جدول جو
جدول جو

معنی رشه - جستجوی لغت در جدول جو

رشه
ترکیب ماک با شیر پس از مایه گرفتن، اولین شیری که پس از زاییدن.، رسته ردیف
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رشا
تصویر رشا
(دخترانه و پسرانه)
آهوبره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترشه
تصویر ترشه
ترشک، گیاهی صحرایی با برگ های درشت شبیه برگ چغندر که طعم ترش دارد و آن را مانند سبزی در آش و بعضی غذاهای دیگر می ریزند، ساق ترشک، ترشینک، حمّاض، تره خراسانی
فرهنگ فارسی عمید
چوب باریکی که در کنار آن چند رشته موی اسب کشیده شده قرار دارد و برای نواختن ویولون به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(تُ / تُ رُ شَ / شِ)
نام میوه ای است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، رستنیی باشد که تخم آنرا بعربی بزرالحماض و حب الرشاد خوانند. اگر قدری از آن تخم در خرقه بندند، و زن بر بازوی چپ بنددمادام که با خود دارد آبستن نشود. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آنرا ترشینک نیز نوشته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی است که گل سرخ دارد، برگش مانند برگ کاسنی، قسمی ترش و قسمی تلخ، و هر دو مسکن تشنگی و صفرا و غثیان و خفقان و حار و درد دندان و یرقان است. و عرب آنرا حماض و شکوفۀ آنرا ثابر گوید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، خمیرمایه. ترشه خمیر. مایه. ترش خمیر. خمیرترش. فتاق. (یادداشت ایضاً). بهمه معانی رجوع به ترش و ترشک شود
لغت نامه دهخدا
(دُ شَ)
حاجت. (منتهی الارب). لزوم. (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد به معنی لجاجت (اللجاجه) آمده و گوید ’فی طبعه درشه’، یعنی در طبع او لجاجتی است، ولی صاحب تاج العروس آن را ’حاجت’ نوشته و گوید ’درویش’ به معنی فقیر و حاجتمند اگر عربی باشد، مأخوذ از این کلمه است
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ شَ)
مگس. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
ابن الحرث. از صحابیان بود و بعضی او را خرشه بن الحر المحارثی الازدی آورده اند و بنابر قول ابن السکن او از صحابی بود که بمصر فرودآمد. ابن سعد نیز او را در جزء صحابیان فرودآمده بمصر آورده است. ابن الربیع از او نام برده و میگوید مصریان را از او حدیث واحدیست. صاحب تجرید می گوید او از کسانی بوده که فتح مصر را دید. صاحب اصابه نام او را خرشه بن الحارث آورده و می گوید خرشه بن الحر مرد دیگریست و از تابعان است. بخاری بین این دو فرق گذاشته و حسینی در رجال المسند خرشه بن الحارث را ابوالحارث مرادی نام می برد و می گوید او بمصر فرودآمد و از صحابی بود. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 89)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
نام قلعتی بوده است بر پنج فرسنگی جهرم: قلعۀ خرشه بر پنج فرسنگی جهرم نهاده است و این خرشه کی این قلعه را بدو منسوب میکنند عاملی بود اعرابی از قبل برادر حجاج بن یوسف و مالی بدست آورد و این قلعه بساخت و در آنجا رفت و عاصی شد و از این جهت روا نداشته اند کی هیچ عامل صاحب قلعه ای باشد چون مال غرور در سر مردم آرد و قلعه غروری دیگر و کجا که غرور در سر مردم شود ناچار فساد انگیزد، و این قلعۀ خرشه جایی حصین است که بجنگ نتوان ستدن اما گرمسیر است و معتدل. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 157). و قلعه ای است آنجا (جهرم) خرشه گویند و استوار است و آن مردی که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده است از عرب بعهدحجاج کی آنرا بساخت و فضلویه شبانکاره در این قلعه عاصی شده بود کی نظام الملک او را حصار داد و بزیر آورد و اکنون آبادانست. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 131)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ / شِ)
بنابر نظر مرحوم دهخدا نام گیاهی است که در شیر زنند تا زود جغرات شود: فله، شیر پخته بود که خرشه درزنند و به دلمه نهند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). فله، ماستی بود که بساعتی کنند از خرشه چون درآمیزند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) ، آغوز. شیرماک. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ شَ)
دهی است کوچک از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در چهارهزارگزی خاوری اهواز، ایستگاه میاندشت با 25 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6). رجوع به پانویس ص 125 نزهت القلوب چ لیدن شود
لغت نامه دهخدا
(حُ شَ)
درشتی. (منتهی الارب). حرش
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ شَ)
یکی از حرشات الارض، یعنی حشرات زمین که جانوران ریزۀ زمینی باشند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ شَ)
برش. خجکهای سیاه یا سپید بر اسب بخلاف رنگ آن.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربه
تصویر ربه
مونث رب زن خدا بت مادینه مونث رب بتی که بصورت زن ساخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربشه
تصویر ربشه
رنگ و وارنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رته
تصویر رته
فندق هندی بندق هندی
فرهنگ لغت هوشیار
صف و قطار، رده، طنابی که جامه و چیزهای دیگر بر بالای آن اندازند، ریسمان بنائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه
تصویر راه
طریق، انجمن، گذرگاه، جاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رده
تصویر رده
دسته و صف، رجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشه
تصویر اشه
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
لرزشی که در اندام آدمی از پیری و کهنسالی و یا از بیماری پدید می آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درشه
تصویر درشه
کج تابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترشه
تصویر ترشه
ترشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشه
تصویر برشه
سپیدک خجک ناخن
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی کمانه چوب باریکی که روی آن چند رشته چند رشته (غالبا از موی اسب) کشیده و برای نواختن آلات زهی (ویولون ویولونسل کنترباس و مانند آنها) بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
((ش ِ))
چوب باریکی که روی آن چند رشته موی اسب کشیده و برای نواختن سازهای زهی مانند ویولون ویولونسل و کنترباس و... به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رشک
تصویر رشک
حسادت، حسد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رشته
تصویر رشته
سلسله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رده
تصویر رده
ردیف، رتبه، سطر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رعشه
تصویر رعشه
لرزه، لزره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رشد
تصویر رشد
رست، رویش، گوالش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرشه
تصویر آرشه
کمانه
فرهنگ واژه فارسی سره
هرچیز ترشی که مانند سوخته ی تریاک باشد و از شیره ی ماده
فرهنگ گویش مازندرانی
شری غلیظ و مقوی که پس از زاییدن گاو دوشیده شود آغوز
فرهنگ گویش مازندرانی