جدول جو
جدول جو

معنی رعوش - جستجوی لغت در جدول جو

رعوش(رَ)
ماده شتر سرلرزان از کلانسالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راوش
تصویر راوش
(دخترانه)
مصحف زاوش، نام ستاره مشتری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رتوش
تصویر رتوش
دست کاری عکس پس از ظهور، اصلاح
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
سخت و درشت از هر چیزی، بسیار جنبان، تاریکی شب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رعوه. بازداشت از کارها. گویند: فلان حسن الرعوه و کذا حسن الرعوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
رعوه. رعوه. (منتهی الارب). رجوع به رعو و رعوه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ ءَ)
رعو. رعوه. بازایستادن مرد از کار خود. (ناظم الاطباء). باز ایستادن. (دهار). رجوع به رعو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رعوه. رعو. (ناظم الاطباء). رجوع به رعو و رعوه شود، پرداختن از جهل و بدی و باز ایستادن از آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ رعن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رعن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گوسپند لاغرکه از بینی آن آب رود. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، سیاهی دوات، سخت لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خویشتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، روح و جان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
زن نازک اندام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ وَ)
رعوه. رجوع به رعو و رعوه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بارانهای سبک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کسی که سرش از غلبۀ خواب بجنبد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ماده شتری که سرش از نشاط لرزان باشد. (منتهی الارب) ، ماده شتر شتاب رو که دستها را زودزود بردارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کسی که سرش از پیری لرزان باشد، نیزۀ نرم و جنبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ رعد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (دهار). رجوع به رعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رعد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رعد در معنی مصدری شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بددل. سست. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُ وَ)
رعوه. رعوه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به رعو و رعوه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ وا)
رعوی ̍. پرداخت از جهل و بدی و بازایستادن از آن. (ازاقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به رعوه و رعو شود، حفاظت و نگاهداری. (ناظم الاطباء) ، نگاهداشت. اسم است از رعی و رعایه، به معنی نگاه داشتن حق کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَمْ مُ)
رعوه. مصدر است از رعو و رعوه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به رعو و رعوه شود
لغت نامه دهخدا
مردی است که 2172 نفر از اولاد وی از بابل با زروبابل به اورشلیم مراجعت کردند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(رُ وا)
رعوی ̍. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به رعوی ̍ و رعوه شود
لغت نامه دهخدا
(تَحُ)
فراخ گردیدن چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
وادیج بستن رز را. (منتهی الارب) (آنندراج). قرار دادن شاخه های درخت رز بر چوب. (از اقرب الموارد). داربست ساختن رز را. چفته بندی کردن برای درخت رز، اقامت نمودن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرد گرفتن چاه را بقدر یک قامت زیرین، از سنگ و تمامۀ بالایین از چوب. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). عرش. رجوع به عرش شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عرش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عرش شود: همی بینید که عروش و بارگاه دواوین او مهدوم و مهدود... (ترجمه تاریخ یمینی ص 454) ، خانه های مکه. (ناظم الاطباء). بیوت مکه. (اقرب الموارد). رجوع به عرش شود
لغت نامه دهخدا
دارال عروش، قریه یا آبی است در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَعْ وَ)
مرد سبک و چست. (منتهی الارب). خفیف. (اقرب الموارد) ، شتر درشت اندام شگرف. (منتهی الارب). البعیر الغلیظ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قعش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قعش شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کوکب مشتری را گویند. (برهان). صاحب برهان گویدبمعنی ستارۀ مشتری است و چنین نیست و زاؤش است بروزن خاموش و در همه کتب لغت هم چنین آمده و حتی دربرهان نیز بهمین معنی موجود است. (از آنندراج) (از انجمن آرا). صاحب برهان که میگوید بمعنی ستارۀ مشتری است غلط است، اصل آن زاوس است از یونانی زأس. (یادداشت مؤلف). مصحف زاوش است. (ذیل برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دِ عَ)
قوی: بعیر درعوش، شتر قوی و شدید (فقط در لسان ضبط شده است). (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
لرز. لرزه. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد). لرزی که در اثر درد شدید و تسکین ناپدیر به انسان عارض می شود. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رفوش
تصویر رفوش
فراخ گردیدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعاش
تصویر رعاش
لرزه، تنلرزه (رعشه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتوش
تصویر رتوش
دستکاری، اصلاح چیزی پس از ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتوش
تصویر رتوش
((رُ))
دستکاری عکس و فیلم برای زیباتر کردن آن، پرداخت (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین