مصدر به معنی رفل. (ناظم الاطباء). خرامیدن و دامن کشان رفتن یا به اهتزاز رفتن یعنی برداشتن دست را باری و فروکردن آن را بار دیگر. (منتهی الارب). رجوع به رفل در معنی مصدری شود
مصدر به معنی رَفل. (ناظم الاطباء). خرامیدن و دامن کشان رفتن یا به اهتزاز رفتن یعنی برداشتن دست را باری و فروکردن آن را بار دیگر. (منتهی الارب). رجوع به رَفل در معنی مصدری شود
برای اشاره به شخص، جا یا هر چیز مبهم به کار می رود، بهمان، فلانی، برای مثال خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر / زآن پیشتر که بانگ برآید فلان نماند (سعدی - ۵۹)
برای اشاره به شخص، جا یا هر چیز مبهم به کار می رود، بهمان، فلانی، برای مِثال خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر / زآن پیشتر که بانگ برآید فلان نماند (سعدی - ۵۹)
نزدیک گردانیدن چیزی به چیزی: رفعت الامر الی السلطان، ای قربته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و منه قولهم: رفعته الی السلطان رفعاناً، ای قربته وقوله تعالی: فرش مرفوعه (قرآن 34/56) ، یعنی نزدیک گردانیده شده برای ایشان یا بعض آن فوق بعضی یا مرادزنان مکرمات است. (منتهی الارب). رجوع به رفع شود
نزدیک گردانیدن چیزی به چیزی: رفعت الامر الی السلطان، ای قربته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و منه قولهم: رفعته الی السلطان رفعاناً، ای قربته وقوله تعالی: فرش مرفوعه (قرآن 34/56) ، یعنی نزدیک گردانیده شده برای ایشان یا بعض آن فوق بعضی یا مرادزنان مکرمات است. (منتهی الارب). رجوع به رفع شود
زعفران و کرکم. (ناظم الاطباء). زعفران. (از شعوری ج 2 ورق 20)، شفیع و میانجی. (ناظم الاطباء). در نسخۀ وفایی به تشدید ’فاء’ به معنی شافع و میانجی آمده است. (از شعوری ج 2 ورق 12). شفیع و شفاعت کننده باشد. (برهان). در برهان گفته شفیع وشفاعت کننده است و این سهو است صحیح (ورفان) است و در ’واو’ بیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به ورفان و ذیل آن در برهان چ معین و ورقان و ورفشان شود
زعفران و کرکم. (ناظم الاطباء). زعفران. (از شعوری ج 2 ورق 20)، شفیع و میانجی. (ناظم الاطباء). در نسخۀ وفایی به تشدید ’فاء’ به معنی شافع و میانجی آمده است. (از شعوری ج 2 ورق 12). شفیع و شفاعت کننده باشد. (برهان). در برهان گفته شفیع وشفاعت کننده است و این سهو است صحیح (ورفان) است و در ’واو’ بیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به ورفان و ذیل آن در برهان چ معین و ورقان و ورفشان شود
از نامهای مردم، و با الف و لام مر غیر مردم را. ج، فلون. (منتهی الارب). شخص غیرمعلوم. بهمان: فلان را با فلان چه نسبت ؟ (فرهنگ فارسی معین). فارسیان به فتح استعمال کنند و خطاست. (آنندراج). فارسیان یاء در آخر آن زیاد کرده، فلانی گویندچنانکه در قربانی کرده اند. (از غیاث). و بهمان نیز همین معنی را دارد و بیشتر با هم استعمال کنند. (برهان). فلان، بهمدان، بیسار. (یادداشت مؤلف). و گاه بصورت صفت پیش از اسمی درآید: فلان مرد، مردی ناشناس. بطور کلی در ترکیب معنی صفتی پیدا میکند: گویی همچون فلان شدم، نه همانی هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟ منجیک ترمذی. از گواز و تش و انگشته و بهمان و فلان تا تبرزین و دودستی و رکاب و کمری. کسائی مروزی. این کار وزارت که همی راند خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلان است. منوچهری. با ملک چه کار است فلان را و فلان را خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار. منوچهری. یک شاه بسنده بود این مایه جهان را با ملک چه کاراست فلان را و فلان را؟ منوچهری. در تواریخ میخوانندکه فلان پادشاه، فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی). غره مشو بدانچه همی گوید بهمان بن فلان ز فلان دانا. ناصرخسرو. تو بر آن گزیدۀ خدای و پیمبر گزیدی فلان و فلان و فلان را. ناصرخسرو. کس چه داند کاین نثار ازبهر کیست تا نگویم بر فلان خواهم فشاند. خاقانی. در فلان تاریخ دیدم کز جهان چون فروشد بهمن اسکندر بزاد. خاقانی. گفت فلان نیم شب ای گوژپشت بر سر کوی تو فلان را که کشت ؟ نظامی. کو دل به فلان عروس داده ست کز پرده چنین بدرفتاده ست. نظامی. کاینک به فلان خرابۀ تنگ می پیچد همچومار بر سنگ. نظامی. پس طلب کردند او را در زمان آقجه ها دادند و گفتند ای فلان. مولوی. آن فلان روزت خریدم این متاع کل سرجاوز الاثنین شاع. مولوی. شیوۀ حور و پری گرچه لطیف است ولی خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد. حافظ. - فلان از فلان، کنایه از لاف و گزاف کردن باشد. (انجمن آرا) (برهان). - فلانستان، مقام و جای فلان. (آنندراج). - فلان فلان شده، بجای دشنام و نفرین به کار رود در جایی که گوینده نخواهد لفظ رکیک به کار برد. - فلان کس، فلان. شخص ناشناس: اگر گویی فلان کس داد وبهمان مر مرا رخصت بدان جا، هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان. ناصرخسرو. تو را هرکه گوید فلان کس بد است چنان دان که در پوستین خود است. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 152). - فلان کفش پیش پای فلان نمیتوان گذاشت، یعنی رتبه اش پر ادنی است. بیشتر مقولۀ زنان ولایت است. (آنندراج). - فلان و باستار، بهمان و باستار. فلان و بیسار. فلان و بهمان. - فلان و بهمان، فلان و بهمدان. فلان کس و فلان کس. فلان و بیسار. (فرهنگ فارسی معین) : فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند چه مانع است مرا، من فلان و بهمانم. سوزنی. - فلان و بهمدان، فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین). - فلان و بیسار، فلان و باستار. فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کلمات بهمان، بهمدان، باستار و بیسار شود
از نامهای مردم، و با الف و لام مر غیر مردم را. ج، فلون. (منتهی الارب). شخص غیرمعلوم. بهمان: فلان را با فلان چه نسبت ؟ (فرهنگ فارسی معین). فارسیان به فتح استعمال کنند و خطاست. (آنندراج). فارسیان یاء در آخر آن زیاد کرده، فلانی گویندچنانکه در قربانی کرده اند. (از غیاث). و بهمان نیز همین معنی را دارد و بیشتر با هم استعمال کنند. (برهان). فلان، بهمدان، بیسار. (یادداشت مؤلف). و گاه بصورت صفت پیش از اسمی درآید: فلان مرد، مردی ناشناس. بطور کلی در ترکیب معنی صفتی پیدا میکند: گویی همچون فلان شدم، نه همانی هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟ منجیک ترمذی. از گواز و تش و انگشته و بهمان و فلان تا تبرزین و دودستی و رکاب و کمری. کسائی مروزی. این کار وزارت که همی راند خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلان است. منوچهری. با ملک چه کار است فلان را و فلان را خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار. منوچهری. یک شاه بسنده بود این مایه جهان را با ملک چه کاراست فلان را و فلان را؟ منوچهری. در تواریخ میخوانندکه فلان پادشاه، فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی). در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی). غره مشو بدانچه همی گوید بهمان بن فلان ز فلان دانا. ناصرخسرو. تو بر آن گزیدۀ خدای و پیمبر گزیدی فلان و فلان و فلان را. ناصرخسرو. کس چه داند کاین نثار ازبهر کیست تا نگویم بر فلان خواهم فشاند. خاقانی. در فلان تاریخ دیدم کز جهان چون فروشُد بهمن اسکندر بزاد. خاقانی. گفت فلان نیم شب ای گوژپشت بر سر کوی تو فلان را که کشت ؟ نظامی. کو دل به فلان عروس داده ست کز پرده چنین بدرفتاده ست. نظامی. کاینک به فلان خرابۀ تنگ می پیچد همچومار بر سنگ. نظامی. پس طلب کردند او را در زمان آقجه ها دادند و گفتند ای فلان. مولوی. آن فلان روزت خریدم این متاع کل سرجاوز الاثنین شاع. مولوی. شیوۀ حور و پری گرچه لطیف است ولی خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد. حافظ. - فلان از فلان، کنایه از لاف و گزاف کردن باشد. (انجمن آرا) (برهان). - فلانستان، مقام و جای فلان. (آنندراج). - فلان فلان شده، بجای دشنام و نفرین به کار رود در جایی که گوینده نخواهد لفظ رکیک به کار برد. - فلان کس، فلان. شخص ناشناس: اگر گویی فلان کس داد وبهمان مر مرا رخصت بدان جا، هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان. ناصرخسرو. تو را هرکه گوید فلان کس بد است چنان دان که در پوستین خود است. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 152). - فلان کفش پیش پای فلان نمیتوان گذاشت، یعنی رتبه اش پر ادنی است. بیشتر مقولۀ زنان ولایت است. (آنندراج). - فلان و باستار، بهمان و باستار. فلان و بیسار. فلان و بهمان. - فلان و بهمان، فلان و بهمدان. فلان کس و فلان کس. فلان و بیسار. (فرهنگ فارسی معین) : فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند چه مانع است مرا، من فلان و بهمانم. سوزنی. - فلان و بهمدان، فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین). - فلان و بیسار، فلان و باستار. فلان و بهمان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کلمات بهمان، بهمدان، باستار و بیسار شود
موضعی است بشام در شعر نعمان بن بشیر انصاری که گوید: یا خلیلی ّ ودّعا دار لیلی ̍ لیس مثلی یحل دارالهوان ان قینیه تحل حفیراً و محباً فجنتی ترفلان... (از معجم البلدان)
موضعی است بشام در شعر نعمان بن بشیر انصاری که گوید: یا خلیلی ّ ودّعا دار لیلی ̍ لیس مثلی یحل دارالهوان ان قینیه تحل حفیراً و محباً فجنتی ترفلان... (از معجم البلدان)
پوییدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). بشتافتن و پویه دویدن و جنبانیدن هر دو دوش را. (از منتهی الارب). هروله کردن، و منه: رملان طائف البیت بمکه. (از اقرب الموارد). هروله کردن یعنی سرعت کردن در راه رفتن و جنبانیدن دوشها را. (از متن اللغه). رمل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرمل. (اقرب الموارد) (متن اللغه)
پوییدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). بشتافتن و پویه دویدن و جنبانیدن هر دو دوش را. (از منتهی الارب). هروله کردن، و منه: رملان طائف البیت بمکه. (از اقرب الموارد). هروله کردن یعنی سرعت کردن در راه رفتن و جنبانیدن دوشها را. (از متن اللغه). رَمَل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مَرْمَل. (اقرب الموارد) (متن اللغه)
امیر شکیب. از خاندان دروزلبنانی و عضو جمعیت آسیایی فرانسه است. منفلوطی در مختارات خود گوید: یکی از گویندگان بزرگ و نامی، و نویسندگان شهیر و گرامی معاصر است که دارای بیان گرم و شیوا و سخن دلنشین و زیباست. وی به نظم و نثر بلندو سبک ساده و روان ممتاز است و از ادبا و دانشمندانی است که بدون آگاهی کامل سخن نمی گوید. (از معجم المطبوعات ج 1). مؤلف المنجد ذیل کلمه رسلان به ارسلان رجوع داده و در آنجا تاریخ تولد و مرگ وی را (1869- 1946 میلادی) نوشته و کتاب ’حاضر العالم الاسلامی’ را از مؤلفات وی ذکر کرده است. رجوع به اعلام المنجد شود
امیر شکیب. از خاندان دروزلبنانی و عضو جمعیت آسیایی فرانسه است. منفلوطی در مختارات خود گوید: یکی از گویندگان بزرگ و نامی، و نویسندگان شهیر و گرامی معاصر است که دارای بیان گرم و شیوا و سخن دلنشین و زیباست. وی به نظم و نثر بلندو سبک ساده و روان ممتاز است و از ادبا و دانشمندانی است که بدون آگاهی کامل سخن نمی گوید. (از معجم المطبوعات ج 1). مؤلف المنجد ذیل کلمه رسلان به ارسلان رجوع داده و در آنجا تاریخ تولد و مرگ وی را (1869- 1946 میلادی) نوشته و کتاب ’حاضر العالم الاسلامی’ را از مؤلفات وی ذکر کرده است. رجوع به اعلام المنجد شود
سریانی تازی گشته از فلن و همان بهمان بیستار شخص غیر معلوم بهمان: گفت فلان را با فلان چه نسبت ک توضیح فارسیان به فتح استعمال می کنند و خطاست. شخص غیر معلوم، بهمان، اشاره به شخص غیر معلوم
سریانی تازی گشته از فلن و همان بهمان بیستار شخص غیر معلوم بهمان: گفت فلان را با فلان چه نسبت ک توضیح فارسیان به فتح استعمال می کنند و خطاست. شخص غیر معلوم، بهمان، اشاره به شخص غیر معلوم