جدول جو
جدول جو

معنی رفتن - جستجوی لغت در جدول جو

رفتن
حرکت کردن، نقل کردن از نقطه ای به نقطه دیگر
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
رفتن
جاروب کردن و پاک کردن جایی از گرد و خاک، پاک کردن، روبیدن، روفتن
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
فرهنگ فارسی عمید
رفتن
مقابل آمدن، دور شدن از شخص یا جای مورد اشاره، ارسال شدن
سزاوار بودن
رسیدن به شخص یا جای مورد اشاره مثلاً به رفت منزل
پیمودن، طی کردن، روان شدن،
روان بودن مثلاً خون رفتن
آغاز کردن مطلب مثلاً برویم سر اصل مطلب
واقع شدن، صورت پذیرفتن، اتفاق افتادن
کنایه از از دنیا رفتن، درگذشتن، فوت کردن،
کنایه از قطع شدن مثلاً اگر سرش«برود» نمازش نمی رود
کنایه از از جریان افتادن، قطع شدن جریان مثلاً برق رفت
در آستانۀ انجام گرفتن کاری مثلاً توپ می رفت که گل بشود،
کنایه از خوردن یا نوشیدن چیزی مثلاً یک شیشه نوشابه را یک نفس می رفت
انجام دادن حرکت ورزشی مثلاً روپایی رفتن، بارفیکس رفتن، درازنشست رفتن، شنا رفتن،
گذشتن، برای مثال دریغا که فصل جوانی برفت / به لهو و لعب زندگانی برفت (سعدی۱ - ۱۸۴)،
ساییده شدن
کنایه از از دست دادن مثلاً وقتی ورشکست شدم همۀ پول هایم رفت،
داخل شدن مثلاً سوزن رفت توی دستم
بیان شدن، گفته شدن مثلاً ذکر خیر شما می رفت
شبیه بودن مثلاً حلال زاده به دایی اش می رود!،
قربان رفتن مثلاً قدرت خدا را بروم
به اتمام رسیدن، برای مثال برق یمانی بجست بادبهاری بخاست / طاقت مجنون برفت خیمۀ لیلی کجاست (سعدی۲ - ۳۳۱)، رفتار کردن، عمل کردن مثلاً به روش خود می رفت
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
فرهنگ فارسی عمید
رفتن
((رُ تَ))
جاروب کردن، روبیدن، روفتن
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
فرهنگ فارسی معین
رفتن
((رَ تَ))
روان شدن، حرکت کردن، کوچ کردن، رحلت کردن، گذشتن، سپری شدن، مردن، تأثیر کردن، شدن، گذشتن، صورت پذیرفتن، انجام گرفتن، شبیه بودن، بی حال شدن، انجام دادن، قطع
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
فرهنگ فارسی معین
رفتن
Go
تصویری از رفتن
تصویر رفتن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
رفتن
идти
دیکشنری فارسی به روسی
رفتن
gehen
دیکشنری فارسی به آلمانی
رفتن
йти
دیکشنری فارسی به اوکراینی
رفتن
iść
دیکشنری فارسی به لهستانی
رفتن
دیکشنری فارسی به چینی
رفتن
ir
دیکشنری فارسی به پرتغالی
رفتن
andare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
رفتن
ir
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
رفتن
aller
دیکشنری فارسی به فرانسوی
رفتن
gaan
دیکشنری فارسی به هلندی
رفتن
जाना
دیکشنری فارسی به هندی
رفتن
pergi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
رفتن
ذهب
دیکشنری فارسی به عربی
رفتن
ללכת
دیکشنری فارسی به عبری
رفتن
行く
دیکشنری فارسی به ژاپنی
رفتن
가다
دیکشنری فارسی به کره ای
رفتن
gitmek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
رفتن
enda
دیکشنری فارسی به سواحیلی
رفتن
ไป
دیکشنری فارسی به تایلندی
رفتن
যাওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
رفتن
جانا
دیکشنری فارسی به اردو

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رفتنی
تصویر رفتنی
گذشتنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفتنی
تصویر رفتنی
((رَ تَ))
حرکت کردنی، درگذشتنی، فناپذیر، مردنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرفتن
تصویر گرفتن
اخذ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرفتن
تصویر فرفتن
فریفتن، حیله کردن، فریب دادن، کلک زدن، تنبل ساختن، گول زدن، دستان آوردن، نارو زدن، سالوسی کردن، مکر کردن، ترفند کردن، تبندیدن، اورندیدن، پشت هم اندازی کردن، گربه شانه کردن، خدعه کردن، غدر کردن، مکایدت کردن، شید آوردن، حقّه زدن، چپ رفتن، کید آوردن، غدر داشتن، غدر اندیشیدن، نیرنگ ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرفتن
تصویر گرفتن
ستاندن، به چنگ آوردن، دریافت کردن
کنایه از درهم شدن، مبتلا شدن
کنایه از بازخواست، مؤاخذه، برای مثال حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او / ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم (حافظ - ۷۵۸)
فرض کردن، پنداشتن، برای مثال گرفتم سرو آزادی، نه از ماء معین زادی؟ / مکن بیگانگی با ما، چو دانستی که از مایی (سعدی۲ - ۶۰۷)
انجام تکلیف کردن مثلاً روزه گرفت
فرهنگ فارسی عمید
فریب دادن گول زدن گمراه کردن، مغبون کردن، فریب خوردن گول خوردن: بمدارای هیچکس مفریب از مراعات هر کسی بشکیب. (هفت پیکر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرفتن
تصویر گرفتن
حبس کردن، ستاندن، تسخیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرفتن
تصویر فرفتن
((فَ رِ تَ))
فریب دادن، گول زدن، فریب خوردن، گول خوردن، فریفتن
فرهنگ فارسی معین