردست افتاده مرد خداست. سعدی. ، ساکت و آرام. سر بزیر. (یادداشت مؤلف). بی شرارت وشراست. سرافکنده. (یادداشت مؤلف) : بچۀ افتاده ایست. جوان افتاده ایست. (یادداشت بخط مؤلف) : سعدی افتاده ایست آزاده کس نیاید بجنگ افتاده. سعدی. ، سقطشده. (مؤید) (ناظم الاطباء). ازپادرآمده و سقطشده. (فرهنگ فارسی معین). سقط و خراب شده. (برهان) (ناظم الاطباء) : همان خرد کودک بدان جایگاه شب و روز افتاده بد بی پناه. فردوسی. محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235). مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آنست که گفته اند العفو عند القدره، بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ص 177). گر این صاحب جهان افتادۀ تست شکاری بس شگرف افتادۀ تست. نظامی. مروت نباشد بر افتاده زور برد مرغ دون دانه از پیش مور. سعدی. افتاده که سیل درربودش ز افسوس نظارگی چه سودش. امیرخسرو. برف افتاده. پس افتاده. پیش افتاده. بدافتاده. دل افتاده. دورافتاده. (آنندراج). و رجوع به افتاده شود. ج، افتادگان. (فرهنگ فارسی معین)
گیاهی است. ج، اَفانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نباتی است. (مهذب الاسماء). رجوع به افانی شود، واقعشده. (مؤید). - کارافتاده، در کار واقعشده. آزموده: ز کارافتاده بشنو تا بدانی. سعدی. ، کم رو. (فرهنگ فارسی معین). محجوب. (یادداشت مؤلف) ، ساقطشده. (ناظم الاطباء). ساقط. محذوف ِ بیاض. (یادداشت مؤلف) : در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد. (یادداشت مؤلف). - افتاده داشتن، خرم در کتاب و مانند آن. (یادداشت مؤلف). ، زبون گردیده. (برهان) (ناظم الاطباء). زبون. (فرهنگ فارسی معین). بیچاره. عاجز. (یادداشت مؤلف) : چو خورد شیر شرزه در بن غار باز افتاده را چه قوت بود. سعدی. افتادۀ تو شددلم ای دوست دست گیر در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد. سعدی. ، گسترده. پهن شده. انداخته شده. - امثال: سفرۀ نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب، این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. (از امثال و حکم دهخدا). ، ضدخاسته. (مؤید). پرت شده. زمین خورده. (فرهنگ فارسی معین) : فقیهی بر افتاده مستی گذشت بمستوری خویش مغرور گشت. سعدی. گرفتم کزافتادگان نیستی چو افتاده بینی چرا ایستی. سعدی. خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرند حال افتاده نداند که نیفتد باری. سعدی. صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری. سعدی. ره نیکمردان آزاده گیر چه استاده ای دست افتاده گیر. سعدی. - بارافتاده، آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده: یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بیوفا یاران که بربستند بار خویش را. سعدی. ، متواضع. (مؤید). فروتن و متواضع. (فرهنگ فارسی معین) : اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم. یعنی متواضع. (شرفنامۀ منیری). فروتن. خاضع: کاین دو نفس با چوتو افتاده ای خوش نبود جز بچنان باده ای. نظامی. گر در دولت زنی افتاده شود از گره کار جهان ساده شود. نظامی. اگر زیردستی بیفتد رواست زبردست افتاده مرد خداست. سعدی. ، ساکت و آرام. سر بزیر. (یادداشت مؤلف). بی شرارت وشراست. سرافکنده. (یادداشت مؤلف) : بچۀ افتاده ایست. جوان افتاده ایست. (یادداشت بخط مؤلف) : سعدی افتاده ایست آزاده کس نیاید بجنگ افتاده. سعدی. ، سقطشده. (مؤید) (ناظم الاطباء). ازپادرآمده و سقطشده. (فرهنگ فارسی معین). سقط و خراب شده. (برهان) (ناظم الاطباء) : همان خرد کودک بدان جایگاه شب و روز افتاده بد بی پناه. فردوسی. محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235). مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آنست که گفته اند العفو عند القدره، بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ص 177). گر این صاحب جهان افتادۀ تست شکاری بس شگرف افتادۀ تست. نظامی. مروت نباشد بر افتاده زور برد مرغ دون دانه از پیش مور. سعدی. افتاده که سیل درربودش ز افسوس نظارگی چه سودش. امیرخسرو. برف افتاده. پس افتاده. پیش افتاده. بدافتاده. دل افتاده. دورافتاده. (آنندراج). و رجوع به افتاده شود. ج، افتادگان. (فرهنگ فارسی معین)
زیست فراخ. (ناظم الاطباء). به معنی رفاغیه. (منتهی الارب). زیست فراخ. مانند رفهنیه است. (از اقرب الموارد) ، تن آسایی. (از ناظم الاطباء). رجوع به رفاغیه و رفهنینه شود
زیست فراخ. (ناظم الاطباء). به معنی رفاغیه. (منتهی الارب). زیست فراخ. مانند رُفَهنیَه است. (از اقرب الموارد) ، تن آسایی. (از ناظم الاطباء). رجوع به رفاغیه و رفهنینه شود
مونث ذهنی: محاسبات ذهنیه. یا قضیه ذهنیه قضیه ایست که مصادیق و محکوم علیه و موضوع آن در ذهن باشد مانند قضیه دو نقیض با هم جمع نگردند. موضوع - که نقیضان است - در ذهن است (کشاف 517)، مونث ذهنی: هوشی هوش پذیر
مونث ذهنی: محاسبات ذهنیه. یا قضیه ذهنیه قضیه ایست که مصادیق و محکوم علیه و موضوع آن در ذهن باشد مانند قضیه دو نقیض با هم جمع نگردند. موضوع - که نقیضان است - در ذهن است (کشاف 517)، مونث ذهنی: هوشی هوش پذیر