جدول جو
جدول جو

معنی رعیتی - جستجوی لغت در جدول جو

رعیتی
العبوديّة
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به عربی
رعیتی
Pastoral
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
رعیتی
pastoral
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
رعیتی
کشاورزی –دهقانی
فرهنگ گویش مازندرانی
رعیتی
pastorale
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به هلندی
رعیتی
ländlich
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به آلمانی
رعیتی
пасторальний
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
رعیتی
pasterski
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به لهستانی
رعیتی
田园的
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به چینی
رعیتی
pastoral
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
رعیتی
pastorale
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
رعیتی
pastoral
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
رعیتی
دیہاتی
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به اردو
رعیتی
ग्रामीण
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به هندی
رعیتی
গ্রামীণ
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به بنگالی
رعیتی
เกี่ยวกับชนบท
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به تایلندی
رعیتی
kijijini
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
رعیتی
pastoral
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
رعیتی
пасторальный
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به روسی
رعیتی
田舎の
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به ژاپنی
رعیتی
רַעֲיוֹנִי
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به عبری
رعیتی
pastoral
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
رعیتی
전원적인
تصویری از رعیتی
تصویر رعیتی
دیکشنری فارسی به کره ای

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رعیت
تصویر رعیت
قوم و جماعتی که در یک سرزمین تابع یک حکومت باشند، عامۀ مردم، جمعی کشاورز که در یک ملک تحت فرمان یک مالک باشند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ عی یَ)
یا رعیه. عامۀ مردم زیردست و فرمانبردارکه بادرم نیز گویند. (ناظم الاطباء). عامۀ مردم، گروهی که دارای سرپرست و راعی باشند. (فرهنگ فارسی معین). زیردست. (کشاف زمخشری) (دهار) (ملخص اللغات) (مهذب الاسماء). مردم عامه. مردمان تابع. (یادداشت مؤلف) : دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466). کار از درجۀسخن به درجۀ شمشیر کشید و رعیت و لشکری میل سوی عیسی کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241). ما رعیتیم و خداوندی داریم و رعیت جنگ نکند. امیران را بباید آمدکه شهر پیش ایشان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 563) .دست لشکریان از رعیت چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت در راه راست نیستند؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340)، کشاورزانی که برای مالک زراعت کنند. (فرهنگ فارسی معین). دهقان. ساکن دهات. زمین دار. عموم کشاورز و زارع و صنعتگر. (ناظم الاطباء) :
نظری کن به حال من زین به
زآنکه من هم رعیتم در ده.
اوحدی.
، اتباع پادشاه. تبعۀ یک کشور. (از فرهنگ فارسی معین). ساکن هر ولایت و کشوری. تابع. (ناظم الاطباء) :
دل من چون رعیتی است مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست.
فرخی.
خشم لشکر این پادشاه (ناطقه) است که بدیشان.... رعیت را نگاهدارد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). فکر و تدبیرش صرف نمی شود مگر در نگهبانی حوزۀ اسلام و رعیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). باش از برای رعیت پدری مشفق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). امیر گفت: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشینند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). خیمه ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
امروز تو میر شهر خویشی
کت پنج رعیت است مأمور.
ناصرخسرو.
از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که هر یکی را بر مقدار خرد و مروت به درجه ای رساند. (کلیله و دمنه). پادشاهان را در سیاست رعیت... بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه).
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت به رعایت کند.
نظامی.
رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه).
با رعیت صلح کن از جنگ خصم ایمن نشین
زآنکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است.
سعدی.
رعیت چو بیخ است و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ سخت.
سعدی.
رعیت درخت است اگر پروری
به کام دل دوستان برخوری.
سعدی.
نه بر اشتری سوارم نه چو خر به زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم.
سعدی.
شاهی که بر رعیت خود می کند ستم
مستی بود که می خورداز ران خود کباب.
صائب.
رعیت چو از بیم شه هر شبانگه
دل غمگن و چشم بیدار دارد
نباشد شگفت ار ز نومیدی آخر
بر او تخت شاهی نگونسار دارد.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
- رعیت دوست، که ملت و رعیت را دوست داشته باشد: او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. (کتاب النقض ص 414).
- رعیت شکن، ستمگر. که رعیت را شکند و ستم کند:
پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن.
نظامی.
- امثال:
رعیت از رعایت شاد گردد. (امثال و حکم ج 2 ص 869).
رعیت تابع ظلم است. (امثال و حکم ج 2 ص 169).
رعیت درخت جواهر است، کشاورزان و دهقانان برای مالک قریه سود بسیار دارند. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 869).
قالی را تا بزنی گرد می آید رعیت را تا بزنی پول. (امثال و حکم دهخداج 2 ص 1155).
ما هم رعیت این دیهیم. (از امثال و حکم ج 3 ص 1395).
، اجاره دار، مرد فرومایه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ یَ)
شخص مهربانی کرده شده. (ناظم الاطباء). درخور رعایت
لغت نامه دهخدا
دارای سرپرست و راعی، زیر دست، مردم فرمانبردار، جمعی کشاورز که در یک ملک و تحت فرمان یکنفر مالک باشند هراسان، ترسان، مرعوب، وحشت زده
فرهنگ لغت هوشیار
((~. رَ یَ))
نظام اجتماعی و اقتصادی که در آن ارباب مالک وسایل تولید است و با بهره کشی از رعیت به محصول اضافی دست می یابد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رعیت
تصویر رعیت
((رَ یَ))
عموم مردم، کسانی که به کشت و زرع برای یک مالک می پردازند، بنده، مردم تحت فرمان پادشاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رعیت
تصویر رعیت
دهوند
فرهنگ واژه فارسی سره
برزگر، روستایی، تبعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد