جدول جو
جدول جو

معنی رغزه - جستجوی لغت در جدول جو

رغزه
(رَ زِ)
پتو که نوعی از لباس پشمین است که بیشتر مردمان بدخشان و مردم کشمیر و مردم کرمان پوشند. (برهان) (ناظم الاطباء). پتو را گویند و آن نوعی از لباس است که از پشم گوسفند بافند. بعضی مردم خاصه از اهل کشمیر و کرمان پوشند واین لغت در فرهنگ نیافتم. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریزه
تصویر ریزه
ریز، خرد، کوچک، خرده و اندکی از چیزی
ریزه ریزه: خرده خرده، پاره پاره، ریزریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزه
تصویر روزه
مربوط به روز در ترکیب با عدد مثلاً دو روزه، یک روزه،
در فقه از اعمال مذهبی، به صورت خودداری از خوردن، آشامیدن و سایر اعمالی که برای روزه دار منع شده از طلوع صبح تا غروب آفتاب، صوم، روزه دار مثلاً امروز روزه بودم
روزه گشودن: روزه گشادن، کنایه از باز کردن روزه با خوردن غذا، افطار کردن
روزۀ مریم: روزۀ سکوت که حضرت مریم به آن مامور شد، خاموشی و سکوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رازه
تصویر رازه
راز، مطلب پوشیده و پنهان، سر
فرهنگ فارسی عمید
(رُ لَ)
غلاف سر نره. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَغْ وِ)
گنجشگی که سرش سرخ باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَغْ وَ)
سنگ بزرگ، رغوه یا رغوه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به رغوه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
یا ارض رغنه، زمین سهل و نرم. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ لَ)
ستور ریزه مانند بره و بزغاله. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِغْ وَ)
رغوه. رغوه. کفک و سرشیر. (آنندراج). سرشیر وکفک شیر. ج، رغاً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ ثُ)
مصدر به معنی رغل. (ناظم الاطباء). در هیچ یک از متون معتبر این مصدر دیده نشد. رجوع به رغل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَنْ نُ)
رغبت. رغبت در چیز کردن. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 52). مصدر به معنی رغب و رغبی ̍. (منتهی الارب). خواهانی. (دهار). رجوع به رغبت شود، رغبت از چیزی گردانیدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ ثُ)
رغبه. مصدر به معنی رغبی ̍ و رغبی ̍. (منتهی الارب). رجوع به مصادر مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ بُ)
رغبه. مصدر به معنی رغبی ̍ و رغبی ̍. (منتهی الارب). رجوع به مصادر مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(رِ زَ)
رکزه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رکزه شود، ثبات عقل و رای. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، پارۀ بزرگ از سیم یا زر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، یکی رکاز. (منتهی الارب). رجوع به رکاز شود
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ)
یا رکزه. خرمابن برکنده از تنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
از: روز +ه نسبت،. منسوب به روز: یکروزه، دوروزه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). اغلب بصورت مرکب آید:
یک کف پست تو بصحرای عشق
برگ چهل روزه تماشای عشق.
نظامی.
ریزه ریزه صدق هرروزه چرا
جمع می ناید در این انبار ما.
مولوی.
یکروز خرج مطبخ تو قوت سال ماست
یکسال مردمی کن و یکروزه روزه گیر.
؟
، احتراز از خوردن وآشامیدن و مفطرات دیگر از طلوع صبح تا غروب. صوم. کف نفس از اکل و شرب (و مفطرات دیگر) از آغاز طلوع صبح تا مغرب و در بعض امم یکروز و یک شب هم هست و بعضی سکوت را گویند مانند روزۀ مریم، و در یهود تا 6 شبانه روز هم باشد که آب و طعام ننوشند و نخورند و حرف نزنند و بطریقۀ بت پرستان هند عبارت از کف نفس است از غله ها و حبوب و شیرینی و میوه و آب، و مباشرت رامنعی نیست. (لغت محلی شوشتر). رجوع به صوم در همین لغت نامه شود. روزه در تمام اوقات در میان طوایف و ملل و مذاهب در موقع ورود اندوه و زحمت غیرمترقبه معمول بوده است. در کتاب مقدس بهیچ وجه اشاره ای نیست که قبل از ایام موسی روزه بطور صحیح معمول بوده است یا نه ؟ و چهل روز روزه داشتن موسی و عیسی مسیح بطور معجزه و خارق عادت بوده است. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین کتاب شود:
روزه بپایان رسید و آمد نو عید
هر روز بر آسمانت بادا مروا.
رودکی.
همان بر دل هرکسی بوده دوست
نماز شب و روزه آیین اوست.
فردوسی.
بر آمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده بر باغ و بسبزه.
منوچهری.
کار نه روزه کند و نه نماز، کار عجز کند و نیاز. (خواجه عبداﷲ انصاری).
همه پارسایی نه روزه است و زهد
نه اندر فزونی نماز و دعاست.
ناصرخسرو.
چون روزه ندانی که چه چیز است چه سود است
بیهوده همه روز تو را بودن ناهار.
ناصرخسرو.
از نماز و روزۀ تو هیچ نگشاید ترا
خواه کن خواهی مکن من با تو گفتم راستی.
ناصرخسرو.
چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه
که مریم عور بود و روح تنها.
خاقانی.
روزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاست
خاطر روح القدس پیوند عیسی زای من.
خاقانی.
در روزه بودم از سخن، او جامۀ دو عید
برمن فکند و عهد مرا عیدوار کرد.
خاقانی.
که سلطان بشب نیت روزه کرد.
سعدی.
که سلطان از این روزه آیا چه خواست
که افطار او عید طفلان ماست.
سعدی.
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید بدور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آنکس برد
که خاک میکدۀ عشق را زیارت کرد.
حافظ.
- روزه بودن، صائم بودن.
- روزۀ تنفس، نوعی از زهد فقراست که از شب نیت میکنند و همه روز با کسی کلام نکنند و گویند که این زهد را مریم کرده است و آنرا روزۀ مریم نیز گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). رجوع به روزۀ مریم شود.
- روزۀ عزلت، صوم بیست وچهار ساعتی که در مدت یک شبانه روز هیچ نخورند و نیاشامند. (از ناظم الاطباء).
- روزۀ گنجشگی گرفتن، تا نیم روز روزه بودن و سپس شکستن. (از امثال و حکم دهخدا).
- روزۀ مریم گرفتن، در اصطلاح شاعران قدیم بمعنی خاموشی گزیدن است. (از فرهنگ عوام). رجوع به روزۀ مریم شود.
- ماه روزه، ماه رمضان:
بفال نیک تراماه روزه روی نمود
تو دور باش و چنین روزه صدهزار گذار.
فرخی.
و رجوع به ترکیبات زیر شود: روزه باز کردن، روز بر روزه بردن، روزۀ تنفس، روزه خوار، روزه خواری، روزه خور، روزه خوردن، روزه خوری، روزه دار، روزه داری، روزه داشت، روزه داشتن، روزه رفتن، روزه شکستن، روزه شکن، روزه گشا، روزه گشادن، روزه گشودن. روزۀ گنجشگی، روزه گیر، روزه واکردن.
- امثال:
روزۀ بی نماز، عروس بی جهاز، قورمۀ بی پیاز، یعنی چیزی ناقص و امری ناتمام. (امثال و حکم دهخدا).
روزه خوردنش را دیده ایم نماز خواندش را ندیده ایم، مثلی مزاح گونه است که بدان بی مبالاتی ممثّل را در امر عبادات خواهند. (امثال و حکم دهخدا).
روزه دار و بدیگران بخوران
نه مخور روز و شب شکم بدران.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
روزۀ شک دار گرفتن، کار مشکوک کردن. (از امثال و حکم دهخدا) (فرهنگ عوام).
روزه گرفتن و باگه (یا گه سگ) افطار کردن، با مالی حرام یا کاری ناروا رفع حاجت کردن. (از امثال و حکم دهخدا) (فرهنگ عوام).
روزه نمازش را درست نمیکرده است، یعنی البته در این مدت طویل رنج بردن، چیزی آموخته است یا عملی را بپایان برده است. (امثال و حکم دهخدا).
،
{{صفت}} صائم. روزه دار. چنانکه گویند: من روزه ام، یعنی صائمم،
{{اسم}} طعامی که بعنوان نذر هرساله در روز معینی پزند و به دوستان فرستند. (از لغت محلی شوشتر)، پرده ای باشد که بر سر موزه می باشد. (لغت محلی شوشتر). زیادتی که بر سر موزه باشد
لغت نامه دهخدا
(رُغْ وَ)
رغوه. رغوه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به رغوه شود، رغوهالقمر. زهرهالشی ٔ. (تذکرۀ داود ضریرانطاکی ص 173). رجوع به رغوهالقمر و حجرالقمر شود
لغت نامه دهخدا
خوش و خرد. (غیاث اللغات) (آنندراج). جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(رِغْ وِ)
کف هر چیز خواه شیر باشد یا جز آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ سَ)
موضعی است میان مکه و طائف. (منتهی الارب). جایگاهی است در بلاد هذیل. مالک بن خالد هزلی گوید:
لمیثاء دار کالکتاب بغرزه
قفار و بالمنجاه منها مساکن.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(پَ غَ زَ / زِ)
مخفف پرغازه است که بیخ و بن پر پرندگان باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرغزه
تصویر پرغزه
بیخ و بن و پر پرندگان که بگوشت بدن آنها چسبیده است پرغزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لغزه
تصویر لغزه
برشی از میوه قطعه ای از پرتقال لیمو و مانند آن: یک لغزه پرتقال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
خرد، صغیر، بسیار ریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزغه
تصویر رزغه
لایستان گلزار
فرهنگ لغت هوشیار
خودداری از خوردن و آشامیدن که مدت شرعی آن از طلوع صبح تا غروب آفتاب است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکزه
تصویر رکزه
پا جوش کویک، هوشیاری دور اندیشی، دانایی، خرد ورزی، ایستایی خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغبه
تصویر رغبه
یازش گراه گرایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغله
تصویر رغله
نیام نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رازه
تصویر رازه
مطلب پوشیده امر پنهان سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
((زِ))
ریز
فرهنگ فارسی معین
((زِ))
یکی از شعائر مذهبی است و آن خودداری از آشامیدن و خوردن سایر مبطلات مربوط به آن است از اذان صبح تا اذان مغرب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لغزه
تصویر لغزه
((لَ زَ یا زِ))
برشی از میوه، قطعه ای از پرتقال، لیمو و مانند آن، یک لغزه پرتقال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریزه
تصویر ریزه
ذره
فرهنگ واژه فارسی سره