جدول جو
جدول جو

معنی رصوخ - جستجوی لغت در جدول جو

رصوخ
(تَ کَ سُ)
لغتی است در رسوخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رسوخ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

گیاهی مانند نی با شاخه های باریک و برگ های دراز و نازک که از شاخه های آن حصیر و پرده های حصیری می بافتند، دوخ، دخ، حلفاء
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رسوخ
تصویر رسوخ
نفوذ کردن، ثابت و استوار شدن، پابرجا شدن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
زنی که وقت نزدیکی با مرد بیهوش گردد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گیاهی است که از آن بوریا بافند، (فرهنگ رشیدی)، گیاهی است که از میان آب بروید و از آن حصیر ببافند، و آن را دوخ و رخ نیز گویند، (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا)، گیاهی است دراز خالی از برگ و بار که بدان بوریابافند، (غیاث اللغات)، و در خراسان انگور و خربزه بدان آونگ کنند، (از برهان قاطع)،
در پهلوی روده باشد، (از فرهنگ اسدی ذیل روخ چکاد)، روت، لخت، لوت، روده، برهنه، عریان، عور، در ترکیب ’روخ چکاد’ روخ بمعنی لخت و برهنه است، رجوع به روخ چکاد شود، گر و جرب دار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ثابت و برجای بودن در کاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رسوخ. (از اقرب الموارد). و رجوع به رسوخ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَرْ رُ)
محکم و استوار گردانیدن چیزی را. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ربخ. رباخ. رجوع به ربخ و رباخ شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
سختی و بلاها. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَرْ رُ)
بجایی مقیم شدن. (مصادر اللغۀ زوزنی) ، چشم داشتن. (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) ، راه نگاه داشتن. (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52). و رجوع به رصد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ماده شتری که منتظر نوبت آب باشد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب). ماده شتری که منتظر آب خوردن شتر دیگری است تا پس از آن بیاشامد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زن خردشرم و یا تنگ شرم. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازآنندراج). زن تنگ اندام. ج، رصف. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ثابت و پابرجا شدن چیزی در جای خود مانند ثابت شدن مرکب در کاغذ و دانش در قلب، و فلان راسخ در علم است یعنی از ثابت و استوارشدگان در آنست. (از اقرب الموارد). ثابت و استوار و پابرجای شدن: رسخ رسوخاً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). استوار شدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر اللغۀ زوزنی) (دهار). ثابت و استوار شدن. پابرجای گردیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، بیخ آور شدن. (ترجمه جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار) (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، فرورفتن آب غدیر در زمین و سپری گردیدن آن: رسخ الغدیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، فرورفتن باران تا نم زمین: رسخ المطر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). فرورفتن نم باران به زمین و رسیدن به رطوبت پیشین آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
استواری و پابرجا بودن. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). سنوخ. (یادداشت مؤلف). استواری. پابرجایی. ثبات. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) : رسوخ پیدا کرد بنیادش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). آن واقعه سبب رسوخ محبت جماعتی شد به حضرت ایشان. (انیس الطالبین).
- بارسوخ، بانفوذ. باثبات. بمجاز، عالم و فهمیده و راسخ در علم. صاحب رسوخ:
هست تعلیم خسان ای بارسوخ
همچو نقش خوب کردن بر کلوخ.
مولوی.
- صاحب رسوخ، کسی که بواسطۀ استواری و پایداری دارای فضیلت باشد. (ناظم الاطباء).
، اثر. (ناظم الاطباء) ، نفوذ. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام دهی است از دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 12500گزی شمال صفی آباد و هفت هزارگزی خاوری راه اتومبیلرو صفی آباد به بام. این ده کوهستانی و سردسیر است و سکنۀ آن 258 تن و محصول آن غلات و پنبه و میوه و کنجد وشغل مردم کرباسبافی و شالبافی میباشد. آب راوخ از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(ثَ / ثُ لَ)
فرورفتن پای کسی بر زمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رخنه کردن، فرو رفتن، پابرجایی، سپری شدن، استواری ثابت و استوار شدن پا بر جای گردیدن، استواری پابرجایی ثابت، نفوذ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روخ
تصویر روخ
گیاهی است بدون برگ و بار که در میان آب روید و از آن حصیر بافند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسوخ
تصویر رسوخ
((رُ))
ثابت و استوار شدن، نفوذ، رخنه
فرهنگ فارسی معین
تاثیر، رخنه، نفوذ، استواری، پابرجایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد