جدول جو
جدول جو

معنی رفهنیه - جستجوی لغت در جدول جو

رفهنیه
(رُ فَ یَ)
فراخی عیش و ارزانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رفغنیه. (از یادداشت مؤلف). رفاهیت. (اقرب الموارد). رجوع به رفغنیه شود
لغت نامه دهخدا
رفهنیه
ارزانی آسانی زیست
تصویری از رفهنیه
تصویر رفهنیه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرهنجه
تصویر فرهنجه
باادب، خوش خو، نیکوسیرت
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
راحت و آسوده و فراخ شدن زندگانی. (از اقرب الموارد). رجوع به رفاه و رفاهیت و رفاهت شود
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ جَ / جِ)
مردم باادب و خوش روی و نیکوصورت و سیرت را گویند. (برهان). فرهخته. فرهیخته
لغت نامه دهخدا
(رَبْ با نی یَ)
فرقه ای از یهود. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَبْ با نی یَ)
آبیست به یمامه. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رُبْ با نی یَ)
آبی است ازآن بنی کلب. (از متن اللغه) (از معجم البلدان) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ / دِ)
کشت بالیدۀ پرقوت و آن در اصل روینده است که ’یا’ با ’ها’ تبدیل شده است. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(رُمْ ما نی یَ)
نوعی از طعام است که از تخم و عصارۀ انار درست سازند. (آنندراج). غذائی که در آن ناردان و آب انارداخل کرده باشند. (ناظم الاطباء). آش انار. ناربا
لغت نامه دهخدا
(رِ عی یَ)
گروهی از اهل تصوف که پیرو طریقۀ شیخ احمد رفاعی حسینی هستند. (از معجم المطبوعات مصر ج 1). پیروان سید احمد بن ابوالحسن رفاعی. (یادداشت مؤلف). رجوع به رفاعی (شیخ احمد بن ابوالحسن...) و تاریخ ادبی ایران تألیف ادوارد براون (از سعدی تا جامی) ص 510 شود
لغت نامه دهخدا
(رِ عی یَ)
منسوب به رفاعی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
رفاهیه. فراخی. (مهذب الاسماء). زیست فراخ وتن آسانی. (آنندراج). زیست فراخ و تن آسانی، یقال: هوفی رفاغیه من العیش، ای فی رفاهیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراخ شدن عیش. (مصادر اللغۀ زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(رِ هی یَ)
یا رفاهیت. فراخی. (مهذب الاسماء). فراخی عیش و ارزانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رفاهت. فراخ زندگی و آسان گردیدن. (ناظم الاطباء). فراخ عیش شدن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَیَ)
دشنام است مرد و زن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
دهی است از دهستان خفرک بخش زرقان شهرستان شیراز واقع در 53هزارگزی شمال خاوری زرقان کنار راه فرعی تخت طاوس به توابع ارسنجان محلی جلگه و معتدل و مالاریایی و مردم آن 180 تن میباشد. آب ده از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و چغندر و پیشۀ مردم کشاورزی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ نی یَ)
نیزۀ منسوب به ردینی یا ردینه. (ناظم الاطباء).
- قناه ردینیه، منسوب است به ردینه. (منتهی الارب). رجوع به ردینی و ردینه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
گیاهی است. ج، افانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نباتی است. (مهذب الاسماء). رجوع به افانی شود، واقعشده. (مؤید).
- کارافتاده، در کار واقعشده. آزموده:
ز کارافتاده بشنو تا بدانی.
سعدی.
، کم رو. (فرهنگ فارسی معین). محجوب. (یادداشت مؤلف) ، ساقطشده. (ناظم الاطباء). ساقط. محذوف بیاض. (یادداشت مؤلف) : در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد. (یادداشت مؤلف).
- افتاده داشتن، خرم در کتاب و مانند آن. (یادداشت مؤلف).
، زبون گردیده. (برهان) (ناظم الاطباء). زبون. (فرهنگ فارسی معین). بیچاره. عاجز. (یادداشت مؤلف) :
چو خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی.
افتادۀ تو شددلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد.
سعدی.
، گسترده. پهن شده. انداخته شده.
- امثال:
سفرۀ نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب، این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. (از امثال و حکم دهخدا).
، ضدخاسته. (مؤید). پرت شده. زمین خورده. (فرهنگ فارسی معین) :
فقیهی بر افتاده مستی گذشت
بمستوری خویش مغرور گشت.
سعدی.
گرفتم کزافتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا ایستی.
سعدی.
خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری.
سعدی.
صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری.
سعدی.
ره نیکمردان آزاده گیر
چه استاده ای دست افتاده گیر.
سعدی.
- بارافتاده، آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده:
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را.
سعدی.
، متواضع. (مؤید). فروتن و متواضع. (فرهنگ فارسی معین) : اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم. یعنی متواضع. (شرفنامۀ منیری). فروتن. خاضع:
کاین دو نفس با چوتو افتاده ای
خوش نبود جز بچنان باده ای.
نظامی.
گر در دولت زنی افتاده شود
از گره کار جهان ساده شود.
نظامی.
اگر زیردستی بیفتد رواست
زبردست افتاده مرد خداست.
سعدی.
، ساکت و آرام. سر بزیر. (یادداشت مؤلف). بی شرارت وشراست. سرافکنده. (یادداشت مؤلف) : بچۀ افتاده ایست. جوان افتاده ایست. (یادداشت بخط مؤلف) :
سعدی افتاده ایست آزاده
کس نیاید بجنگ افتاده.
سعدی.
، سقطشده. (مؤید) (ناظم الاطباء). ازپادرآمده و سقطشده. (فرهنگ فارسی معین). سقط و خراب شده. (برهان) (ناظم الاطباء) :
همان خرد کودک بدان جایگاه
شب و روز افتاده بد بی پناه.
فردوسی.
محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235). مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آنست که گفته اند العفو عند القدره، بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ص 177).
گر این صاحب جهان افتادۀ تست
شکاری بس شگرف افتادۀ تست.
نظامی.
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغ دون دانه از پیش مور.
سعدی.
افتاده که سیل درربودش
ز افسوس نظارگی چه سودش.
امیرخسرو.
برف افتاده. پس افتاده. پیش افتاده. بدافتاده. دل افتاده. دورافتاده. (آنندراج). و رجوع به افتاده شود. ج، افتادگان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ یَ)
فراخی: بلهنیهالعیش، فراخی عیش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نون آن زائد است. (ازاقرب الموارد). ج، بلاهی و یا بلاهن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ یَ)
جایگاهی است در سواحل شام پهلوی طرابلس، شهرکی هم درپهلویش یافت شود. (از معجم البلدان ج 4). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 و تاریخ الحکماء قفطی ص 70 شود
لغت نامه دهخدا
(رُ فَ یَ)
زیست فراخ. (ناظم الاطباء). به معنی رفاغیه. (منتهی الارب). زیست فراخ. مانند رفهنیه است. (از اقرب الموارد) ، تن آسایی. (از ناظم الاطباء). رجوع به رفاغیه و رفهنینه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ نی یَ)
تأنیث رادنی، ناقه رادنیه، ای خالطت حمرته صفره. (منتهی الارب). رجوع به رادن و رادنی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهنیه
تصویر دهنیه
چربی روغنی
فرهنگ لغت هوشیار
مونث ذهنی: محاسبات ذهنیه. یا قضیه ذهنیه قضیه ایست که مصادیق و محکوم علیه و موضوع آن در ذهن باشد مانند قضیه دو نقیض با هم جمع نگردند. موضوع - که نقیضان است - در ذهن است (کشاف 517)، مونث ذهنی: هوشی هوش پذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهیه
تصویر راهیه
مونث راهی کبت (زنبور عسل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهنه
تصویر راهنه
لاغر، استوار، کنونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفتنی
تصویر رفتنی
گذشتنی
فرهنگ لغت هوشیار
گرویی گروگان مونث رهین مرهونه زن گروی زن گروگان جمع رهائن (رهاین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهنجه
تصویر فرهنجه
با ادب مودب، خوش خلق خوشخوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفاغیه
تصویر رفاغیه
زیست فراخ تن آسانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفاهیه
تصویر رفاهیه
فارسی گویان رفاهیت گویند که نادرست است) آسودگی آسایش بهزیستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمانیه
تصویر رمانیه
نارک خوراکی از دانه انار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکانیه
تصویر رکانیه
استوانی، آرمیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روهنی
تصویر روهنی
فولاد، آهن جوهردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهنجه
تصویر فرهنجه
((فَ هَ جِ))
با ادب، نیکو سیرت
فرهنگ فارسی معین