جدول جو
جدول جو

معنی رفائیان - جستجوی لغت در جدول جو

رفائیان
(رَ)
یا رفاییان. قومی از جبارانند که در طرف شرقی اردن سکونت داشته اند، کدر لاعومر ایشان را هزیمت داد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رایان
تصویر رایان
(دخترانه)
نام کوهی در حجاز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رادیان
تصویر رادیان
واحد اندازه گیری زاویه، معادل ۵۷ درجه و ۳۰ دقیقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رازیان
تصویر رازیان
رازیانه، گیاه علفی خوشبو دارویی با برگ های ریز و گل های چتری زرد رنگ که دانه های ریز و معطر آن مصرف چاشنی غذا دارد
بادیان، وادیان، والان، رازنج، رازیانج، رازیام، بادتخم، برهلیا
فرهنگ فارسی عمید
دهی از دهستان جلگۀ بخش خوانسار شهرستان گلپایگان در 14 هزارگزی خاور گلپایگان و 15 هزارگزی خاور راه شوسۀ گلپایگان به خوانسار واقع است، جلگه ای گرمسیر، مالاریایی و دارای 480 تن سکنه است، آب آنجا از چشمه، قنات و چاه تأمین میشود، محصول عمده اش پنبه و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
نام شهری است در خطۀ راجپوتانا واقع در حوزۀ جونپور و 126هزارگزی شمال شرقی آن، رایان دارای قلعه ای بسیار بلند و باشکوه میباشد، (از قاموس الاعلام ترکی)
دهی است بناحیۀ اعلم، (منتهی الارب)، قریه ای است از قراء ناحیۀ اعلم همدان، (از معجم البلدان)
کوهی است به حجاز، (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان سیاه کوه بخش بافت شهرستان سیرجان، این ده در 95هزارگزی راه مالرو ده سرد - صوغان واقع است، هوای آن کوهستانی و سردسیر و سکنۀآن 18 تن میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
نام قومی است، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
واحد زاویه است و مقدار آن زاویۀ مرکزی است که قوس آن برابر با شعاع دایره باشد و مقدار آن برحسب درجه پنجاه و هفت درجه و کسری است، (دیکسیونر فنی شامبر ’چمبرز’ چاپ انگلیس سال 1945 ذیل کلمه رادیان)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 9هزارگزی باختر مرزبانی و 2هزارگزی راه فرعی مرزبانی کرمانشاه واقع است، دشتی است سردسیر و ساکنان آن 575 نفر میباشند، آب آن از چشمه و رودخانه رازآور تأمین میشود محصول آن غلات و حبوبات و لبنیات و برنج و توتون میباشد و شغل اهالی زراعت و جاجیم و گلیم بافی است، در فصل خشکی اتومبیل میتوان بدانجا برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
وصف حالی (صفت حالیه). در حالت ربودن. در حال ربودن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
نام شهری است در مغرب فرانسه از ایالت شارانت ماریتیم که مطابق سرشماری سال 1954 میلادی دارای 11256 تن سکنه است، (از دائرهالمعارف بریتانیکا)
لغت نامه دهخدا
(رِ ئی یَ)
رفاهیت و آسایش و آسودگی. (ناظم الاطباء). رجوع به رفاه و رفاهیت شود، سازواری. (ناظم الاطباء). رجوع به رفاء شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یارافائیل. نام ملکی از ملایک است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
یکی از پادشاهان ایران قدیم که او را گراز نیز گفتندی. (ولف) :
فرائین چو تاج کیان برنهاد
همی گفت چیزی که آمدش یاد.
فردوسی.
در مأخذ دیگری نام وی دیده نشد
نام یکی از اعیان ایران که با قباد فیروز معاصر بود. (ولف) :
گوا کرد زرمهر و خرداد را
فرائین و بندوی و بهزاد را.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
از بلوکات استرآباد (گرگان) است که دارای 34 آبادی و 9 فرسخ مساحت میباشد، مرکز آن رامیان و حدود آن بشرح زیر است: از شمال به صحرای ترکمن و حاجی لر، از جنوب بکوهستان شاهرود و بسطام و از خاور به فندرسک محدود است، جمعیت تقریبی بلوک 8445تن میباشد، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 310)، دیه های رامیان عبارتند از: گل چشمه (سابقاً دره ویه نامیده میشده) اسپرنجان، جوزچال، کبودچشمه، خاندوز، کومیان، لیرو، میرمحله، نرگس چال، نوده اسماعیل خان ’118’ (نوده میر سعداﷲخان) (نوده علی نقی خان)، پاقلعه، پلرم رامیان (در ناحیه ای که محصور بدو تپۀ مستور از جنگل است بنام کوه خوش ییلاق)، زری، سیدکلا، سوخته سرا، توران، وطن، کوههای رامیان عبارتند از: آسمیان که قلعۀ پوران درآنجاست، نیلاکوه در جنوب چکور، در میان ایندو محلی است که تپۀ تخت رستم در آنجاست، این کوه گاهی ماران کوه و ایلان کوه خوانده میشود، قلعۀ ماران، در میان چمنزاری واقع است و راه باریکی که بآنجا منتهی میشود در مقابل مهاجمان به آسانی قابل دفاع است، (از ترجمه سفرنامۀ مازندان و استرآباد رابینو ص 171)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان قطور بخش حومه شهرستان خوی، واقع در 46هزارگزی جنوب باختری خوی و 8500 گزی جنوب راه ارابه رو قطور بخوی، این ده در دره واقع شده و هوای آن سردسیر و سالم و سکنۀ آن 166 تن است، آب راویان از چشمه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات است، پیشۀ مردم کشاورزی و دامپروری است، این ده در 5هزارگزی مرز ترکیه قرار گرفته و محل سکونت ایل شکاک است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فا)
یا آل لیث یا آل صفار. نام سلسله ای از ملوک ایران است که در حدود نیم قرن بر قسمت شرقی ایران حکومت داشتند. سرسلسلۀ این خاندان یعقوب بن لیث است. درباب لیث پدر یعقوب مورخان را سخنان گوناگون است. صاحب تاریخ سیستان نسب وی را تاکیومرث بالا میبرد بدینسان: لیث بن معدل بن حاتم ماهان بن کیخسروبن اردشیر بن قبادبن خسرواپرویزبن هرمزدبن خسروان انوشروان بن قبادبن فیروزبن یزدجردبن بهرام جوربن بردحوربن شاپوربن شاپورذی الاکتاف هرمزبن نرسی بن بهرام بن بهرام هرمز البطل بن شاپوربن اردشیر بن بابک ساسان بن ساسان بن بهمن الملک بن اسفندیار الشدید بن بستاسف الملک بن لهراسب - عم کیخسروبن سیاوش بن لهراسب آهوجنگ بن کیقبادبن کی افشین بن کی ابیکه بن کی منوش بن نوذربن منوش بن منوشرودبن منوشجهربن نروسنج بن ایرج بن افریدون بن ابتیان بن جمشد (کذا) الملک بحوجهان بن اسحهر (کذا) بن اوشهنج بن فراوک سیامک بن موسی بن کیومرث و نیک پیداست که این نسب نامه نیز مانند دیگر نسب نامه ها که امرای ایرانی در آغاز استقلال مجدد این کشور برای خود می پرداختند، اصلی ندارد ولی آنان از پرداختن آن ناچار بوده اند چه بر طبق پندار دیرین ایرانی سلاطین و زمامداران باید از تخمۀ شاهان قدیم باشند که وارث فرۀ ایزدی بوده اند و بدون شک این نسبنامه پس از آنکه یعقوب به امارت سیستان و سپس بپادشاهی قسمتی از ایران رسیده است برای او درست شده. بعضی مورخان گویند لیث در آغاز حال رویگر بود ولی به ادامۀ این کار گردن ننهاد و در سلک عیاران درآمد وراهزنی پیشه ساخت و حتی داستانی از درآمدن وی بخزانۀ درهم بن نضر و دیدن نمک نیشابوری و بر زبان نهادن آن و سپس بخاطر رعایت نمک گوهر و ذخایر خزانه را بهمان حال نهادن و بیرون شدن، درتاریخ گزیده (ص 373 چ عکسی) و کتب دیگر آمده است. و در تاریخ گزیده و بنقل از او صاحب حبیب السیر آرند که بامدادان خزانه دار از دیدن نقب و بجا بودن گوهرها حیرت کرد و خبر نزد درهم برد و درهم بفرمود تا در شهر ندا دادند که آنکس که این کرده است ایمن باشد و بملازمت ملک شتابد، لیث نزددرهم شد وماجرا بگفت. درهم را انصاف و نمک شناسی او خوش آمد و او را در سلک یساولان خویش کرد و روز بروز بر رتبت وی بیفزود تا بمنصب امارت لشکر رسید. (از تاریخ گزیده چ عکسی ص 373 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 345). رجوع به لیث گردد. و این لیث را سه پسر بود: یعقوب و عمرو و علی. پس از مرگ لیث یعقوب جای وی بگرفت.
یعقوب بن لیث: وی بنقل صاحب تاریخ سیستان از عیاران سیستان بود. عیاران یا جوانمردان یا فتیان ازمردمان جلد و هوشیار و از عوام الناس بودند که رسوم و عادات خاصی داشتند. (رجوع به عیاران شود). اینان در هنگامه ها و غوغا خودنمائی می کردند و گاهی به یاری امرا و زمانی به مخالفت با آنان برمی خاستند. به روزگار بنی العباس عیاران در سیستان و خراسان بسیار شده بودند و تشکیل دسته هائی می دادند و هر دسته را رئیسی بود که به قول صاحب تاریخ سیستان آن را سرهنگ می نامیدند. صاحب تاریخ سیستان در ذکر احوال صالح بن نصر گوید کار صالح بن نصر به بست بزرگ شد بسلاح و سپاه و خزینه و مردان و همه قوت سپاه او از یعقوب بن لیث و عیاران سیستان بود و این اندر ابتداء کار یعقوب بود. (تاریخ سیستان ص 193). سپس به فرمان صالح با کثیر بن رقاد و درهم بن نضر به جنگ عمار خارجی شد که به ناحیت کش بیرون آمده بود وعمار هزیمت شد. (تاریخ سیستان صص 193-194). چون کار صالح قوی گشت دست به غارت بگشاد و همه اموال که به غارت می گرفت خود به کار میبرد. یعقوب و دیگر عیاران را گران آمد و بر وی بشوریدند و با او حرب کردند و صالح به هزیمت شد و لشکریان و عیاران با درهم النضر بیعت کردند و یعقوب سپهسالار وی گشت و چون درهم مردی و شجاعت یعقوب و شکوه او اندر دل مردمان بدید، ترسان شد و به خانه نشست و خود را بیمار نشان داد، یعقوب برنشست، و درهم را پیام داد که برباید نشست که با بیماری پادشاه نیمروز نتوانی بود، درهم سپاه خویش را فرمان داد که یعقوب را بکشند، یعقوب چون آن بدید هم آنجا حمله برد و بسیار مردم بکشت و درهم اسیر گشت و دیگران بگریختند و مردان به روز شنبه پنج روز از محرم سال 247 مانده با یعقوب بیعت کردند. (از تاریخ سیستان صص 197-200). و این نخستین بیعت بودکه با یعقوب کردند به امارت و حامدبن عمرسریاتک با همه سپاه در بیعت او آمد و یعقوب امیری شرط حفص بن اسماعیل را داد. پس درهم نضر از زندان یعقوب بگریخت ونزد سرباتک شد به کلاشیر و سرباتک با او یکی شد و خواستند که شهر بر یعقوب بگیرند، یعقوب برنشست و بدانجا شد و محمدبن رامش با او و نخستین کسی که پیش او آمد سرباتک بود شمشیر کشیده پیش آمد محمدبن رامش با اوبیرون شد و سرباتک را بکشت و سپاه او هزیمت شد یعقوب همه را بگرفت و اسیر کرد و سلاح و ستور و مال سرباتک برگرفت و به دارالاماره بازگشت و کار سیستان بر او راست شد. پس مردمان را بخواند و بنواخت و اسیران را بیرون گذاشت و خلعت داد و سوگند و عهدها برگرفت و همه با او دل یکی کردند و سپاه را روزی داد و کسی سوی عمار خارجی فرستاد که شما از آن بسلامت ماندید که حمزهعبداﷲ هرگز قصد این شهر نکرد و هیچ مرد سگزی را نیازرد و بر اصحاب سلطان بیرون شده بود که شما بیداد همی کنید و رعیت سیستان از او بسلامت بودند... اکنون حال دیگرگون شد اگر باید که سلامت یابی امیرالمؤمنینی از سر دور کن و برخیز با سپاه خویش دست با ما یکی کن که ما به اعتقاد نیکو برخاستیم که سیستان را بکسی ندهیم و اگر خدا نصرت کند به ولایت سیستان اندر فزائیم و اگر اینت خوش نیاید به سیستان کسی را میازار و برهمان سنت که اسلاف خوارج رفتند همی رو. عمار پیام باز داد که تا نگاه کنیم اما ترا بیش نیازاریم و کسان ترا. پس یعقوب خراج بیرون کرد و ولایتها بداد و دیوان بنهاد. (از تاریخ سیستان صص 202-203). چون کار یعقوب به سیستان قرار گرفت عمرو را بر سیستان خلیفت کرد و خود در جمادی الاّخر 248 به حرب صالح بن نضر شد که به بست قوی گشته بود و میان ایشان حربها بسیار برفت و صالح بن نضر به شب بگریخت و بست به یعقوب بگذاشت و خود به راه بیابان به سیستان آمد و هیچکس را خبر نبود تا در شب به در آکار اندر آمد به رجب سال 248. مردمان پنداشتند که یعقوب است که از بست بازآمد و تا عمروبدانست که حال چیست مردمان پراکنده بودند و شب بود. و عمرو بناچار خانه خود را که در کوی گوشه بود حصار گرفت صالح پیرامن خانه بگرفت و عمرو را از حصار بیرون آورد و عزیز بن عبداﷲ و داود برادر او را باز گرفت و یعقوب بر اثر او آمده بود و روز شنبه پنج روز رفته از شعبان سال 248 میان ایشان جنگ برفت و صالح بهزیمت شد و یعقوب همه مال و سلاح و ستوران سپاه او بگرفت و عمرو و عزیز و داود را خلاص کرد و باز آن اسیران را هر یک چیزی بداد و خدای را بر این پیروزی شکر گفت و چون کار یعقوب بالا گرفت با وساطت ازهر بن یحیی هزار مرد از خوارج نزد یعقوب شدند و یعقوب آنان را بنواخت و وعده های نیکو داد و خوارج بیشتر نزد یعقوب آمدند. یعقوب عزیز بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و خودبا دوهزار سوار ساخته به بست تاختن کرد صالح بدانست و بگریخت و نزد زنبیل شد یعقوب بنۀ او برگرفت و به روز شنبه شش روز گذشته از رمضان سال 249 گذشته به سیستان آمد پس به روز پنجشنبه هفت روز از ذوالحجه سال 249 هجری گذشته عزیز بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و به بست اندر شد با دوهزار سوار و به در میرکان فرود آمد و صالح با لشکری انبوه بیرون رفت و خواست که بگریزد به رخد، یعقوب راه بر او ببست و زنبیل به یاری صالح آمد با پیلان بسیار. چون کار بر یعقوب سخت شدپنجاه سوار برگزید از میانۀ لشکر و خود با ایشان بیرون شد و حمله اندر آورد و زنبیل را بیفکند و بکشت و همه سپاه هزیمت شدند و یعقوب را مالها و اسب های گرانبها و اشتر و استر و خر و اسبان پالانی بدست افتاد و حاجب صالح بن نضر اسیر شد و همه یاران صالح به زنهار نزد یعقوب آمدند و صالح با پنجهزار سوار بهزیمت شد و برادر زنبیل به زنهار نزد یعقوب آمد. پس یعقوب شاهین بن روسن (روشن ؟) را در پی صالح فرستاد او صالح را دستگیر کرد و به سیستان آورد و در بند افکند و او پس از هفده روز که او را به سیستان آورده بودند به روز شنبه هفده روز از محرم سال 251 گذشته در بند یعقوب فرمان یافت. (از تاریخ سیستان صص 204- 206). سپس یعقوب به حرب عمار رفت و به روز شنبه، دو شب مانده از جمادی الاخر سال 251 سپاه عمار را بشکست و عمار کشته شد و خوارج دل شکسته به کوههای سفزار و درۀ هندقانان رفتند، پس سر عمار را به شهر آوردند و به در طعام بر باره نهادند و تن او به در آکار نگونسار بیآویختند. (از تاریخ سیستان صص 206-207). و یعقوب چندی در سیستان بود که خبر رسید صالح بن حجر عاصی شد به رخد. یعقوب روز دوشنبه دوشب مانده از ذوالحجه سال 252 به حرب صالح رفت و عزیز بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و صالح به قلعۀ کوهژ بودو هیچ خبر نداشت تا یعقوب پیرامن قلعه فروگرفت. پس چند روز حرب صعب کردند و چون صالح دانست که یعقوب قلعه بخواهد ستد، خویشتن را بکشت و او را از قلعه فروافکندند و قلعه بدادند و زنهار خواستند و صالح را به بست آوردند و به گور کردند یعقوب به قلعه معتمدی نشاند و باز به سیستان آمد چهار روز مانده از جمادی الاولی سال 253 و به روز شنبه یازده روز گذشته از شعبان سال 253 قصد هرات کرد و امیر هری حسین بن عبداﷲبن طاهربود خلیفت محمدبن طاهر، یعقوب داودبن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و خود به هری شد و حسین را که به هری حصار گرفته بود بگرفت. سپس خبر یافت که ابراهیم بن الیاس بن اسد سپاه سالار خراسان به حرب او آمده است یعقوب علی بن اللیث برادر خود را با زندانیان و بنه به هری گذاشت و خود به پوشنگ شد و سپاه ابراهیم را هزیمت کرد و ابراهیم بگریخت و سوی محمدبن طاهر شد و گفت با این مرد به حرب هیچ نیاید که سپاهی هولناک دارد و از کشتن هیچ باک نمیدارند و بی تکلف حرب همی کنند صواب آن است که او را استمالت کنی تا شر او و آن خوارج بدو دفع باشد... محمد رسولان و نامه و هدیه ها فرستادو منشور سیستان و کابل و کرمان و پارس بدو داد و یعقوب آرام شد و قصد بازگشتن کرد و نامه فرستاد سوی عثمان بن عفان به خطبه و نماز و عثمان تا سه آدینه خطبه کرد و یعقوب فرا رسید و بعضی از خوارج را که مانده بودند ایشان را بکشت و مالهای آنان برگرفت وشاعران او را به تازی ستودند:
قد اکرم اﷲ اهل المصر والبلد
بملک یعقوب ذی الافضال و العدد...
یعقوب عالم نبود و در نتوانست یافت و گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت پس محمدبن وصیف سگزی که دبیر رسایل او بود این ابیات بپارسی سرود:
ای امیری که امیران جهان خاصه و عام
بنده و چاکر و مولای و سگ تند و غلام
ازلی حظی ور لوح که ملکی بدهید
به ابی یوسف یعقوب بن اللیث همام
به لتام آمد زنبیل و لتی خور بلنگ
لتره شد لشکر زنبیل و هباگست کنام
لمن الملک بخواندی تو امیرا بیقین
با قلیل الفئه کت داد در آن لشکر کام
عمر عمار ترا خواست وزو گشت بری
تیغ تو کرد میانجی به میان دد و دام
عمر او نزد تو آمد که تو چون نوح بزی
در آ کار سر او تن او باب طعام...
و بسام کرد خارجی که به صلح نزد یعقوب آمده بود چون این شنید گفت:
هر که نبود او به دل متهم
بر اثر دعوت تو کرد نعم
عمر ز عمار بدان شد بری
کاوی خلاف آورد تا لاجرم
دیدبلا بر تن و بر جان خویش
گشت به عالم تن او در الم
مکه حرم کرد عرب را خدای
عهد تو را کرد حرم در عجم
هر که درآمد همه باقی شدند
باز فنا شد که بدید این حرم.
و محمدبن محلد (مخلد؟) سگزی که مردی فاضل بود در وصف او بگفت:
جز تو نزاد حوا و آدم نکشت
شیرنهادی به دل و برمنشت
معجز پیغمبر مکی توئی
به کنش و به منش و به گوشت
فخر کند عمار روزی بزرگ
گوید آنم من که یعقوب کشت.
رفتن یعقوب به کرمان: یعقوب روز شنبه هشت روز مانده از ذوالحجه سال 254 به کرمان و پارس شد و عزیز بن عبداﷲ را خلیفت خودکرد و چون به بم رسید با اسماعیل بن موسی که ملجاء خوارج عرب بود حرب کرد و او را اسیر گرفت و از آنجا به کرمان رفت. عامل کرمان علی بن الحسین بن قریش، طوق بن المغلس را به حرب وی فرستاد و ازهر، طوق را در نبردبکشت و سپاه او هزیمت شدند و باز زنهار خواستند و آنان را زنهار داد چون علی بن الحسین بشنید به شیراز شد و چند که توانست لشکر فراهم آورد و کفجان را با خویشتن یار کرد و به نزدیک شیراز با یعقوب حربهای سخت کرد و سپاه علی به هزیمت شدند وعلی بن الحسین اسیر شد در جمادی الاولی سال 255 و یعقوب را مالهای بی اندازه نصیب شد و از آنجا هدیه های بسیار نزد المعتزباﷲ فرستاد از مرکبان نیکو و بازان شکاری و جامه های مرتفع و مشک و کافور و آنچه ملوک را باید و به روز پنج شنبه پنج روز مانده از رجب سال 255 به سیستان باز آمد. (از تاریخ سیستان صص 208-214). در این ایام پسر زنبیل که به قلعۀ بست زندانی بود بگریخت و سپاهی بزرگ فراهم آورد و رخد را بگرفت یعقوب حمدان بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و روز پنجشنبه پنج روز از ذی الحجه سال 255 مانده در پی او برفت. چون نزدیکی رخد رسید پسر زنبیل بگریخت و به کابل شد و یعقوب در طلب او رفت. چون به حاساب (؟) رسید برف افتاد و راه بسته شد و به سیستان بازگشت و به راه اندر خلج و ترکان بسیار بکشت و مواشی شان بیاورد و روز آدینه چهارده روز گذشته از شوال 256 به سیستان آمد روزی چند بود و به هری شد و هری حسین بن عبداﷲبن طاهر را داد و سیزده روز آنجا بود و بازگشت و به سیستان آمد سپس به روز پنجشنبه پنج روز مانده از محرم سال 259 به کرمان شد. (از تاریخ سیستان صص 214-215). چون به کرمان رسید محمدبن واصل پذیرۀ او آمد با سپاه خویش بطاعت و فرمان برداری و هدیه ها و مالهای بسیار پیش یعقوب آورد و یعقوب پارس او را داد و رسولی فرستاد سوی معتمد که این وقت خلیفه او بود با هدیه و پنجاه بت زرین و سیمین که از کابل آورده بود سوی معتمد فرستاد که به مکه فرستد تا بحرم مکه به راه مردمان فرو برند، رغم کفار را و به پارس اندر شد روز چهارشنبه چهار روز گذشته از محرم سال 258. چون هدیه ها و بتان به معتمد رسید شاد شد بغایت و برادر خویش ابواحمدالموفق را که طلحه نام داشت و ولی عهد معتمد بود به رسولی سوی یعقوب فرستاد و اسماعیل ابن اسحاق القاضی را و ابوسعیدالانصاری را و منشور و لوای بلخ و تخارستان و پارس و کرمان و سجستان و سند همراه کرد. یعقوب بدان شاد شد و آنان را بنواخت و خلعتها و هدیه ها نیکو بداد و بخوبی بازگردانید و خود به سیستان آمد و روزگاری ببود سپس روز شنبه پنج روز مانده از ربیعالاول سال 258 به کابل شد در پی پسر زنبیل. چون به زابلستان رسید وی قلعۀ نای لامان را حصار گرفت و یعقوب آنجا بایستاد و حرب پیوسته کرد تا او را بگرفت و بند برنهادو بر راه بامیان به بلخ شد و بلخ را داودبن عباس داشت. چون خبر یعقوب بشنید بگریخت و مردمان شهر و کهن دز حصار گرفتند. یعقوب به بلخ اندر شد و بنخستین وهلت بلخ بستد و بسیار مردم کشته شد بر دست سپاه او و غارت کردند و محمدبن بشیر را بر بلخ خلیفت کرد وز آنجابه هری آمد و عبداﷲبن محمدبن صالح به هری بود، از پیش یعقوب بگریخت و به نشابور شد و یعقوب به هرات اندر شد و بنشست و مردمان را نیکوئی کرد و گفت. و مردمان هرات شیعت یعقوب گشته و از پیش دل بر او نهاده بودند. (از تاریخ سیستان صص 216-217). و باز خبر رسید که عبدالرحیم الخارجی که از کوه کروخ برخاسته خویشتن را امیرالمؤمنین خواند و المتوکل علی اﷲ لقب کرده است و ده هزار مرد از خوارج فراهم آورده و کوههای هری وسفزار و نواحی خراسان فرو گرفته تاختنها همی کند و سپاه سالاران خراسان و بزرگان از او عاجز شده اند. یعقوب قصد او کرد و او به کوه اندر شد و برف صعب افتاد ویعقوب اندر برف با او حرب کرد و هیچ بازنگشت بر آن سرما و سختی تا عبدالرحیم بیامد بزینهار او و اندر فرمان او آمد و یعقوب او را زنهار داد پس از آن بطاعت پیش وی آمد و او را عهد و منشور داد و عمل سفزار و بیابانها و کردان بدو داد و خود به هرات قرار گرفت ویک سال برنیامد که خوارج عبدالرحیم را بکشتند و ابراهیم بن اخضر را بر خویشتن سپهسالار کردند و ابراهیم با هدیه های بسیار و اسبان و سلاح نیکو پیش یعقوب آمد بطاعت. یعقوب او را هم بر آن عمل بداشت و بنواخت و نیکوئی گفت و گفت تو و یاران تو باید دل قوی کنید که بیشتر سپاه من و بزرگان خوارجند و شما اندرین میان بیگانه نیستید. اگر بدین عمل که دادم بسر نشود مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان و هر عمل که خواهندبدهم. این کوهها و بیابانها مرزها است که شما باید نگاه دارید که ما قصد ولایت بیشتر داریم و همه ساله اینجا حاضر نتوانیم بود و مرا مرد بکارست خاصه شما که همشهریان منید و این مردم تو بیشتر از بسکر است و مرا بهیچ روی ممکن نیست که بدیشان آسیب رسانم. ابراهیم با دل قوی بازگشت و نزد یاران شد و بزودی باز آمد با همه سپاه و یعقوب همه یاران و مهترانشان خلعت دادو عارض را فرمان داد تا نامهایشان به دیوان عرض نبشت و بیستگانی شان پیدا کرد بر مراتب و ابراهیم را بر ایشان سالار کردند و ایشان را جیش الشراه نام کردند ویعقوب به سیستان بازگشت سیزده روز مانده از جمادی الاولی سال 259 و روزگاری به سیستان ببود. باز قصد خراسان کرد و حفص بن زونک را خلیفت خویش کرد بر سیستان وروز شنبه یازده روز باقی از شعبان سال 259 برفت و راه نشابور برگرفت و چنین گفت که به طلب عبداﷲبن محمدصالح همی روم و عبداﷲبن محمدبن شابور بود بنزدیک محمدبن طاهر چون یعقوب به در نشابور آمد رسول فرستاد سوی محمدبن طاهر که من بسلام تو خواهم آمد. عبداﷲبن محمد، محمد طاهر را گفت آمدن او و سلام او صواب نیست، سپاه جمع کن تا حرب کنیم محمدبن طاهر گفت ما با او بحرب برنیائیم و چون حرب کنیم او ظفر یابد و ما را بجان آسیب رسد چون عبداﷲ چنان دید برخاست و به دامغان شد و یعقوب به در نیشابور فرود آمده بود، محمدبن طاهر همه وزرا و حجاب را پیش یعقوب فرستاد و دیگر روز خود برنشست و نزد یعقوب شد چون فرود آمد و خواست که بازگردد یعقوب فرمود عزیز بن عبداﷲ را که اینان را همه محبوس کن عزیز همه را بازداشت و بندها برنهاد محمد طاهر را و خواص او را. (از تاریخ سیستان صص 217-220).
سبب دستگیری محمد طاهر: و سبب این بند برنهادن آن بود که در آن ایام که یعقوب بحرب زنبیل به بست شد و او را بکشت روزی بحوالی سواد بست متنکر خود و دبیری از آن خویش همی گشت. بسرائی اندر شد که از آن صالح بن نضر بود و به اندک روزگار از وفات صالح آن ویران گشته بود. دبیر نگاه کرد بر دیوار خانه دو بیت نبشته بود برخواند و سر بجنبانید. یعقوب پرسید چیست ؟ بازگفت و ترجمه کرد و بیتها این بود:
صاح الزمان بآل برمک صیحه
خرّوا لصیحتهم علی الاذقان
و بآل طاهر سوف یسمع صیحه
غضباً یحل بهم من الرحمان.
پس دبیر قصۀ برامکه بر یعقوب از اول تا آخر بازگفت و سبب محنت و کشتن و برکندن خان و مان ایشان و معنی دیگر بیت از حدیث طاهریان بازگفت، یعقوب گفت ما را معجزه از این بیش نباشد که ایزد تعالی ما را اینجابویرانی اندر آورد تا این دو بیت برخوانیم و بدانیم، وحی پیغمبران را باشد این است که سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود، تو این دوبیت بر جای نویس و نگاه دار تا آن روز که از تو بازخواهم. دبیر آن بر کاغذی نبشت و نگاه داشت آن روز که بند بر محمدبن طاهر نهاد، دبیر را بخواند که این بیتها که ترا آن روز به بست ودیعت دادم بیار، بیتها پیش وی آورد، گفتا نگفتم که من باشم آن کس ؟ پس دبیر را گفت این دو بیت بر محمدبن طاهر عرضه کن و بگوی که چه باید ترا و حرم ترا تا به سیستان روی و آنجا می باشی و هر که ترا با او خوش باشد بر جای نویس تا با توآنجا فرستم و نیکو همی دارم تا خدای تعالی چه خواهد. پس آن دو بیت بر محمدبن طاهر عرضه کردند بگریست و گفت لامرد لقضأاﷲ، اکنون فرمان خداوند راست و ما بندۀ اوئیم و اندر دست اوئیم پس نسختی کرد و پیش یعقوب فرستاد. یعقوب فرمان داد تا آنچه وی نوشته بود درمی را دو کردند و فرمان داد که همی دهند و او را و اهل او را و ندماء او را و آن کسها را که بر ایشان خوش بود به سیستان فرستاد بزندان بزرگ به در مسجد آدینه محبوس کردند و گور محمدبن طاهر اندر آن زندان است که هم در آنجا فرمان یافت و یعقوب بگفت که در آن حجره که فرمان یافت او را دفن کنند که او آن روز مرد که آنجا محبوس گشت. (از تاریخ سیستان صص 220-222). پس یعقوب به نشابور قرار گرفت، او را گفتند مردم نشابور می گویند یعقوب عهد و منشور امیرالمؤمنین ندارد و خارجی است یعقوب حاجب را گفت منادی کن تا بزرگان و علماء و فقهای نیشابور و رؤسای ایشان فردا اینجا جمع باشند تا عهد امیرالمؤمنین بر ایشان عرضه کنم. حاجب فرمان داد تا منادی کردند. بامداد بزرگان نیشابور بدرگاه آمدند و یعقوب فرمان داد تا دوهزار غلام همه سلاح پوشیدند و بایستادند هر یک سپری و شمشیری و عمودی سیمین یا زرین بدست هم از آن سلاح که از خزانۀ محمدبن طاهر برگرفته بودند به نشابور، و خود به رسم شاهان بنشست وآن غلامان دو صف پیش او بایستادند فرمان داد تامردمان اندر آمدند و پیش او بایستادند گفت بنشینید، پس حاجب را گفت آن عهد امیرالمؤمنین بیار تا بریشان برخوانم، حاجب اندر آمد و تیغی یمانی بیاورد و پیش یعقوب نهاد. یعقوب تیغ برگرفت و بجنبانید آن مردمان بیهوش گشتند، گفتند مگر بجانهای ما قصدی دارد؟ یعقوب گفت تیغ نه از بهر آن آوردم که بجان کسی قصدی دارم، اما شما شکایت کردید که یعقوب عهد امیرالمؤمنین ندارد خواستم که بدانید که دارم ! مردمان باز جای و خرد آمدند. یعقوب گفت امیرالمؤمنین را به بغداد نه این تیغ نشانده ست ؟ گفتند بلی گفت مرا هم بدین جایگاه این تیغ نشاند. عهد من و آن امیرالمؤمنین یکی است. وبفرمود تا هر چه از آن مردم از طاهریان بود بند کردند و بکوه اسپهبد فرستاد و مردم را گفت من برای داد بر خلق خدا و برگرفتن اهل فسق و فساد برخاسته ام و اگر چنین نبودم ایزد تعالی مرا چنین نصرتها نمی داد و به نشابور بود تا خبر عبداﷲبن محمدبن صالح آمد که از دامغان به گرگان رفت و حسن بن زید با او یکی شد و سپاه جمع می کنند یعقوب سپاه برگرفت و از نشابور به گرگان شد. چون به نزدیک گرگان رسید ایشان هر دو به طبرستان شدند، یعقوب از پس ایشان بتاختن برفت و فوجی سپاه بر بنه بگذاشتند که شما خوش خوش از پس من همی آئید و خود برفت و به ساری به ایشان رسید، چون یعقوب را بدیدند بی حرب هزیمت کردند. حسن بکوه دیلمان و عبداﷲبن محمد بدریا اندر شد. مرزبان طبرستان عبداﷲ را بگرفت و بند کرد و او را نزد یعقوب بیاوردند و او بفرمود تا گردن وی بزدند و از آنجا به نشابور آمد. (تاریخ سیستان صص 222-224). چون به نشابور قرار گرفت سالوکان خراسان تدبیر کردند که این مرد صاحب قران خواهد بودو دولتی بزرگ دارد صواب آن باشد که بزینهار او رویم پس گروهی از سرکرده های آنان نزد او شدند و احمدبن عبداﷲ خجستانی در زمرۀ آنان بود. یعقوب ایشان را بنواخت و خلعت داد و با خود به سیستان آورد. سپس بفرمودتا سر عبدالرحیم را که خوارج کشته بودند برگرفتند وبا رسولان و نامه نزد امیرالمؤمنین معتمد و موفق برادر وی که ولی عهد بود فرستاد و در نامه بند کردن محمدبن طاهر را یاد کرد. خلیفه را بند کردن محمدبن طاهرخوش نیامد اما کشتن عبدالرحیم و فرستادن سر او قبول افتاد و بفرمود تا سر عبدالرحیم به بغداد بگردانیدند و منادی کردند که این سر کسی است که دعوی خلافت می کرد و یعقوب بن لیث او را بکشت و جواب نامه ها به نیکوئی فرستاد که چاره نداشت که یعقوب قوی گشته بود و صواب استمالت او دید چون رسولان بازآمدند یعقوب قصد رفتن کرد سوی فارس روز دوشنبه دوازده روز مانده از شعبان سال 261 و ازهر بن یحیی را بر سیستان خلیفت کرد و دراین سفر علی بن الحسین بن قریش و احمدبن عباس بن هاشم و محمدبن طاهر با یعقوب بودند چون یعقوب به اصطخر رسید خلیفت محمدبن واصل نزداو آمد و قلعه و خزینه و مال محمدبن واصل نزد او سپرد. یعقوب آن همه مال و سلاح برگرفت وسپاه را بدان آباد کرد و خلعتها داد و آن خلیفت را بنواخت و نیکوئی کرد و محمدبن زیدوی خلیفت یعقوب بود بر قهستان و یعقوب او را از آنجا معزول کرد، او بر یعقوب خشم گرفت وبه کرمان شد و از آنجا نزد محمدبن واصل رفت وخلاف خویش با یعقوب آشکار کرد و محمدبن واصل را بر محاربۀ یعقوب دلیر کرد و کار بساخت که حرب کند. (تاریخ سیستان صص 225-226). چون یعقوب نزدیک شد، محمد زیدویه، محمد واصل را گفت اکنون که او قوی گشته است حرب کردن با او را صواب نمی بینم، محمدبن واصل نپذیرفت و محمدبن زیدویه جدا گشت و با سپاه خویش بنواحی فارس بنشست و از مردمان مال همی ستد، پس محمدبن واصل بحرب یعقوب آمد و برسید به نوبندجان از آنجا رسول فرستاد بشربن احمد را نزدیک یعقوب، یعقوب سپاه را فرمان داد تا بجای هائی که او نبیند نهان شوند. چون رسول فراز آمد پیش یعقوب هیچکس ندید مگر غلامان خرد، پس یعقوب رسول را بنواخت و نیکوئی کرد و گفت من از سیستان سپاه نیاوردم و با این کودکان بیامدم تا محمدبن واصل بداند تامن از بهر دوستی و موافقت او آمدم و دل با من یکی کند چه او بزرگترین کس به ایران شهر و خراسان است تا من آنچه کنم بفرمان او باشد و بداند که احمدبن عبداﷲ خجستانی از من بگشت و ناچار مگر او مرا سپاه دهد تا خجستانی را دریابم و گرنه او همه خراسان بر من تباه کند. رسول خوشدل بازگشت و محمدبن واصل را از آنچه دیده بود خبر داد و گفت اگر بر او بتازی به یک ساعت او را از جهان برکنی محمدبن واصل برنشست و قصد یعقوب کرد و یعقوب بر او بیرون شد و به بیضا، فراهم رسیدندو حربی سخت افتاد و محمدبن واصل را خبر نبود تا سواری ده هزار از آن یعقوب گرد او بگرفتند، و با محمدبن واصل سی هزار سوار بود و با یعقوب پانزده هزار سوار، تا محمدبن واصل نگاه کرد ده هزار مرد به یک جا از آن او کشته شد، محمدبن واصل بهزیمت برفت و یعقوب بر عقب او بشد تا او بکوه در شد و در کوه نیز ده هزار مرد ازآن او اسیر بگرفت و یعقوب به رامهرم (رامهرمز؟) فرود آمد و معتمد اسماعیل اسحاق قاضی را برسالت نزد یعقوب فرستاد به سال 262 با عهد خراسان و طبرستان و گرگان و فارس و کرمان و سند و هند و شرط مدینه السلام و خلعت، یعقوب اسماعیل را بنواخت و خلعت داد و به نیکوئی بازگردانید و محمدبن زیدویه از فارس به خراسان و از آنجا به قهستان شد و گریختگان گروهی بر محمدبن واصل فراهم آمدند و محمد به نسا و از نسا به سیراف رفت، یعقوب عمربن عبداﷲ را با دوهزار سوار در پی او فرستاد و عزیز بن عبداﷲ بر اثر وی رفت و بنۀ او بگرفت و او بگریخت و عزیز وی را دنبال کرد. محمدبن واصل بکشتی نشست و بدریا در شد و کشتی های او از کشتی های صیادان بود بی شراع و آلت. همه شب اندر کشتی بدریا همی گشت و بامداد بر کنار سیراف بود و کردان را در آنجا مهتری بود که وی را راشدی گفتندی وی محمدبن واصل را بگرفت و کس نزد عزیز بن عبداﷲ فرستاد و او را آگاه کرد عزیز غانم بسکری را که سرهنگ خوارج بود فرستاد تا محمدبن واصل را اسیر بیاورد و عزیز او را در محرم سال 263 سربرهنه نزد یعقوب آورد و علی بن الحسین بن قریش دستوری خواست تا محمدبن واصل را بر آن حالت ببیند، دستوری داد تا بدید، و فرمان داد تا محمد را بزندان کردند، باز کسی فرستاد سوی محمدبن واصل که فرمای تا درقلعۀ تو بگشایند. گفت فرمان بردارم و او را قلعتی محکم بود بر سر کوه که ستدن آن ممکن نشدی. پس خلف بن لیث او را بپای قلعه برد و آواز دادند و نگاهبان بر قلعه برآمد محمد گفت قلعه را بگشایند، نگاهبان شمشیری و لختی هیزم از آنجا بیفکند و بانگ داد که محمدبن واصل را بدین شمشیر بکشید و بدین هیزم بسوزانید که من در قلعه بگشایم. خلف لیث او را بازآورد و یعقوب وی را بدست اشرف بن یوسف داد تا به یک پای برآویخت، تا اقرار کرد که علامتی دارم بگویم تا قلعه بگشایند، بگذاشتند تا غلامی بدان علامت بفرستاد و در قلعه بگشادند وسی روز هر روز پانصد استر و پانصد اشتر از بامداد تا شبانگاه از آنجا درم و دینار و فرش و دیبا و سلاح قیمتی و اوانی زرین و سیمین برگرفتند دون آنچه برجا ماند از خورشهای بسیار و فرش پشمینه که کسی دست فرا آن نکرد. و چون یعقوب بشیراز رسید برادر وی عمروبن لیث خشم کرد و محمد پسر خود را برگرفت و به سیستان شد و یعقوب از رفتن او بوحشت افتاد. سپس یعقوب محمدبن واصل را بند کرد و بقلعه فرستاد و براه اهواز بیرون شد و بر مقدمۀ او ابومعاذ بلال بن الازهر بود و برفت و به جندی شاپور فرود آمد به سال 274 و آنجا ببود و رسولان فرستادند از ترکستان و هند و سند و چین و ماچین وفرنگ و روم و شام و یمن همه قصد او کردند بنامه ها وهدیه ها و طاعت و فرمان او را پذیرفتند و همه جهان اندر فرمان او شد و او را ملک الدنیا خواندند و ابواحمد موفق این خبرها بشنید و نامه سوی یعقوب نوشت که فضل کن و بیا تا دیداری کنیم و جهان بتو سپاریم که همه جهان متابع تو شدند و ما آنچه فرمان دهی بر آن جمله برویم و بدان که ما بخطبه بسنده کرده ایم که ما از اهل بیت مصطفائیم و تو قوت دین او همی کنی و بر کفار جهان اثر تیغ تو پیداست حق تو بر همه اسلام واجب گشت و ما فرمان دادیم تا ترا در حرمین خطبه کنند و کسی را اندر اسلام پس از ابوبکر و عمر آن آثار خیر و عدل نبوده ست کاندر روزگار تو بود. اکنون ما و همه مسلمانان معین توایم تا جهان بر دست تو به دین اسلام درآیدیعقوب برفت و المعتمد از بغداد بیرون شد با سپاه چون لشکرها فرود آمدند روز پنجشنبه هفت روز گذشته از شوال سال 265 گروهی از لشکر معتمد بیرون شدند و حربی صعب کردند. پس یعقوب خود حمله کرد و از سپاه بغداد مردم بسیار کشته و هزیمت شدند و پشت به آب گرفتند و آب بر سپاه یعقوب بیرون گذاشتند تا یعقوب از آنجا برگرفت و یعقوب از آنجا به جندی شاپور بازآمد و قصد غزو روم کرد که هر سال به غزوی رفتی به دارالکفر چون از آنجا بازگشتی باز ولایت اسلام گشادی و جهد کردی تا مگراهل تهلیل نباید کشت. و عمروبن لیث بنامۀ یعقوب به جندی شاپور فرا رسید و یعقوب به آمدن او شادمان شد. پس یعقوب را علتی صعب پدید آمد و روز دوشنبه ده روز مانده از شوال سال 265 فرمان یافت و خبر مرگ او روز یکشنبه دوازده روز مانده از شوال 265 به سیستان رسید هفده سال و نه ماه امیری کرد و خراسان و سیستان و کابل و سند و هند و فارس وکرمان همه عمال وی بودند و بحرمین هفت سال خطبۀ اوهمی کردند و از دیگر جای ها اندر اسلام همه طاعت و فرمان وی پیروی کردند و از دارالکفر هر سال او را هدیه ها همی فرستادند و ملک الدنیا همی نوشتند او را بروزگاری دراز و اگر تمامی مناقب او اندر نبشتی بسیار قصه ها بودی. (از تاریخ سیستان صص 226-233). و هم صاحب تاریخ سیستان در سیرت او نویسد: توکل وی چنان بود که هرگز در هیچ کار بزرگ بر هیچ کس تدبیر نکرد الا آخر گفت توکل بر باری تعالی است تا چه خواهد راند و در شبانروز صد و هفتاد رکعت نماز زیادت کردی از فرض و سنت و از باب صدقه هر روز هزار دینار همی داد و از باب جوانمردی و آزادگی هرگز عطا کم از هزار دینار و صد دینار نداد و ده هزار و بیست هزار و پنجاه هزار و صدهزاردینار و درم بسیار داد پانصدهزار دینار عبداﷲبن زیاد را داد. و از باب حفاظ هرگز تا او بود بوجه ناحفاظی بهیچکس ننگرید نه زی زن و نه زی غلام. یک شب بماهتاب غلامی را از آن خویش نگاه کرد، شهوت برو غالب شد گفتا چه باشد توبت کنم و غلامان آزاد کنم. باز اندیشه کرد که این همه نعمت ایزد است نشاید. به آوازی بلند گفت لاحول ولا قوه الا باﷲ العلی العظیم تا همه غلامان بیدار شدند، او بازگشت بامدادان همه بسرای غمگین بودندکسی ندانست که چه بوده ست فرمان داد که سبکری را به نخاس برید خادم سبکری را گفت زی نخاس باید رفت به فرمان ملک. گفت فرمان او راست اما جرم من پیدا باید کرد که چه باشد. خادم پیش رفت و بگفت یعقوب گفت نه بس باشد جرم او که من اندرو نیارمی دیدن از خوبی وی ؟ سبکری گفت که اندرین نه خرد باشد و نه حمیت که مرا چنان خداوندی دارد که چندین نگرش کند بدست کسی فکند که خدای نداند و بر من ناحفاظی کند. یعقوب را بگفتند، گفت بگذارید اما جعد و طره او باز کنید و مهتر سرای کنید و نخواهم نیز پیش من آید و سبکری پیش او نیامد تا آن روز که امیر فارس فرمان یافت یعقوب گفت که شایدآن شغل را؟ گفتند سبکری که مرد با خرد است عهد نبشتند و خلعت دادند سبکری گفت که بنده می برود نداند که حال چون باشد و سپیدی بریش اندر آورده دستوری دیدار خواست و اندر پیش او شد و او را بنواخت و باز گردانید. اما اندر عدل چنان بود که بر خضراء کوشک نشستی تنها تا هر که را شغلی بودی بپای خضرا رفتی و سخن خویش بی حجاب با او بگفتی و اندر وقت تمام کردی چنانکه ازشریعت واجب کردی. اما اندر اهتمام بر آن جمله بود که روزی بر آن خضرا نشسته بود مردی بدید به سر کوی سینک نشسته و از دور سر بر زانو نهاده اندیشه کرد که آن مرد را غمی است اندر وقت حاجبی را بفرستاد که آن مرد را پیش من آر، بیاورد، گفت ای ملک حال من صعب تر از آن است که بر توانم گفت سرهنگی از آن ملک هر شب یاهر دو شب بر دختر من فرود آید از بام بی خواست من و دختر، و ناجوانمردی همی کند و مرا با او طاقت نیست. گفت لاحول ولاقوه الا باﷲ چرا مرا نگفتی، برو بخانه شو چو او بیاید اینجا آی بپای خضرا مردی با سپر و شمشیربینی با تو بیاید و انصاف تو بستاند چنانکه خدای فرموده ست ناحفاظان را. مرد برفت، آن شب نیامد، دیگر شب آمد مردی با سپر و شمشیر آنجا بود با او برفت و بسرای او شد بکوی عبداﷲ حفص به در پارس و آن سرهنگ اندرسرای آن مرد بود یکی شمشیر تارکش برزد و بدو نیم کرد و گفت چراغی بفروز چون بفروخت گفت آبم ده آب بخوردگفت نان آور و بخورد، پدر نگاه کرد یعقوب بود. پس آن مرد را گفت باﷲ العظیم که تا با من این سخن بگفتی نان و آب نخوردم و با خدای تعالی نذر کرده بودم که هیچ نخورم تا دل تو از این شغل فارغ کنم. مرد گفت اکنون این را چه کنم ؟ گفت برگیر او را مرد برگرفت بیرون آورد گفت ببر تا بلب پارگین بینداز، بیفکند، گفت توکنون بازگرد. بامدادان فرمود که منادی کنید که هر که خواهد که سزای ناحفاظان بیند بلب پارگین شود و آن مرد را نگاه کند. اما اندر دهاء بدان جایگاه بود که مردی دبیر فرستاد از نشابور که به سیستان معلوم کن وبیای مرا بگوی، مرد به سیستان آمده و همه حل و عقد سیستان معلوم کرد و نسختها کرد و بازگشت چون پیش وی شد گفت بمظالم بودی ؟ گفتا بودم، گفت هیچ کسی از امیرآب گله کرد؟ گفت نه، گفت الحمداﷲ باز گفت بپای چوب عمار گذشتی ؟ گفت گذشتم، گفت کودکان آنجا بودند؟گفت نه گفت الحمداﷲ، گفت بپای منارۀ کهن بودی ؟ گفت بودم، گفت روستائیان بودند گفت نه. گفت الحمداﷲ و چون مردخواست نسختها عرض کند و سخنان خویش بگوید یعقوب گفت بدانستم بیش نباید. مرد پیش شاهین شد و قصه بگفت و او نزد یعقوب رفت که این مرد خبرها آورده است باید که بگوید یعقوب گفت همه بگفت و شنیدم، کار سیستان اندر سه چیز بسته است عمارت و الفت و معاملت و هر سه راپرسیدم عمارت حدیث امیر آب است پرسیدم که اندر مظالم هیچ کسی از امیر آب گله کرد؟ گفتا نه، دانستم که اندر حدیث عمارت تأخیر نیست و پرسیدم که کودکان بپای چوب عمار بودند؟ گفت نه دانستم که الفت برجای است چه آغاز تعصب را کودکان کنند بپای چوب عمار و پرسیدم که روستائیان بپای منار کهن بودند؟ گفت نه بدانستم که بر رعیت جور نیست چه اگر بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش بپای منارۀ کهن کنند و آنجا جمع شوند و بمظالم شوند، چون داد نیابند هم آنجا آیند و تدبیر گریختن کنند، چون نبودند آنجا دانستم که بر رعیت جور نیست پس بیش از چه پرسم. و دیگر آنکه غلامی را سی چوبۀ تیر داده بود و دو جعبه که بسر ماه هر روز یکی تیر از این جعبه برگیر و فرا دست من ده و شبانگاه بدیگر جعبه اندر نه و بگوی هر روز که چندین برگرفتم و چندین مانده ست غلام هر روز تیر پیش آوردی و فرا دست او دادی و بگفتی که چند است. یعقوب گفتی تیر راست است، اول راستی باید کرد و کار آن روز یاد کردی و آنچه ممکن شدی از آن باب تمام کردی تا دیگر روز و شمار روز و ماه و سال بدان نگاه داشتی. و بسیار گفتی که دولت عباسیان بر غدر و مکر بنا کرده اند نبینی که به ابوسلمه و بومسلم و آل برامکه و فضل سهل با چندان نیکوئی که ایشان را اندر آن دولت بود چه کردند کسی مبادکه بر ایشان اعتماد کند دیگر که خود بیشتر بجاسوسی رفتی و بحرس داشتن اندر سفرها و دیگر هرگز بر هیچ کس از اهل تهلیل که قصد او نکرد شمشیر نکشید و پیش تا حرب آغاز کردی حجتهای بسیار برگرفتی و خدای تعالی راگواه گرفتی و به دارالکفر حرب نکردی تا اسلام بریشان عرضه کردی و چون کسی اسلام آوردی مال و فرزند او نگرفتی و اگر پس از آن مسلمان گشتی خلعت دادی و مال و فرزند او باز دادی. دیگر آنکه اندر ولایت خویش هر که را کم از پانصد درم وسعت بودی از او خراج نستدی و او را صدقه دادی. (از تاریخ سیستان صص 263-268). یعقوب لیث از نوادری است که گاهگاه در صحنۀ گیتی پدید میشوند و از خود آثاری بزرگ و جاویدان بجا می نهند. یعقوب با کوشش و همت و پشت کار عجیبی توانست خود را از رتبه ای چنان پست بجایگاهی چنین منیع برساند. با تتبع و دقت در احوال یعقوب معلوم می شود وی بکشور خود علاقۀ وافر داشته است و هدف او این بود که استقلال ازدست رفتۀ ایران را بدست آورد و کشور ایران را از چنگ بنی العباس خارج سازد. کوشش وی در احیای زبان فارسی و لشکرکشی او به بغداد بر این مدعا دلیلی روشن است. یاقوت ابیات زیر را در ترجمه احوال المتوکلی شاعر که به یعقوب پیوسته بود آورده است و گوید هنگامی که خلاف میان یعقوب و معتمد برپا بود وی این اشعار را بسرود و از جانب یعقوب بخلیفه فرستادند و این ابیات نیز تصمیم وی را بر رهائی ایران از چنگال بنی العباس می رساند:
انا ابن الاکارم من نسل جم
و حائز ارث ملوک العجم
و محیی الذی باد من عزهم
و عفی علیه طوال القدم
و طالب اوتارهم جهره
فمن نام عن حقهم لم انم
یهم الانام بلذاتهم
و نفسی تهم بسوق الهمم
الی کل امر رفیع العماد
طویل النجاد منیف العلم
و انی لاّمل من ذی العلا
بلوغ مرادی بخیر النسم
معی علم الکائنات الذی
به ارتجی ان اسود الامم
فقل لبنی هاشم اجمعین
هلموا الی الخلع قبل الندم
ملکنا کم عنوه بالرماح
طعناً و ضرباً بسیف خدم
فعودوا الی ارضکم بالحجاز
لاکل الضباب و رعی الغنم
فانی ساعلوا سریر الملوک
بحد الحسام و حرف القلم.
(معجم الادباء چ دارالمأمون ج 2 ص 18).
عمروبن لیث: دومین پادشاه از این خاندان عمروبن لیث برادریعقوب است. صاحب تاریخ سیستان آرد:
چون یعقوب درگذشت عمرو و علی هر دو حاضر بودند و عهد و فرمان علی بر سپاه روان تربود چه عمرو بخشم به سیستان رفته بود و آنجا نو فرارسیده و میان دو برادر حدیث همی رفت و کار بر عمرو قرار گرفت و او نامه نبشت سوی معتمد به اطاعت و رسول معتمد فرا رسید و عهدی نو بر عمل حرمین و بغداد و فارس و کرمان و اصفهان و کوهها و گرگان و طبرستان و سیستان و هند و سند و ماوراءالنهر و گفت که این همه اسلام و کفر تو را دادیم بر آن جمله که هر سال ما را بیست بار هزار هزار درم فرستی. عمرو آن عملها از رسول بپذیرفت و عبداﷲ بن عبداﷲبن طاهر را خلیفت خویش کرد بر بغداد و خلعت داد و آنجا فرستاد اندر صفر 266 و ستونهای زرین و مالهای بزرگ فرستاد نزد معتمد و معتمد را برادر وی بجنون متهم کرد و بزندان انداخ
لغت نامه دهخدا
(رَوْ وا)
سلسله ای از امرای محلی آذربایجان بودند. این خاندان که اصلاً از مهاجران عرب بوده اند نسب خود را به روادبن مثنی الازدی میرساندند که در عهد خلافت ابوجعفر منصور عباسی از جانب والی آذربایجان حکومت تبریز و نواحی آن را یافته بود و فرزندانش از اواسط قرن سوم قدرتی حاصل کردند و یکی از افراد آن خاندان بنام ابوالهیجا تمام آذربایجان را از وجود دشمنان خود صافی کرد و پسرش مملان با ارمنیان و گرجیان جنگهایی کرد و فتوحاتی حاصل نمود.
پسر مملان یعنی ابومنصور وهسودان از حدود سال 410 هجری قمری ببعد پادشاه آذربایجان بود و اوست که قطران شاعر مشهور را در دربار خود داشت. این وهسودان در حملۀ طغرل بر آذربایجان از میان رفت و دیگر خبری از او در دست نیست، لیکن پسرانش ابونصر مملان و ابوالهیجا منوچهر و ابوالقاسم عبدالله بعد از او مشهورند و ابونصر مملان بن وهسودان بفرمان طغرل در سال 450 به جای پدر بر تخت امارت آذربایجان نشست. قطران شاعر این هر سه پسر را مدح گفته است. (از تاریخ ادبیات صفا ج 2 ص 44). و رجوع به شهریاران گمنام تألیف احمد کسروی چ 2 از ص 148 ببعد شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رواقی. رواقیون. اهل اسطوانه. (دزی ج 1 ص 22). حکمای اشراقیان که از مکاشفه احوال ضمائر معلوم می کردند و در کتابی نوشته بودکه رواقیان از آن گویند که ایشان بر رواق نشسته معالجۀ بیماران می کردند و احتیاج به نبض گیری نداشتند. (غیاث اللغات) (آنندراج). جمعی از فلاسفه اند که کیش بت پرستی داشتند و در قرن سوم قبل از میلاد مسیح پیدا شدند و به فریسیان شبیه بودند. مؤسس این فلسفه و طریقه زینو (زنون) همواره در رواقی نشسته ایشان را تعلیم میداد. تعالیم اینان شبیه به تعالیم مذهب مسیح است، اما در بعضی موارد با مذهب مسیحیان مخالفت دارند، از آن جمله فضیلت ایشان مبنی بر عجب و تکبر بود و حال آنکه مذهب مسیح به حلم و تواضع امر می کند و نیز گویند که نفس حکمت برای تصفیه و سعادتمند کردن انسان کافی است و مصیبتهای این جهان فقط شرور و نتایج وهمیۀ غیرحقیقیه اند و شخص حکیم را نشاید که از حزن متأثر شود و به فرح متوکل گردد و اینان در افعال و اعمال خود بسیار صابر و امین بودند. از مشاهیر این طریقه یکی اپکتتیس است که در حدود سال 115 میلادی درگذشت و دیگری مرقس اوریلیوس امپراطور بود که از سنۀ 121 تا 180 میلادی می زیست. پیروان این فلسفه نسبت به سایر طوایف در اکتساب فضایل و آداب خود کمال حرص داشتند و به وحدانیت خدا معتقد بوده آفرینش عالم را به واسطۀ کلمه کن و شمول عنایت الهی را بر جملۀ کاینات مسلم میداشتند. (از قاموس کتاب مقدس ذیل مادۀ رواقیین).
فروغی آرد: همچنانکه اریستیپوس واسطۀ میان سقراط و ابیقور بوده کلبی ها هم واسطۀ میان آن مرد بزرگ و رواقیان بوده اند و این جمله حکمت را تنها برای تعیین تکلیف زندگانی و دستوراخلاقی میدانستند و استفادۀ علمی از آن نمی خواستند و بحث علت و معلول را به اندازه ای که به اخلاق مدد می رساند روا می داشتند، حتی درباره رواقیان میتوان گفت جمعیت ایشان جنبۀ مذهبی بیشتر داشت تا فلسفی. در هر حال سرسلسلۀ این جماعت زینون نامی از اهل قبرس و از معاصران ابیقور بود و دیگری از معتبرترین آنها خروسبس از مردم آسیای صغیر که شاگرد و جانشین زینون بوده است و آنان را رواقی از آن رو گفته اند که حوزۀایشان در یکی از رواقهای شهر آتن منعقد می شد. به عقیدۀ رواقیان کلی یعنی آنچه افلاطون مثال و ارسطو صورت یا تصور می خواند تنها در ذهن موجود است و ذهن انسان لوحی است ساده و معلومات او منحصراً از خارج به دست می آید یعنی بوسیلۀ محسوسات که در ذهن همچون نقش بر موم می باشد. و فهم انسان چهار مرتبه دارد، وهم و گمان و ادراک و علم که مرتبۀ یقین است و این چهار مرتبه را به اشاره بوسیلۀ مشت باز و مشت نیم بسته و مشت بسته و مشتی که در مشت دیگر قرار گرفته باشد نمودار میکردند. کلیۀ رواقیان به منطق اهمیت تمام میدادند و بسیاری از اصطلاحها و فصل و بابهای این فن را آنها وضع و تنقیح کرده اند.
فلسفۀ رواقیان: فلسفۀ رواقیان نوعی از وحدت وجود است اما جسمانی نه روحانی، به این معنی که جز جسم وجودی قائل نیستند و معتقدند که آن فاعل است یا منفعل. فاعل یعنی قوه (بمعنی قدرت نه به اصطلاح ارسطو) آن است که در انسان روح یا نفس و در کلیۀ عالم پروردگار خوانده می شود و منفعل آن است که در انسان بدن و در عالم ماده می نامند و این دو امر یعنی قوه و ماده یا روح و بدن یا خدا و ماسوی که حقیقت آنها واحد است با یکدیگر مزج کلی دارند چنانکه وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است و انسان عالم صغیر است و جهان عالم کبیر. در باب حقیقت عالم از رأی هرقلیطوس پیروی می کنند که اصل وجود را آتش می دانست و آتش بدوی به هوا و آب وخاک تبدیل یافت و دمی الهی دردمیده شد و بنابراین هر فردی از موجودات از دم الهی بهره ای دارد و آن به قوه ای که در او موجود است اجزاء عالم را نگاه میدارد. مدار امر عالم بر ادوار است و عاقبت متلاشی می گردد ورجوع به اصل یعنی آتش بدوی می کند، پس از آن دور دیگر آغاز میشود و کاملاً مانند دور سابق جریان می یابد وآن نیز سرانجام متلاشی می گردد و همچنین بینهایت. رواقیان جریان امور عالم را ضروری میدانند و جبری مذهبند. در امور اخلاقی بیان ایشان از این قرار است: انسان که عالم صغیر است و جسماً و روحاً پاره ای از عالم کبیر می باشد ناچار باید از قوانین طبیعت پیروی کند و چون در عالم کبیر طبیعت محکوم عقل کل است که داخل وجود اوست انسان هم باید عقل را حاکم بر اعمال خود بداند، پس عمل نیک و فضیلت آن است که با عقل سازگار باشدو بنابراین انسان باید نفسانیات را که از حکم عقل منحرف میشوند از خود دور کند و سکون خاطر را رها نکرده تأثر به خود راه ندهد و اگر چنین کرد و نفس را مغلوب عقل نمود فاعل مختار خواهد بود زیرا جز آنچه عقل حکم می کند آرزو نخواهد بود و هرچه آرزو کند به آن خواهد رسید. پس امور خارجی در آزادی و اختیار و خوشی و سعادت انسان تأثیری ندارد و خوشی امری درونی است یعنی به خرسندی خاطر است و هرچه خود را از علائق بیشتر رهایی دهد وارسته تر خواهد بود و اهتمام در وارستگی و آزادی چنان برای انسان واجب است که جهت استخلاص ازقیود و ناملایمات به خودکشی هم اگر محتاج شود باک نیست و از رواقیان کسانی که رشتۀ حیات خویش را به اختیار قطع کرده اند متعدد هستند.
فضایل از نظر رواقیان: فضیلت مقصود بالذات و غایت او خود اوست و آن در واقع یکی بیش نیست، یعنی حکمت یا شیوۀ عقلایی که جنبه های مختلف دارد، مثلاً اگر از حیث ترس و بی باکی ملحوظ شود دلیری نام می گیرد و اگر نسبت به تمتعات در نظربگیرند خودداری خوانده میشود و هرگاه در تعیین حصه ها و حقوق مردم منظور گردد دادگری خواهد بود و نظر به اینکه فضایل همه از یک منشاء می باشند هر کس دارای یکی از آنها باشد جامع همه فضایل است و اگر فاقد باشد جامع رذایل خواهد بود. چون رواقیان اصول مذکور در فوق را در زندگانی مدار عمل قرار می دادند و جز تقید به پیروی از طبیعت و عقل هیچ امر دیگر را قابل اعتبار و اعتنا و اندیشه نمی دانستند در نزد مردم به نخوت و بیقیدی و عدم عاطفه و درویشی و قناعت و بردباری و خودداری معروف گشته و از این جهات ضرب المثل شده اند. اختلاف اقوام و ملل را هم قائل نبودند و همه مردم رامتساوی دانسته فرزند جهان می خواندند و بنده گرفتن را جایز نمی شمردند. (نقل از سیر حکمت در اروپا تألیف محمدعلی فروغی).
در کتاب تاریخ علم تألیف جرج سارتون و ترجمه احمد آرام چنین آمده است: نمی توان گفت تاریخ پیدا شدن مذهب رواقی در چه زمان بوده، زیرا نمی دانیم مؤسس این مکتب یعنی زنون چه وقت بدنیا آمده است، چون نزدیکترین تاریخ تولدی که برای وی گفته اند یعنی سال 336 قبل از میلاد را در نظر بگیریم آن گاه باید گفت که مذهب رواقی بسختی می تواند از محصولات این قرن باشد و اگر هم باشد به سالهای اخیر آن مربوط می شود، ولی این تاریخ را تا سال 348 و حتی 356 نیز بالا برده اند و زنون به این ترتیب از معاصران سالخورده تر اپیکوروس (ابیقور) بشمار می رود. زنون تدریس خود را در آتن در تالار یا رواقی آغاز کرد که آنرا تالار منقش یا ستوآ می نامیدند، چه در اواسط قرن پنجم قبل از میلاد بوسیلۀ پولوگنوتوس ثاسوسی ’مخترع نقاشی’ نقاشی شده بود. آن تالار را شاعران برای محل اجتماع خود انتخاب می کردند و احتمال دارد که درهای آن بر روی کسانی که میخواستند در آنجا گرد یکدیگر جمع شوند بازبوده باشد. چون زنون در آنجا به تدریس پرداخت مدرسه او را رواق و پیروان اورا رواقیان نامیده اند. بدشواری می توان در فلسفۀ رواقی آنچه را منتسب به مؤسس آن است از آنچه بوسیلۀ کلئانتس و دیگر پیروان زنون بر آن افزوده شد جدا کرد. بدون شک زنون اصول عقاید این فلسفه را وضع و تشریح کرد و با گذشت زمان تغییراتی بر این اصول وارد شدکه چندان مهم نبوده است. زنون فلسفه را به سه قسمت اساسی تقسیم می کرد: فیزیک و اخلاق و منطق. فیزیک شالودۀ معرفت است. منطق او از انتیستنس و دیودوروس کرونوس گرفته شده یعنی مطابق نمونۀ کلبی و مگارایی است ولی خود زنون نیز شخصاً در جهات مختلف چیزهایی بر آن افزوده است. مثلاً در منطق او توجه بیشتری به مطالب صرف و نحوی شده است و صرف و نحو یونانی را می توان تاحد زیادی از مخترعات زنون دانست. شاخه های دیگر منطق عبارت بود از معانی و بیان و جدل (دیالکتیک). معرفت شناسی یا بحث در امور عامۀ رواقیان نیز از ابتکارات خود ایشان است. به عقیدۀ آنان معرفت از راه ادراکات حسی فراهم میشود، با وجود این باید به این گونه ادراکات با احتیاط نظر کنندو چنان نباشد که انسان هنگام استفاده از آنها دچار اوهام و خیالبافیها شود. فیزیک رواقی مخلوطی از مادیگری و وحدت وجود بود. رواقیان معتقد به وجود نیرو یا کششی بودند که همه جا باماده همراه است و همین کشش را سبب جزر و مد جهان می دانستند. این گروه نیز مانند پیروان اپیکوروس دچار تناقضات و ابهاماتی بودند، چه مانند ایشان به روحی اعتقاد داشتند که مادی است و از ماده ای ظریفتر و لطیفتر از بدن ساخته شده است و نفوس در نظر ایشان جسمانی بود نه روحانی. بیشتر توجه ایشان معطوف به اخلاق بود و اندیشۀ سقراط را که می گفت فضیلت همان معرفت است، رواقیان به صورت کاملتری درآورده بودند: معرفت حقیقی آن است که آدمی موافق با عقل یا طبیعت زیست کند، و این خود مستلزم آشنایی و معرفت کامل طبیعت است (علم فیزیک، علم الهی). معرفت علمی خالص ایشان بیشتر از آنکه رنگ ارسطویی داشته باشد رنگ افلاطونی داشت، و بهمین جهت چندان روشن و خالص نبود. مثلاً اینکه افلاطون جهان کبیر را متوازی با جهان صغیر می دانست، سبب این اشتباه آنان شده بود که برای خبرگیری از غیب اهمیت فراوان قائل شوند. در این خصوص ایشان تابع سنن قدیمی یونان بودند و به این ترتیب خود را در درجۀ پست تر ازپیروان اپیکوروس قرار داده اند.
رواقیان ذره بینی را قبول نداشتند ولی جهانی که به تصور ایشان می رسید کمتر از جهان ذره جنبۀ مادی نداشت. هر چیز از چهار عنصر ساخته شده که ترتیب آنها برحسب ازدیاد درجۀ لطافت چنین است: خاک، آب، هوا، آتش. خدا و عقل نیز مادی است، خواه عقل جهانی و خواه عقل فردی که شبیه است به جزئی که از خدا جدا شده باشد. این عقل را نوعی ازنفس و دم گرم می دانستند. روح و نفس از آتش ساخته شده و در پایان دورۀ جهان یک حریق جهانی همه این ارواح را به آتش الهی بازمی گرداند و پس از آن آفرینش جدیدی امکان پذیر می شود. با وجود این باید دانست که این مطالب از مخترعات رواقیان متأخر است و نباید آنها را متعلق به زمانهای دورتر دانست. نکتۀ مهمی که در این فلسفه از زمان زنون به بعد وجود داشته این است که جهان از ماده و عقل ساخته شده است و خود عقل و ماده دو جلوۀ مختلف از حقیقت واحدی هستند، نه عقل بدون ماده وجود پیدا می کند و نه ماده بدون عقل. بعبارت دیگر خدا تنها نیرویی است که در همه جا نفوذ و سریان دارد، با وجود این، نیرو و قوه را نمیتوان از باقی جهان جدا کرد. بطور خلاصه باید گفت که مذهب رواقی کمتر از مذهب اپیکوروس جنبۀ مادی نداشته، منتها جنبۀعقلی آن کمتر بوده است. اوج فلسفۀ رواقی و افتخار ابدی آن در مورد امور اخلاقی است، خیر اساسی تقوی و فضیلت است و فضیلت یعنی اینکه آدمی مطابق با عقل یا طبیعت زیست کند. صاحب فضیلت بودن خیر منحصر به فرد و صاحب فضیلت نبودن شر منحصر به فرد است. هر چیز دیگر جز آن، از درویشی و بیماری و رنج و مرگ قابل اعتنا نیست. مرد خوبی که کسی نتواند تقوی و فضیلت را از وی بازستاند شکست ناپذیر است. چون چنین شخصی به خود رجوع کند و به این نکته متوجه شود که اغلب بدبختیها از تصور و اعتقاد است، همین اعتقاد سبب آن می شود که به خود متکی باشد و منفعل نشود و از درد و رنج آزاد بماند. این سکوت و سکون شبیه همان است که اپیکوروسیان (ابیقوریان) داشته اند، منتها جنبۀ انفعالی آن کمتر و نیرومندی آن بیشتر است (یا در زمان رومیان چنین شده). تنها کافی نیست که شخص تحمل و بردباری نشان دهد بلکه شجاع نیز باید باشد. یکی از لوازم مذهب رواقی آن بود که مرد حکیم ناچار باید تحصیل معرفت کند، چه برای آنکه کسی بتواند بر وفق طبیعت زندگی کند، لازم است که جهان را بفهمد و بشناسد. ولی متأسفانه بیشتر رواقیان به علم و معرفت مختصری درباره طبیعت قناعت می کردند و فاقد حس کنجکاوی علمی بودند. فلسفۀ رواقی دل را ترقی می داد ولی حدت ذهن و فکر را سبب نمی شد. رواقیان به مشیت قائل بودند ولی چنان می پنداشتند که راههای مشیت را از طریق توسل به غیب می توان پیدا کرد واین خود نمونۀ برجسته ای از تناقضات موجود در آن فلسفه است که از فقدان دقت علمی و از تسلیم شدن به احساسات و عواطفی که بنابر سنن و تقالید به آنان رسیده بود، نتیجه شده است. کتاب ’سیاست’ از آثار گمشدۀ زنون است و بنا به گفتۀ پلوتارک این کتاب را در جواب کتاب ’جمهوریت’ افلاطون نوشته بود. بنابراین باید گفت که رواقیان به سیاست توجه داشته اند و از این حیث بر پیروان اپیکوروس تفوق دارند، چه آنان با سکون و آرامش خود از سیاست دوری کردند. مرد رواقی چنان می پنداشت که وظیفۀ وی آن است که در بلند کردن بار سیاست سهم خود را ادا کند، و همین مطلب است که معلوم می دارد چرا فلسفۀ رواقی در قانونگزاری و اصول ادارۀ امپراتوری روم موفقیت پیدا کرده است. اصلی ترین و عالی ترین جنبۀ اخلاق و سیاست رواقی احساس اشتراک و همکاری است که نه تنها باید در مورد اهل میهن و کشور انجام شود، بلکه باید با تمام مردم جهان چنین باشد. در تحت تأثیر انقلاب شگفت انگیزی که با جهانگشایی اسکندر پیش آمده بود، این مردم توانستند از زیر بار یکی از نیرومندترین سنتهای یونان شانه تهی کنند و روح شهر مرکزی دوران هلنی را کنار بگذارند. رواقیان را باید از لحاظ تاریخ نخستین مردم معتقد به ’جهان وطنی’ دانست. این عقیده وحدت نوع بشر یکی از منابع قانون رومی ’حقوق اشخاص’ است که قاموس ملتها و قانون طبیعت بشمار می رود. (نقل به اختصار از تاریخ علم تألیف جرج سارتن ترجمه احمد آرام). و رجوع بدان کتاب صص 646- 653 و رواقیون و رواقیین و اهل اسطوانه ذیل مادۀ اسطوانه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
قبیله ای از ’قینیان’ یا ’مدینیان’ بودند که نسب به ’یهوناداب بن رکاب’ می رسانیدند و به مدینیان شهرت یافتند. طبق روایت تورات یهوناداب شخص غیوری بود و در عبادت خدا می کوشید. وی با ’یاهو’ برای معدوم کردن خاندان آحاب - که پرستندۀ بعل بودند - همداستان گردید. قوم او به دستور وی قومی مستقل و صلحدوست و چادرنشین گردیدند و از جایی به جایی نقل مکان می کردند. چون بخت نصر یهودیه را فتح کردرکابیان به اورشلیم گریختند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از دهستان آزادوار بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 31هزارگزی شمال جغتای و پنج هزارگزی شمال راه آهن. جلگه ومعتدل و دارای 910 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و زیره است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(غَفْ فا)
حمدالله مستوفی آرد: غفاریان در اول مردمی صالح و متدین بوده اند. از ایشان امام سعید استاد الائمه نجم الدین عبدالغفار صاحب الحاوی رحمهالله علیه در علم فقه مذهب امام شافعی مطلبی (رض) بأقصی الغایه والامکان کوشید، و آن قوم بدو منسوب گشتند و از او مفتخر گشتند. وفات او در ثامن محرم سنۀ خمس و ستین و ستمائه (665) ، و اکنون فرزندان او ائمۀ قزوین اند. (تاریخ گزیده چ لندن ص 847)
لغت نامه دهخدا
این نام تقریباً به مجموع سپیدپوستان آسیا و اروپا اطلاق می شود، مؤلفین قدیم از آن نام برده و هرودوتس و بطلمیوس چند قوم را به نام آریائی ذکر کرده اند، تحقیقات عمیقه در پیرامون این کلمه در این اواخر آغاز شده و اختلافات بسیاری بمیان آمده است، در اواخر مائۀ قبل شناسائی دو شعبه زبان آسیائی یعنی سانسکریت و اوستائی آغاز شد، علما بشباهت تام زبان سانسکریت با زبانهای یونانی و لاتینی و کلتی و آلمانی پی بردند و این شباهت معلوم کرد که کلیۀ السنۀ مزبوره را اصلی مشترک است و نیز خویشی و قرابت زبان اوستائی و سانسکریت بتحقیق پیوست و امروز بوجود این خانوادۀ لغوی محققین همداستانند و آن را بنام سانسکریتی هند و اروپائی، هندو جرمانی و آریائی می نامند، این زبان شامل هفت گروه مغربی است: یونانی، ایطالیائی، کلتی، تتنی، سقلابی، لیتوانی، چک و آلبانی، و دو گروه زبان آسیائی: 1- گروه هندی، مشتمل چهارده لهجه مشتق از سانسکریت، 2- گروه ایرانی مشتق از اوستائی مشتمل فارسی، افغانی، بلوچی، کردی، آسی و ارمنی، در میان لهجه های معمول اروپاتنها لهجۀ باسک و فنلاندی و مجار و ترک از خانوادۀآریائی مستثنی و برکنار است و بعض از علما از اشتراک این ملل در زبان وحدت نژاد را نیز دعوی کرده اند
لغت نامه دهخدا
نام چند کس و از آن جمله است: 1- شخصی از نسل داود. 2- یکی از رؤسای بنی شمعون. 3- شخصی از بنی یساکار. 4- شخصی از ذریۀ شاول. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آریائیان
تصویر آریائیان
نام مجموع سفید پوستان آسیاواروپا اطلاق میشود
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی پرتو افکن تابا، شخانه خیز جایی در آسمان به گمان آن که شخانه (شهاب) از آن جا خاسته
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره چتریان که دو ساله است (بعض گونه هایش پایا میباشد) و در سراسر نواحی بحرالروم و حبشه و ایران میروید. ارتفاع آن بین 1 تا 5، 1 است. برگهای متناوب و دارای بریدگی بسیار و دمبرگش شامل غلافی است که ساقه را فرا میگیرد. برگش معطر و طمعش مطبوع و کمی شیرین است رازیانج شمار شمره سونف باریان بسباس. یا رازیانه آبی کاکله. یا رازیانه دریایی کاکله. یا رازیانه رومی انیسون. یا رازیانه کاذب شوید شبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رواقیان
تصویر رواقیان
جمع رواقی، ستاوندیان
فرهنگ لغت هوشیار