جدول جو
جدول جو

معنی رضاخان - جستجوی لغت در جدول جو

رضاخان
(رِ)
دهی از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. سکنه 360 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات و پشم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راژان
تصویر راژان
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی ارومیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رامان
تصویر رامان
(پسرانه)
نام وزیر کیقباد پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کراخان
تصویر کراخان
(پسرانه)
نام پسر بزرگ افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رایان
تصویر رایان
(دخترانه)
نام کوهی در حجاز
فرهنگ نامهای ایرانی
(رَ)
نام محلی است در کنار راه تبریز و مراغه بین ایستگاه راه آهن تبریز و قریۀ اخمه قیه در 9هزارگزی تبریز
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دو کوه اند به اعلای شریف. (منتهی الارب). دو کوهک است در طرف اعلای شریف در نقطۀ تلاقی دار کعب و کلاب و کوههای مزبور بسوی سواد متوجه اند و اطراف آن زمین سفیدی است. (از معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
چاهی است در بین راه ازآن بنی مرقع از فرزندان عبدالله بن غطفان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نام شهری است در مغرب فرانسه از ایالت شارانت ماریتیم که مطابق سرشماری سال 1954 میلادی دارای 11256 تن سکنه است، (از دائرهالمعارف بریتانیکا)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جمع واژۀ روان است که نفوس باشد، چه روان به معنی نفس است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). رجوع به روان شود
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، دارای 318 تن سکنه، آب آن از زاینده رود، محصول عمده آنجا غلات و برنج و صیفی و پنبه و صنایع دستی زنان آنجا کرباس بافی و راه آن فرعی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
چوب که بر سر چاه نصب نمایند و بر آن چرخ گذارند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
وصف حالی (صفت حالیه). در حالت ربودن. در حال ربودن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
از رستاق طبرش همدانی و اصبهانی. (ترجمه تاریخ قم ص 120)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان سیاه کوه بخش بافت شهرستان سیرجان، این ده در 95هزارگزی راه مالرو ده سرد - صوغان واقع است، هوای آن کوهستانی و سردسیر و سکنۀآن 18 تن میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مثنای رداء و هما ردأان باثبات الهمزه مثل الاصلیه و هو اجود، و رداوان بقلبها واواً مثل التأنیث. (منتهی الارب). رجوع به رداء شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
ردأان. تثنیۀ رداء. (منتهی الارب). رجوع به رداء و ردأان شود
لغت نامه دهخدا
(رَقْ قا)
دهی از دهستان زیبد بخش جویمند حومه شهرستان گناباد. سکنۀ آن 157 تن است. آب آن از قنات. محصولات عمده آنجا غلات و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی از دهستان اوچ تپۀ بخش ترکمان شهرستان میانه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و عدس و نخود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
لقب پادشاه ختا بوده است و او را خان ختا نیز می گفته اند و در این دو بیت فرخی یکی از آن پادشاهان مقصود است:
ختاخان را مراد آمد که با تو دوستی گیرد
همی خواهد که آید چون قدرخان نزد تو مهمان.
فرخی.
خوش نخسبند همه از فزعش زآنسوی آب
نه قدرخان نه طغان خان نه ختاخان نه تکین.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام طایفه و ایلی در خلخال، از آن طایفه است میرزا قاسم رضاخانلو معروف به فاضل خلخالی، عالم و فقیه معاصر (متوفای 1320 هجری شمسی) که عده ای ازرجال و علمای معاصر ایران از شاگردان وی می باشند
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام پسر بزرگ افراسیاب است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اتراک قراخان گویند و بسیار این نام نهند. (از آنندراج). نام پسر افراسیاب و در شاهنامه ’قراخان’ آمده است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج. سکنۀ آن 145 تن. آب آن از چشمه ومحصول آن غلات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
دهی است از دهستان عرب خانه بخش شوسف شهرستان بیرجند، دارای 443 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام یکی از امرای هند است که شاه تیمور آنرا نائب خود کرد و متوجه سمرقند شد و بعد از چند سال خضرخان بر تخت دهلی نشست. (آنندراج). خضرخان نخستین سلطان از سلاطین سادات هند است که از سال 817 هجری قمری تا 824هجری قمری بر هند حکمرانی کرد. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به ص 414 تاریخ ادبیات ادوارد برون ج 3 شود
ابن عمر بن احمد. هفتمین امیر از امرای ایلک خانیۀ ترکستان غربی است که وفات او در 495 هجری قمری اتفاق افتاد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
نام یکی از امراء و فرماندهان لشکر هند در عصر محمود نبیرۀ فیروزشاه از سلسلۀ تغلقیه. (طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 269). وی با امیر تیمور گورکان مصاف داد و در آن مصاف میسرۀ لشکر هند با طغاخان و میر علی موجه ای بود و پس از مقابلۀ دو لشکر امیرزاده پیرمحمد از برانغار لشکر تیموری بر جرانغار مخالفان تاخته شمشیر به فیل سواری طغای خان رسانید، و وی را که در برابرش بود منهزم گردانید، تقریباً در حدود سال 795 هجری قمری (حبیب السیر چ تهران ج 2 ص 154)
یکی از امراء ترکستان به روزگار محمود غزنوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 85). در تعلیقات آخر تاریخ بیهقی چ فیاض ص 695 آمده است: این شخص برادر علی تگین است که در ص 526 (در چ ادیب ص 536) طغان با نون آمده است. حذف نون آخر در مورد بعضی اسمهای ترکی در سکه ها دیده میشود، مثل یغان که در سکه ها یغاست. (ترکستان بارتلد ص 284). رجوع به تعلیقات بر تاریخ بیهقی چ فیاض ص 695 و رجوع به طغان بن علی شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ابن منسک. منسک را مغولان دیب باقوخان خوانند وی جد مغولان و از فرزندان یافث بن نوح است. قراخان را پسری بود اغور نام که موحد شد و پادشاهی آن قوم او را مسلم گردید و در نسل او پادشاهی تا یک قرن دوام یافت. (تاریخ گزیده چ امیرکبیر ص 562)
نام پادشاه هند است و با اسکندر معاصر بوده. (برهان) (آنندراج). نام پادشاه هندوستان معاصر با اسکندر مقدونیائی. (ناظم الاطباء)
ابن مغول خان که پس از مرگ پدر در مملکت ترکستان به سلطنت رسید. (تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 6 و 7)
نام یکی از مبارزان افراسیاب. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به معنی فلاخن است، و آن چیزی باشد که از پشم یا ابریشم بافند و شبانان و شاطران بدان سنگ اندازند. (برهان). رجوع به فلاخن شود
لغت نامه دهخدا
جمع مضاف، دو افزا دو خدیه دو وا بست تثنیه مضاف در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)، دومضاف، دو امری باشند وجودی که هر یک از آن دو بقیاس بدیگری تعقل شود مانند پدری و پسری
فرهنگ لغت هوشیار
آلت سنگ اندازی که از رسن دوتاه (پشمی یا ابریشمی) سازند و بدان سنگ اندازند. توضیح بعض استادان فلاخن را با من و گلشن قافیه کرده اند ازینرو بعضی فلاخن بضم خای معجمه - که مشهور است - خطا دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمانان
تصویر رمانان
فرانسوی بازمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجامان
تصویر رجامان
چوب چاه دو چوب است که بر سر چاه نهند و چرخ چاه بر آن گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلاخان
تصویر فلاخان
((فَ لَ))
فلاخن، قلاب سنگ، ابزاری برای پرتاب کردن سنگ و آن رشته ای بوده که آن را از نخ یا ابریشم می بافتند، فلخم، فلخمه، فلماخن، فلخمان، پلخم
فرهنگ فارسی معین
ارتضا، تراضی، رضایتمندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
داوطلب
دیکشنری اردو به فارسی