عمل رسیل. همراهی و هم آوازی. (یادداشت مؤلف) : هزاردستان با هزاردستان رسیلی داود را نشاید. (مقدمۀ ورقاء بر حدیقه). - رسیلی کردن، همراهی کردن. هم آواز شدن: ولی آنگه خجل گردی که استادی ترا گوید که با داود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا. سنایی. شهنشه چون شنید آواز شیرین رسیلی کرد و شددمساز شیرین. نظامی
عمل رسیل. همراهی و هم آوازی. (یادداشت مؤلف) : هزاردستان با هزاردستان رسیلی داود را نشاید. (مقدمۀ ورقاء بر حدیقه). - رسیلی کردن، همراهی کردن. هم آواز شدن: ولی آنگه خجل گردی که استادی ترا گوید که با داود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا. سنایی. شهنشه چون شنید آواز شیرین رسیلی کرد و شددمساز شیرین. نظامی
رسالت و پیغامبری. (ناظم الاطباء). پیغامبری، پیغام رسانی. (فرهنگ فارسی معین). فرستادگی. (ناظم الاطباء). سفارت. سفیری. ایلچی گری. نمایندگی: پس پسر عضدالدوله... را به رسولی به غزنه فرستاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 118). چو سلطان خود کند حالی رسولی رسولی ّ دگر باشدفضولی. پوریای ولی. احمد بن ابی الاصبع به رسولی نزدیک عمر و برادر یعقوب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). این سلیمانی به رسولی و شغل بزرگ آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا ازوی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). به رباط مانک علی میمون قرار گرفت (بوصادق) و بر وی اعتماد کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). قیدافه خوانده ام که زنی بود پادشاه اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار. خاقانی. - به رسولی فرستادن، بنمایندگی و ایلچی گری فرستادن. بسمت سفیر و نماینده به جایی روانه ساختن: به روزگار سامانیان یک بار وی را به رسولی به بخارا فرستاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). خواجه ابوالقاسم حصیری را و قاضی حسن بوطاهر تبانی راخویش این امام بوصادق تبانی به رسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 536). قرار گرفت که عبدالجبار پسروزیر آنجا به رسولی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). - رسولی کردن، ایلچی گری کردن. رسول شدن. نمایندگی داشتن. سفیر بودن: رسولی ها کرده بود به دو دفعت و به بغداد رفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). وی را بنواخت و گفت این یک رسولی بکن چون بازآیی قضای نشابور به تو دادیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 538). ، {{صفت نسبی}} منسوب است به رسول که به سفارت دلالت دارد. (از لباب الانساب)
رسالت و پیغامبری. (ناظم الاطباء). پیغامبری، پیغام رسانی. (فرهنگ فارسی معین). فرستادگی. (ناظم الاطباء). سفارت. سفیری. ایلچی گری. نمایندگی: پس پسر عضدالدوله... را به رسولی به غزنه فرستاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 118). چو سلطان خود کند حالی رسولی رسولی ّ دگر باشدفضولی. پوریای ولی. احمد بن ابی الاصبع به رسولی نزدیک عمر و برادر یعقوب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). این سلیمانی به رسولی و شغل بزرگ آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا ازوی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). به رباط مانک علی میمون قرار گرفت (بوصادق) و بر وی اعتماد کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). قیدافه خوانده ام که زنی بود پادشاه اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار. خاقانی. - به رسولی فرستادن، بنمایندگی و ایلچی گری فرستادن. بسمت سفیر و نماینده به جایی روانه ساختن: به روزگار سامانیان یک بار وی را به رسولی به بخارا فرستاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). خواجه ابوالقاسم حصیری را و قاضی حسن بوطاهر تبانی راخویش این امام بوصادق تبانی به رسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 536). قرار گرفت که عبدالجبار پسروزیر آنجا به رسولی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). - رسولی کردن، ایلچی گری کردن. رسول شدن. نمایندگی داشتن. سفیر بودن: رسولی ها کرده بود به دو دفعت و به بغداد رفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). وی را بنواخت و گفت این یک رسولی بکن چون بازآیی قضای نشابور به تو دادیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 538). ، {{صِفَتِ نسبی}} منسوب است به رسول که به سفارت دلالت دارد. (از لباب الانساب)
فراخ. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین) (شرح قاموس). واسع. (از اقرب الموارد) ، مراسل (بمعنی زن ساق پای پرموی درازموی و...). (از شرح قاموس). رجوع به مراسل شود، چیز لطیف. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لطیف. (فرهنگ فارسی معین) (شرح قاموس) ، طفیف، یعنی چیز اندک. (ازشرح قاموس از محیط ابن عباد) ، گشن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). فحل: و هذا رسیلهم، ای فحل ابلهم. (از اقرب الموارد) ، اسبی که همراه اسب دیگر بدود. (فرهنگ فارسی معین) ، آب خوش. (منتهی الارب). آب عذب. (از اقرب الموارد). آب خوشگوار. (شرح قاموس) ، پیغام کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (از فرهنگ فارسی معین). پیغام برنده. (غیاث اللغات) : همی مدیح تو داودوار برخوانم از آنکه کوه رسیل است مر مرا به صدا. مسعودسعد. ، پیغام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). - هم رسیل، هم پیغام. هم آواز. هم صدا: آرد سازد ریگ را بهر خلیل کوه با داود سازد هم رسیل. مولوی. ، فرستاده. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). ج، ارسل و رسل، رسلاء. (المنجد) ، همراه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام). همره. (نصاب الصبیان) (مهذب الاسماء). دمساز. موافق. (فرهنگ فارسی معین). همدوش. (یادداشت مؤلف) ، آنکه با دیگری هم صدا بخواند. هم آواز. (فرهنگ فارسی معین) : در پی گرد کاروان غمش از رسیلان نالۀ جرسیم. انوری. گفت حق آموخت وآنگه جبرئیل در بیان با جبرئیلم من رسیل. مولوی. ، آنکه در تیر انداختن و جز آن شریک باشد. (یادداشت مؤلف). آنکه در تیراندازی و جز آن موافقت کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
فراخ. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین) (شرح قاموس). واسع. (از اقرب الموارد) ، مراسل (بمعنی زن ساق پای پرموی درازموی و...). (از شرح قاموس). رجوع به مراسل شود، چیز لطیف. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لطیف. (فرهنگ فارسی معین) (شرح قاموس) ، طفیف، یعنی چیز اندک. (ازشرح قاموس از محیط ابن عباد) ، گشن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). فحل: و هذا رسیلهم، ای فحل ابلهم. (از اقرب الموارد) ، اسبی که همراه اسب دیگر بدود. (فرهنگ فارسی معین) ، آب خوش. (منتهی الارب). آب عذب. (از اقرب الموارد). آب خوشگوار. (شرح قاموس) ، پیغام کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (از فرهنگ فارسی معین). پیغام برنده. (غیاث اللغات) : همی مدیح تو داودوار برخوانم از آنکه کوه رسیل است مر مرا به صدا. مسعودسعد. ، پیغام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). - هم رسیل، هم پیغام. هم آواز. هم صدا: آرد سازد ریگ را بهر خلیل کوه با داود سازد هم رسیل. مولوی. ، فرستاده. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). ج، اَرْسُل و رُسُل، رُسَلاء. (المنجد) ، همراه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام). همره. (نصاب الصبیان) (مهذب الاسماء). دمساز. موافق. (فرهنگ فارسی معین). همدوش. (یادداشت مؤلف) ، آنکه با دیگری هم صدا بخواند. هم آواز. (فرهنگ فارسی معین) : در پی گرد کاروان غمش از رسیلان نالۀ جرسیم. انوری. گفت حق آموخت وآنگه جبرئیل در بیان با جبرئیلم من رسیل. مولوی. ، آنکه در تیر انداختن و جز آن شریک باشد. (یادداشت مؤلف). آنکه در تیراندازی و جز آن موافقت کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آن است که انگشتان دست را راست کنند و بهم بچسبانند و تیغوار بر گردن مجرمان، گناهکاران و بی ادبان زنند و اینکه طپانچه را سیلی میگویند غلط است، (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری)، ضرب دستی که بر گردن زنند و آن چنان باشد که چهار انگشت دست راست کنند و نرمۀ دست را تیغوار بر گردن مجرمان زنند، (غیاث اللغات) (یادداشت بخط مؤلف) : گردن ز در هزار سیلی لفچت ز در هزار زپگر، منجیک، رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت، لبیبی، گردن سطبر کردی از سیم و این و آن با سیلی مصادره گردن سطبر به، سوزنی، تا شد از سنگ و صقعه و سیلی گردن سبزخوارگان نیلی، سعدی، ، سیلی مطلق ضربت است خواه بر گردن واقع شود خواه بر روی و جز آن، (آنندراج) : ولف ’سیلی’ را در شاهنامه به معنی ضربت با کف دست باز گرفته، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چک، کاج، کاچ، کشیده، لطمه: همه مهتران زو برآشوفتند به سیلی و مشتش همی کوفتند همه خورد سیلی و نگشاد لب از آن نیمۀ روز تا نیمه شب، فردوسی، خورد سیلی زند بسیار طنبور دهد تیز او بتازی همچو تندور، طیان، تمتعی که من از فضل در جهان بردم همان جفای پدر بود و سیلی استاد، ظهیرالدین فاریابی، بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین خصیۀ مرد نمازی باشد این، مولوی، سفله چو جاه آمد و سیم و زرش سیلی خواهد بضرورت سرش، سعدی، چند سال از برای کارو هنر خورده سیلی ز اوستاد و پدر، اوحدی، - امثال: با سیلی روی (صورت) خود را سرخ داشتن، در باطن در نهایت فقیر بودن و تنها ظاهر غنی گونه داشتن، سیلی نقد به از حلوای نسیه: سیلی نقد از عطای نسیه به، نک قفا پیشت کشیدم نقد ده، مولوی، ، نام ورزشی است کشتی گیران را که پنجه را واکرده بر بازو، ران، سینه و زانو زنند، (غیاث اللغات از چراغ هدایت)
آن است که انگشتان دست را راست کنند و بهم بچسبانند و تیغوار بر گردن مجرمان، گناهکاران و بی ادبان زنند و اینکه طپانچه را سیلی میگویند غلط است، (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری)، ضرب دستی که بر گردن زنند و آن چنان باشد که چهار انگشت دست راست کنند و نرمۀ دست را تیغوار بر گردن مجرمان زنند، (غیاث اللغات) (یادداشت بخط مؤلف) : گردن ز در هزار سیلی لفچت ز در هزار زپگر، منجیک، رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت، لبیبی، گردن سطبر کردی از سیم و این و آن با سیلی مصادره گردن سطبر به، سوزنی، تا شد از سنگ و صقعه و سیلی گردن سبزخوارگان نیلی، سعدی، ، سیلی مطلق ضربت است خواه بر گردن واقع شود خواه بر روی و جز آن، (آنندراج) : ولف ’سیلی’ را در شاهنامه به معنی ضربت با کف دست باز گرفته، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چک، کاج، کاچ، کشیده، لطمه: همه مهتران زو برآشوفتند به سیلی و مشتش همی کوفتند همه خورد سیلی و نگشاد لب از آن نیمۀ روز تا نیمه شب، فردوسی، خورد سیلی زند بسیار طنبور دهد تیز او بتازی همچو تندور، طیان، تمتعی که من از فضل در جهان بردم همان جفای پدر بود و سیلی استاد، ظهیرالدین فاریابی، بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین خصیۀ مرد نمازی باشد این، مولوی، سفله چو جاه آمد و سیم و زرش سیلی خواهد بضرورت سرش، سعدی، چند سال از برای کارو هنر خورده سیلی ز اوستاد و پدر، اوحدی، - امثال: با سیلی روی (صورت) خود را سرخ داشتن، در باطن در نهایت فقیر بودن و تنها ظاهر غنی گونه داشتن، سیلی نقد به از حلوای نسیه: سیلی نقد از عطای نسیه به، نک قفا پیشت کشیدم نقد ده، مولوی، ، نام ورزشی است کشتی گیران را که پنجه را واکرده بر بازو، ران، سینه و زانو زنند، (غیاث اللغات از چراغ هدایت)
منسوب به مسیل. رجوع به مسیل شود. - دیر مسیلی، دیر بر گذرگاه سیل. کنایه است از دنیای فانی: به حرمت شو، کز این دیر مسیلی شود عیسی به حرمت، خر به سیلی. نظامی (خسرو و شیرین ص 427)
منسوب به مسیل. رجوع به مسیل شود. - دیر مسیلی، دیر بر گذرگاه سیل. کنایه است از دنیای فانی: به حرمت شو، کز این دیر مسیلی شود عیسی به حرمت، خر به سیلی. نظامی (خسرو و شیرین ص 427)
ابوالقاسم مکی بن عبدالسلام المقدسی الرمیلی. منسوب است به رمیلۀ بیت المقدس. وی به شام و عراق و بصره سفر کرد و احادیث فراوان از شیوخ مشهور شنید و در بغداد از اصحاب مخلص و عیسی وزیر حدیث شنید و به بیت المقدس بازگشت و در آنجا روزگار می گذاشت تا در روزورود فرنگیان بدانجا شهید شد. (از انساب سمعانی)
ابوالقاسم مکی بن عبدالسلام المقدسی الرمیلی. منسوب است به رمیلۀ بیت المقدس. وی به شام و عراق و بصره سفر کرد و احادیث فراوان از شیوخ مشهور شنید و در بغداد از اصحاب مخلص و عیسی وزیر حدیث شنید و به بیت المقدس بازگشت و در آنجا روزگار می گذاشت تا در روزورود فرنگیان بدانجا شهید شد. (از انساب سمعانی)
محمد بن احمد بن قاسم بن رسولی بغدادی، فقیه شافعی، مکنی به ابوالسعادات. او در مسائل خلافی سخنان خوب دارد و شعر نیکو می گفت. رسولی به خراسان سفر کرد و در آنجا بسال 544 هجری قمری درگذشت. وی از جعفر بن احمد سراج و ابوالقاسم بن بیان رزاز و جز آن دو حدیث شنید و ابوسعد سمعانی و جز وی از او روایت دارند. (از لباب الانساب)
محمد بن احمد بن قاسم بن رسولی بغدادی، فقیه شافعی، مکنی به ابوالسعادات. او در مسائل خلافی سخنان خوب دارد و شعر نیکو می گفت. رسولی به خراسان سفر کرد و در آنجا بسال 544 هجری قمری درگذشت. وی از جعفر بن احمد سراج و ابوالقاسم بن بیان رزاز و جز آن دو حدیث شنید و ابوسعد سمعانی و جز وی از او روایت دارند. (از لباب الانساب)
محمد بن موسی بن علاءالدین عسیلی. از فاضلان قدس بود و به سال 1031 ه. ق. درگذشت. او راست: الخصائص النبویه که نظم است و شرح آن را نیز نوشته است. و القطر که منظومه ای است در نحو. (از الاعلام زرکلی از خلاصهالاثر)
محمد بن موسی بن علاءالدین عسیلی. از فاضلان قدس بود و به سال 1031 هَ. ق. درگذشت. او راست: الخصائص النبویه که نظم است و شرح آن را نیز نوشته است. و القطر که منظومه ای است در نحو. (از الاعلام زرکلی از خلاصهالاثر)
ابراهیم بن اسحاق بن ابراهیم بن عیسی بن محمد بن مسلمه بن سلیمان بن عبدالله بن حنظله غسیل بغدادی، مکنی به ابواسحاق. او از عراقیین، بندار بن بشار و محمد بن مثنی و عمرو بن علی و دیگران روایت کند. در خراسان حدیث کرد و اخبار را تغییر میداد وحدیث را میدزدید. (از انساب سمعانی ورق 409 الف) عبدالرحمن بن سلیمان بن عبدالرحمن بن عبدالله بن حنظله بن ابی عامر غسیلی، برادر مسلمۀ انصاری از اهل مدینه. او از سهل بن سعد روایت کند، و عبدالله بن ادریس از وی روایت دارد. وی به سال 171 و به قولی 172 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی ورق 409 الف)
ابراهیم بن اسحاق بن ابراهیم بن عیسی بن محمد بن مسلمه بن سلیمان بن عبدالله بن حنظله غسیل بغدادی، مکنی به ابواسحاق. او از عراقیین، بندار بن بشار و محمد بن مثنی و عمرو بن علی و دیگران روایت کند. در خراسان حدیث کرد و اخبار را تغییر میداد وحدیث را میدزدید. (از انساب سمعانی ورق 409 الف) عبدالرحمن بن سلیمان بن عبدالرحمن بن عبدالله بن حنظله بن ابی عامر غسیلی، برادر مسلمۀ انصاری از اهل مدینه. او از سهل بن سعد روایت کند، و عبدالله بن ادریس از وی روایت دارد. وی به سال 171 و به قولی 172 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی ورق 409 الف)
ضربه ای که به وسیله کف دست به چهره کسی زنند، تپانچه با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشتن: کنایه از در عین تنگدستی آبروداری کردن، به ظاهر خود را بی نیاز جلوه دادن
ضربه ای که به وسیله کف دست به چهره کسی زنند، تپانچه با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشتن: کنایه از در عین تنگدستی آبروداری کردن، به ظاهر خود را بی نیاز جلوه دادن