جدول جو
جدول جو

معنی رعناء - جستجوی لغت در جدول جو

رعناء
(رَ)
رعنا. مؤنث ارعن، زن گول و سست. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (از دهار) (از منتهی الارب). رجوع به رعنا شود، نوعی از انگور. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رعناء
(رَ)
لقب شهر بصره. (یادداشت مؤلف). نام بصره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام بصره، سمیت به تشبیهاً برعن الجبل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رعناء
((رَ))
خودپسند، متکبر، در فارسی به معنای خوش قد و قامت
تصویری از رعناء
تصویر رعناء
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رعنا
تصویر رعنا
(دخترانه)
زیبا، دلفریب، بلند و کشیده، گلی که از درون سرخ و از بیرون زرد باشد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رعنا
تصویر رعنا
زیبا و خوشگل، کنایه از خوش قد وقامت، بلند مثلاً سرو رعنا، زن گول و نادان، زن خودبین و خودآرا
فرهنگ فارسی عمید
(رُ)
آواز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، طرب و نشاط. (منتهی الارب). طرب. (اقرب الموارد) (متن اللغه). ج، ارنیه. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
یا رعا. جمع واژۀ راعی. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 50). رجوع به راعی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یا رعناء. تأنیث ارعن، زن ابله. (از کشاف زمخشری). زن گول. (دهار). زن گول و سست و ضعیف. (منتهی الارب). زن گول و سست. (آنندراج) (غیاث اللغات). زن خویله. (مهذب الاسماء). زن دراز احمق. رعناء. حمقاء. (یادداشت مؤلف) :
تا تو بدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.
ناصرخسرو.
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا.
ناصرخسرو.
گر طلاقی بدهی این زن رعنا را
دان که چون مردان کاری بکنی کاری.
ناصرخسرو.
گفت ای قحبۀ رعنا مرا عار باشد با تو جنگ کردن. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی).
از عالم دورنگ فراغت دهش چنانک
دیگر ندارد این زن رعناش در عنا.
خاقانی.
چون تواند بود مرد راه حق
هر که او همچون زنان رعنا بود.
عطار.
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می پرسی در او همت چه می بندی.
حافظ.
، لک، مردم رعنا. (لغت فرس اسدی). کالیو. احمق. گول. آنکه به شتاب سخن گوید و در گفته های خویش نیندیشدتا نیک است یا زشت. (یادداشت مؤلف). نادان و فریفته به خود و دارای عجب. (ناظم الاطباء) :
مکن مگذار تا هر کس سر کوی غمت گردد
که کار شبروان غم ز هر رعنا نمی زیبد.
فلک الدین ابراهیم سامانی.
حلوا به خرد نکو چو دیبا کن
تا مرد خرد نگویدت رعنا.
ناصرخسرو.
علم در دست یک رمه رعنا
همچو شمع است پیش نابینا.
سنایی.
مرا سر بسته نتوان داشت بر پای
به پیش راعناگویان رعنا.
خاقانی.
مسافران به سحرگاه راه پیش کنند
تو خواب پیش کنی اینت خفتۀ رعنا.
خاقانی.
، زن سست خوش حرکات. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). زیبا و خوش نما. (آنندراج از کشف اللغات و لطائف و...) (از غیاث اللغات) .زن آراسته. (لغت محلی شوشتر). زیبا. خوش حرکات. باناز. زن خویش آرا. زن خویشتن آرا. (یادداشت مؤلف). خوب صورت. زیبا. خوشگل. (فرهنگ فارسی معین). زن خویشتن آرا. (از آنندراج). خوب صورت و خوشگل و جمیل و محبوب و صاحب حسن. (ناظم الاطباء) :
گه گه آید بر من طنزکنان آن رعنا
همچو خورشید که با سایه درآید به رطب.
سنایی.
- رعنافش، رعنامانند. مانند رعنا:
بر لب خشک جام رعنافش
عاشقان بوسۀ تر اندازند.
خاقانی.
- رعنای صاحب بربط، ستارۀ زهره. (ناظم الاطباء) برهان) :
ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ
سوز از آن قرّای صاحب طیلسان انگیخته.
خاقانی.
- نارعنا، در تداول افسانه های عامیانۀ فارسی دشنام گونه ای است زنان را. (یادداشت مؤلف).
، خوشنما و نازنین و لطیف و ظریف و دلربا و دلکش و زیبا. (ناظم الاطباء) :
این عروسان عور رعنا را
بر سراز آب چادر اندازد.
خاقانی.
گرچه ز آن آینه خاتون عرب را نگرد
در پس آینه روی زن رعنا بیند.
خاقانی.
گیرم نیی چون آب نرم آتش مباش از جوش گرم
آهسته باش ای آب شرم از چشم رعنا ریخته.
خاقانی.
عقل مست لعل جان افزای تست
دل غلام نرگس رعنای تست.
خاقانی.
بسا رعنازنا کآن شیرمرد است
بسا دیبا که شیرش در نورد است.
نظامی.
آنکه زلف و جعد رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش.
مولوی.
ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد.
حافظ.
و گل (سوری) سردسیر رعناتر و خوشبوتر بود. (فلاحت نامه)، خوار. (لغات ولف). سبک. ضعیف.
- رعنا شدن، خوار شدن. سبک و ضعیف شدن:
عروسم نباید که رعنا شوم
به نزد خردمند رسوا شوم.
فردوسی.
- رعنا کردن، منتسب به جلفی و سبکی داشتن:
مرا خیره خواهی که رعنا کنی
به پیش خردمند رسوا کنی.
فردوسی.
، در عربی به معنی رشیق القد نیامده است ولی در میان عامه در فارسی معمول است. در تداول فارسی: رساقد. بالابلند. موزون چنانکه از قامت و قد و بالا. خوش قد و بالا. خوش قد و قامت. نیکوقامت. (یادداشت مؤلف) :
در نظر آنچ آوری گردید نیک
بس کش و رعناست این مرکب و لیک.
مولوی.
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را.
حافظ.
- قامت رعنا، قامت موزون. قد موزون. (یادداشت مؤلف).
- قد رعنا، قد موزون. قامت موزون. (یادداشت مؤلف) :
سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش
دوعالم چون دو زلف عنبرین افتاده در پایش.
خاقانی.
میر من خوش می روی کاندر سراپا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت.
حافظ.
چشم شهلا قد رعنا رخ زیبا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری.
؟.
، آزاد از کار و شغل، خرامان. (ناظم الاطباء)، چالاک. (ناظم الاطباء) (آنندراج از کشف اللغات و...) (از غیاث اللغات)، متکبر. خودپسند. (یادداشت مؤلف) (از غیاث اللغات) :
ازین مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا.
سنایی.
برآمد ابر به کردار عاشق رعنا
کشیده دامن و افروخته سر از اعجاب.
مسعودسعد.
(شیر) چون رعنای مستبدی در میان ایشان (سباع). (کلیله و دمنه).
ز تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف در طلب ز آهو ناف.
سنایی.
ترا نفس رعنا چو سرکش ستور
دوان می برد تا سراشیب گور.
سعدی (بوستان).
فرزانه رضای نفس رعنا نکند
تاخیره نگردد و تمنا نکند.
سعدی.
، نام گلی است. (لغت محلی شوشتر) (از شرفنامۀ منیری). قسمی گل زینتی. گل دورویه. گل قحبه. گل دوآتشه. گل دوروی. (یادداشت مؤلف). گلی زیبا و گلی که از اندرون سرخ و از بیرون زرد باشد. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) :
نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت
اگر ز گلها در ماندی گل رعنا.
مسعودسعد.
کز چهره و خون دشمنان گردد
چون بارگه تو پرگل رعنا.
مسعودسعد.
گشته ست زبانم ده چون سوسن آزاده
در مالش این مشتی دورو چو گل رعنا.
وطواط.
گل رعنا به یاد نرگس مست
جام زرین به دست بردارد.
انوری.
ور کندخلق ترا شاعر مانند به گل
نه پیاده دمد از شاخ گل و نی رعنا.
مختاری غزنوی.
چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید
در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من.
خاقانی.
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته.
خاقانی.
برو بر بام و پرس از پاسبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد؟
مولوی.
سعدیا غنچۀ سیراب نگنجد در پوست
وقت خوش دید و نخندید و گل رعنا شد.
سعدی.
تا غنچۀ خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می رویی.
حافظ.
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد.
حافظ.
، هر چیز دورنگ. (ناظم الاطباء) :
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند.
خاقانی.
تا چند بهر صیقلی رنگ چهره ها
خود را به رنگ آینه رعنا برآورم.
خاقانی.
- سرو رعنا، سرو دورنگ. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
- ، سرو خوش قد و قامت. سرو بلندقامت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
منازعت کردن با کسی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رنجانیدن، رنج کشیدن. (ناظم الاطباء). معاناه. رجوع به معاناه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جمال. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نوعی از انگور دراز
دانه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) ، گوسپندی که هر دو کرانۀ گوش وی کفانیده معلق مانده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَنْ نا)
مرد پیوسته نگران بسوی زنان. (از منتهی الارب). آنکه پیوسته بسوی زنان نگرد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شهری در شام. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از معجم البلدان) ، نام اسبی است. (ناظم الاطباء) ، نام جد لبید که مالک بن جعفر است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شترمرغ شتاب رو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ماده شتر جنبان در شتاب رفتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتری که در راه رفتن بسبب سرعت و شتاب جنبان باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شاه رعلاء، گوسپندی که گوش آن را شکافته آونگان گذارند. و کذلک: ناقه رعلاء. ج، رعل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عنو، بمعنی کرانۀ آسمان و گروه مردمان از قبایل مختلف. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ عنو، یعنی جوانب و نواحی و گروه مختلف از مردمان. (از اقرب الموارد). رجوع به عنو شود، بمال کسی آفت رسیدن: اعهی الرجل اعهاء (واوی). وقعت فی ماله العاهه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رنجانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). رنجانیدن و بدین معنی یائی باشد. (ناظم الاطباء). به تعب و رنج انداختن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
زن خود بین و خود آرا و گول و سست، زن گول، زن خود آرا، زیبا خوشنما نازی سمک مونث ارعن. زن احمق و خودآرا زن گول و سست، خودپسند متکبر، خوب صورت زیبا خوشگل، مونث ارعن. زن احمق و خودآرا زن گول و سست، خوب صورت زیبا خوشگل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عناء
تصویر عناء
((عَ))
رنج، زحمت، دردسر
فرهنگ فارسی معین
ابله، احمق، خوشگل، دلربا، زیبا، قشنگ، خودپسند، خودخواه، متکبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد