جدول جو
جدول جو

معنی رفتنی - جستجوی لغت در جدول جو

رفتنی
(رَ تَ)
گذشتنی. (ناظم الاطباء). خلاف ماندنی. مقابل ماندنی و ماندگار. کسی که رفتنش لازم باشد. (یادداشت مولف). هر چیزی که می رود و در می گذرد. (ناظم الاطباء). گذشتنی. (فرهنگ فارسی معین) :
ورا کرد پدرود و با او بگفت
که من رفتنی گشتم ای نیک جفت.
فردوسی.
که من رفتنی ام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار.
فردوسی.
، کاری که باید روی دهد. پیش آمدنیها:
همه رفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
، معدوم شونده و فناپذیر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). درگذشتنی. (ناظم الاطباء). مردنی. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) :
ترا بود باید همی پیش رو
که من رفتنی ام تو سالار نو.
فردوسی.
جهان یادگار است و ما رفتنی
ز مردم نماند جز از گفتنی.
فردوسی.
وگر زین جهان آن جوان رفتنی است
به گیتی نگه کن که جاوید کیست.
فردوسی.
آن کس که بود آمدنی آمده بهتر
وآن کس که بود رفتنی او رفته شده به.
منوچهری.
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار
ور رفتنی است جان ندهد جز به نام دوست.
سعدی.
- امثال:
رفتنی میرود و آمدنی می آید
شدنی می شود و غصه به ما می ماند.
(امثال و حکم دهخداج 2 ص 870)
لغت نامه دهخدا
رفتنی
گذشتنی
تصویری از رفتنی
تصویر رفتنی
فرهنگ لغت هوشیار
رفتنی
((رَ تَ))
حرکت کردنی، درگذشتنی، فناپذیر، مردنی
تصویری از رفتنی
تصویر رفتنی
فرهنگ فارسی معین
رفتنی
عازم، مسافر، محتضر، مردنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رفتن
تصویر رفتن
مقابل آمدن، دور شدن از شخص یا جای مورد اشاره، ارسال شدن
سزاوار بودن
رسیدن به شخص یا جای مورد اشاره مثلاً به رفت منزل
پیمودن، طی کردن، روان شدن،
روان بودن مثلاً خون رفتن
آغاز کردن مطلب مثلاً برویم سر اصل مطلب
واقع شدن، صورت پذیرفتن، اتفاق افتادن
کنایه از از دنیا رفتن، درگذشتن، فوت کردن،
کنایه از قطع شدن مثلاً اگر سرش«برود» نمازش نمی رود
کنایه از از جریان افتادن، قطع شدن جریان مثلاً برق رفت
در آستانۀ انجام گرفتن کاری مثلاً توپ می رفت که گل بشود،
کنایه از خوردن یا نوشیدن چیزی مثلاً یک شیشه نوشابه را یک نفس می رفت
انجام دادن حرکت ورزشی مثلاً روپایی رفتن، بارفیکس رفتن، درازنشست رفتن، شنا رفتن،
گذشتن، برای مثال دریغا که فصل جوانی برفت / به لهو و لعب زندگانی برفت (سعدی۱ - ۱۸۴)،
ساییده شدن
کنایه از از دست دادن مثلاً وقتی ورشکست شدم همۀ پول هایم رفت،
داخل شدن مثلاً سوزن رفت توی دستم
بیان شدن، گفته شدن مثلاً ذکر خیر شما می رفت
شبیه بودن مثلاً حلال زاده به دایی اش می رود!،
قربان رفتن مثلاً قدرت خدا را بروم
به اتمام رسیدن، برای مثال برق یمانی بجست بادبهاری بخاست / طاقت مجنون برفت خیمۀ لیلی کجاست (سعدی۲ - ۳۳۱)، رفتار کردن، عمل کردن مثلاً به روش خود می رفت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
جاروب کردن و پاک کردن جایی از گرد و خاک، پاک کردن، روبیدن، روفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گفتنی
تصویر گفتنی
درخور گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستنی
تصویر رستنی
روییدنی، گیاه
فرهنگ فارسی عمید
(رَ تَ / تِ)
کوچ و رحلت و هجرت و روانگی. (ناظم الاطباء) : عیار، رفتگی و گریز. (منتهی الارب) ، نقصان. (ناظم الاطباء).
- رفتگی پارچه، تنگ شدن و فرسوده شدن آن بسبب کثرت استعمال و کهنگی. اتلاف. (ناظم الاطباء).
- رفتگی پوست یا پشم یا جز آن، نقصان یافتن و کم شدن آن. (از یادداشت مؤلف).
- رفتگی خون، اتلاف خون. (ناظم الاطباء).
- رفتگی شنوایی، بطلان شنوایی. و کری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
رفتگی خانه، تمیزی و جاروب شدن آن: به این شستگی و رفتگی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
لایق گفتن. (آنندراج). سزاوار گفتن. آنچه گفتن آن لازم باشد:
سخن گفته شد گفتنی هم نماند
من از گفته خواهم یکی با تو راند.
فردوسی.
همه گفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
همانگه بگفت آنچه بد گفتنی
همه درپذیرفت پذرفتنی.
فردوسی.
نامردمی نورزی ورزی تو مردمی
ناگفتنی نگویی گویی تو گفتنی.
منوچهری.
پیر بخاری را صلتی دادند و وزیر ویرا بخواند و آنچه گفتنی بود جواب پیغامها با وی بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 500). آنچه گفتنی و نهادنی بود بنهادند و بگفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). و از این بود که زکریا در شریعت روزه داشتی از گفتنی و خوردنی. (قصص الانبیاء ص 202).
مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتنی است
ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رفتنی. (یادداشت مؤلف). رجوع به رفتنی و رفتن شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نصر بن محمد رفونی، مکنی به ابواللیث، از محمد بن بحیر بن خازم البحیری پدر عمر روایت دارد و ابوالحسن محمد بن عبدالله بن محمد بن جعفر کاغذی سمرقندی از او روایت کرده است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
منسوب است به رفون و آن دهی است از دههای سمرقند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ نا)
بچۀ کفتار. (منتهی الارب) ، زن زناکار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، داه. (منتهی الارب). کنیزک خنیاگر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ نا)
کوشکی در مروالرود. (از معجم البلدان). قصری در مروالرود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ)
سوراخ کردنی. در خور سوراخ کردن:
بپاسخ گفت کاین در سفتنی نیست
و گر هست از سرپا گفتنی نیست.
نظامی (خسرو و شیرین ص 65)
لغت نامه دهخدا
(رِ تَ)
لایق رشتن. درخور رشتن. سزاوار ریسیدن. قابل ریسیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
حرکت کردن، نقل کردن از نقطه ای به نقطه دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
لایق گفتن سزاوار گفتن، آنچه گفتن آن لازم باشد: در طالع تو چند سخن گفتنی همی بینم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرتنی
تصویر فرتنی
بچه کفتار، جهمرز جه، کنیزک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفتنی
تصویر سفتنی
سوراخ کردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستنی
تصویر رستنی
روییدنی گیاه. یا رستنی ها گیاهان نباتات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستنی
تصویر رستنی
گیاه، روییدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
((رَ تَ))
روان شدن، حرکت کردن، کوچ کردن، رحلت کردن، گذشتن، سپری شدن، مردن، تأثیر کردن، شدن، گذشتن، صورت پذیرفتن، انجام گرفتن، شبیه بودن، بی حال شدن، انجام دادن، قطع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
((رُ تَ))
جاروب کردن، روبیدن، روفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گفتنی
تصویر گفتنی
شایان ذکر
فرهنگ واژه فارسی سره
علف، گیاه، نامیه، نبات، نبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
Go
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
идти
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
gehen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
йти
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
iść
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
دیکشنری فارسی به چینی