جدول جو
جدول جو

معنی رسولا - جستجوی لغت در جدول جو

رسولا
(رَ)
یا رسولا ابن احمد بن یوسف حنفی تبانی، ملقب به جلال الدین. او راست: 1- تعلیقه بر موصل حسین بن علی بن علی صنعانی که موفق به اتمام آن نشده. 2- شرح مفیدی بر منارالانوار نسفی. 3- حاشیه ای بر ایضاح ابن حاجب. 4- تعلیقه ای بر اصول علی بن محمد بن بزدودی. 5- رساله فی زیاده الایمان و نقصانه. 6- رساله فی الفرق بین القرض العملی و الواجب. 7- منظومه فی الفروع. 8- شرح منظومۀ اخیر در چهار جلد. 9- رد رسالۀ محمد بن محمود بابرتی. 10- رد رساله فی الجمعه و عدم جواز الصلوه فی مواضع متعدده. 11- مختصر شرح مغلطای بر صحیح بخاری. 12- شرح تلخیص المفتاح. 13- رساله فی البسمله. رسولا به سال 793 هجری قمری درگذشت. (یادداشت مؤلف)
یا رسولا ابن صالح آیدسنی. او راست: الفتاوی العدلیه (تألیف به سال 966 هجری قمری). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رسول
تصویر رسول
(پسرانه)
پیغمبر، قاصد، پیک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رسول
تصویر رسول
پیغمبر، هر شخصی که خداوند او را با الهام، وحی و یا به واسطۀ فرشته خبر دهد و اوامر خود را به او برساند و یا او را برای راهنمایی خلق به راه راست مبعوث کند، برخی از پیغمبران قدیم پیرو شریعت پیغمبر دیگر بوده اند مانند یونس نسبت به موسی، نبی اللّٰه، وخشور، پیغامبر، پیمبر، پیامبر، نبی
فرستاده شده، فرستاده شده از جانب خدا
کسی که مامور رسانیدن پیام از جانب کسی برای دیگری باشد، قاصد، پیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رسوا
تصویر رسوا
کسی که کار زشتش فاش شود و نزد مردم شرمنده و بی آبرو شود، بی آبرو، بدنام
فرهنگ فارسی عمید
(رُ سْ)
یا رسوای شیرازی، ملا احمد. از گویندگان قرن یازدهم هجری بود و شرح حال او در تذکرۀ نصرآبادی ص 201 و مرآه الفصاحه نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرایی حرف ’ر’ آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران و الذریعه ج 9 بخش 2 شود
یا رسوای خراسانی، درویش علی. از گویندگان است و شرح حال او در نگارستان سخن ص 31 آمده است. رجوع به همان مأخذ و فرهنگ سخنوران شود
میر کمال الدین. از گویندگان پارسی زبان بود و شرح حال او در روز روشن ص 241 آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(رُسْ)
فضیح. (آنندراج) (منتهی الارب) (ارمغان آصفی). بی حرمت و بی عزت و بی آبرو و بدنام و مفتضح. (فرهنگ فارسی معین). مفتضح. کسی که بر بدی آشکار شده، مثال: فلان رسوا شده است وخبر ندارد. (فرهنگ نظام). کیاده. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). فضوح. مفتضح. (منتهی الارب). خزی ّ. (یادداشت مؤلف). فضیح. بدنام. معروف به بدی. مشهور به کاری بد. که عیبهای پوشیدۀ او پیدا و فاش شده است. ننگین. (یادداشت مؤلف) :
از جد نیکورای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه.
منوچهری.
راضیم من شاکرم من ای حریف
این طرف رسوا و پیش حق شریف.
مولوی.
خشنودی نگاه نهانی برای غیر
بیزاری تغافل رسوا برای چیست.
ظهوری.
شور بلبل ز لبم مهر خموشی برداشت
فصل حسن چمن و لالۀ رسوای دلست.
دانش (از آنندراج).
مرا رسواچنین می بین و فکر خویشتن می کن.
؟
دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود
کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود.
؟
- رسوازده، رسواشده. از حیثیّت و آبرو افتاده. رسوای خاص و عام گشته:
رسوازدۀ زمانه گشته
در رسوایی فسانه گشته.
نظامی.
- رسوا و علالا، رسوای علالا، رسوا و علا، بمعنی اسرار بد کسی فاش شده است. (یادداشت مؤلف).
- رسوا و علالا شدن، همه عیبهای پوشیدۀ کسی پیدا و فاش شدن. (یادداشت مؤلف).
- رسوا و علالا کردن، فاش ساختن بدیهای نهانی کسی. (یادداشت مؤلف).
- رسوای خاص و عام شدن، در انظار همگان بی حیثیت و بی آبرو شدن. (یادداشت مؤلف) :
دارم امید آنکه چو من دربدر شوی
رسوای خاص و عام بهررهگذر شوی.
کفاش خراسانی.
- امثال:
من که رسوای جهانم غم عالم پشم است. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1747).
، متهم و تهمت زده. (ناظم الاطباء) ، کسی که در میان جمعی جهت عبرت دیگران بطور بی احترامی نگاه داشته شود. (ناظم الاطباء) ، زشت. منفور. مکروه. (یادداشت مؤلف). بد. بی ارزش:
گرچه او راست کسوت زیبا
ورچه ما راست خرقۀ رسوا.
ابوحنیفه.
آن به که نگویی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته بسی به بود از گفتۀ رسوا.
ناصرخسرو.
وین جان کجا شود چو مجرد شد
وینجا گذاشت این تن رسوا را.
ناصرخسرو.
گر پلیدی پیش ما رسوا بود
خوک و سگ را شکّر و حلوا بود.
مولوی.
پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود
این بنای خام را پروانه در محفل گذاشت.
صائب تبریزی.
، مشهور و آشکار. (ناظم الاطباء). به معنی بغایت فاش و آشکار مجاز است، چون: نالۀ رسوا و تغافل رسوا و بوی رسوا، و با لفظ کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). به معنی ظاهر هم هست. (از شعوری ج 2 ورق 21). فاش. (ارمغان آصفی) ، به معنی شایع است مرکب از بخش ’رس’ و ’وا’. (از شعوری ج 2 ورق 21 از چرخیات نظام استرآبادی). ولی در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یا رسول بارهه ای. میر عبدالرسول از سادات بارهه و از همراهان نواب سیف الله خان صوبۀ دارتته و از گویندگان قرن دوازدهم هجری بود. قانع او را از شاعران عهد صوبه داری (1137-1142 هجری قمری) شمرده و بیت زیر را از او آورده است:
گر من نخورم باده خدا می گوید
از نعمت ما حیف که محروم شدی.
(از مقالات الشعراء ص 251).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود
فرستادۀ خلیفۀ عباسی نزد مسعود، آخرین سلطان سلسلۀ ایوبیۀ عربستان به سال 619 هجری قمری و او پدر علی مؤسس خاندان ائمۀ رسولی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ائمۀ رسولی شود
جبرئیل. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پیغام،
{{اسم مصدر}} پیغامبری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اسم است به معنی رسالت، و اصل آن مصدر و فعل آن مرده (متروک). (از اقرب الموارد). اسم به معنی رسالت است. (از متن اللغه) :
رسول خودسخنی باشد از خدای به خلق
چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی.
ناصرخسرو.
، پیغامبر. ج، ارسل و رسل و رسلاء. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پیغامبر. (دهار) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). پیغمبر فرستاده شده. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (مهذب الاسماء). ج، رسل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نبی. (فرهنگ فارسی معین). پیامبر. پیغامبر. پیمبر. پیغمبر. (یادداشت مؤلف). در عرف مسلمانان کسانی را گویند که خداوندبرای راهنمایی بشر و دین حق فرستاده، و در قرآن نوح و لوط و اسماعیل و موسی و عیسی و هود و شعیب و صالح و خاتم آنان حضرت محمد یاد شده است. (از اعلام المنجد). و قوله تعالی: انّا رسول رب العالمین. (قرآن 16/26). و نگفت رسل از اینروست که در وزنهای فعول و فعیل واحد و جمع و مذکر و مؤنث یکی است. (ناظم الاطباء). پیغمبری که صاحب کتاب باشد به خلاف نبی که آن اعم است خواه صاحب کتاب باشد خواه نباشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). کسی که خداوند او را برای تبلیغ احکام خود بسوی مردم برانگیخته است. (از تعریفات جرجانی). کلبی و فراء گفته اند هر رسولی نبی است ولی عکس آن درست نیست ولی معتزله گفته اند میان آن دو فرقی نیست زیرا خداوند تعالی حضرت محمد را یک بار به لفظ نبی و بار دیگر به لفظ رسول خطاب فرموده است. (از تعریفات جرجانی). پیغامبر، و در امتیاز رسول بر نبی گفته اند که به نبی وحی آید نه برای ارسال بدیگران برخلاف رسول. (یادداشت مؤلف) :
سر نامه بنوشت نام خدای
محمد رسولش بحق رهنمای.
فردوسی.
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به.
فردوسی.
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوی.
منوچهری.
خرد سوی انسان رسول نهانیست
بدل در نشسته بفرمان یزدان.
ناصرخسرو.
برای ارشاد و رسالت ایشان رسولان فرستاده. (کلیله و دمنه).
رسول کائنات احمد شفیع خلق ابوالقاسم
جمال جوهر آدم کمال گوهر هاشم.
خاقانی.
- آل رسول، مراد فرزندان حضرت محمد (ص). کنایه از سادات بنی فاطمه که از نسل حضرت رسول اند: یکسو شده ام از خدا و رسولش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست ودامان آل رسول.
سعدی (بوستان).
- اولاد رسول، کنایه از سادات بنی فاطمه:
اینها که همه دشمن اولاد رسولند
از مادراگر هرگز نایند روایند.
ناصرخسرو.
- رسول حجاز، مراد حضرت محمد (ص) است. (یادداشت مؤلف) :
ترا هست محشر رسول حجاز
دهندت به پول چنیود جواز.
عنصری.
- رسول حق، پیغمبر خدا. کنایه از حضرت محمد (ص). (یادداشت مؤلف) :
قول رسول حق چو درختی است بارور
برگش ترا که گاو تویی و ثمر مرا.
ناصرخسرو.
- رسول خدا، آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله. (ناظم الاطباء). کنایه از حضرت محمد (ص). آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله. (ناظم الاطباء) :
چهارم علی بود جفت بتول
که او را ستاید بخوبی رسول.
فردوسی.
دین خدای ملک رسول است و خلق پاک
امروز بندگان رسولند و رعیتش.
ناصرخسرو.
گویید که تو حجت فرزند رسولی
زین درد همه سال به رنجید و بلایید.
ناصرخسرو.
رسول کو و مهاجر کجا و کو انصار
کجا صحابۀ اخیار و تابع اخیر.
ناصرخسرو.
و خدیجه سیدۀ زنان عالم بود رسول را همه فرزندان از خدیجه بود. (قصص الانبیاء ص 216).
ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش
وز نه زن رسول به ده نوع یادگار.
خاقانی.
شنیدم که طی در زمان رسول
نکردند منشور ایران قبول.
خاقانی.
همی گفت گریان بر احوال طی
بسمع رسول آمد آواز وی.
سعدی (بوستان).
و رجوع به ضحی الاسلام ج 3 ص 2، 38، 76، 138، 351 و 354 و سبک شناسی ج 3 ص 18، 36، 115، 118، 220 و 250 و فیه مافیه ص 81، 105، 135، 163 و 239 و فهرست آن و تاریخ کرد ص 1 و التفهیم حاشیۀ ص 200 و تاریخ بخارا ص 27 و غزالی نامه حاشیۀ ص 70 و ص 71 و حاشیه ص 193 و 241 شود.
- مدینۀ رسول، شهر مدینه: مأمون گفت: سخت صواب آمد و کدام کس را ولیعهد کنم ؟ گفت: علی بن موسی الرضا علیه السلام که امام عصر است و به مدینۀ رسول علیه السلام می باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 136).
، فرستاده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (قاموس کتاب مقدس) (از اقرب الموارد). فرستاده. (دهار) (یادداشت مؤلف) (لغت فرس اسدی). فرسته. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). اجری. جری. (منتهی الارب). قاصد و پیک. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از شرح نصاب). برید. پیغام گزار. پیام گزار. پیغام آور. مندوب. نماینده. در لغت به معنی آنکه از طرف فرستنده ای به اداء رسالت و پیغام مأمور باشد اعم از اینکه پیغام را برساند یا بگیرد. (از تعریفات جرجانی). آنکه مأمور ابلاغ پیغام از جانب کسی به دیگری است. فرستاده. قاصد. پیک. (فرهنگ فارسی معین). پیغام آور و پیک و چرگر و پیهورده. (ناظم الاطباء). سفیر:
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار.
فرخی.
و بهرام رسولان را فرستاد و نرم و درشت پیغامها داد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98).
گر صد پسر بدم همه را کردمی فدا
آن روز کآمدش ز رسول اجل پیام.
خاقانی.
گر رسولان وفا نامه نیارند به تو
هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد.
خاقانی.
رسولان طغان خان ملک ترک حاضر بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 275). به زبان رسولان از زبان ایلک خان تبرا میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 331). رسولان با حصول مقصود و وصول مطلوب بازگشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 377).
چون رسول روم این الفاظ تر
در سماع آورد شد مشتاقتر.
مولوی.
گر نیاید بگوش رغبت کس (نصیحت)
بر رسولان پیام باشد و بس.
(گلستان).
گر نشنوی نصیحت و گر بشنوی بصدق
گفتیم و بررسول نباشد بجز بلاغ.
سعدی.
به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان
سه کس برند غریب و رسول و بازرگان.
سعدی.
رسول شروان چون خوانی آن بزرگی را
که در جهان سخن ملک او سلیمانیست.
افضل الدین ساوی.
- رسول کردن، قاصد کردن. پیک فرستادن:
از دل به دلت رسول کردیم
وز دیده زبان راز بستیم.
خاقانی.
، ایلچی و سفیر. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) : آنچه بنام خلیفه بود نزدیک وی بردند و صدهزار درم صلت مر رسول را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297). و روز دیگر که بار داد با دستار سپید و قبای سپید بود و همه اولیا و حشم و حاجبان با سپید آمدند و رسول را بیاوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291). لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها به دورویه بایستادند با علامتها تا رسول را در میان ایشان گذرانیده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). امیر مثال داد خواجه بونصر مشکان را تا نزدیک خواجۀ بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). بر اثر ایشان خواجه علی میکائیل و قضات و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). رسول بر سیرت و خرد پادشاه دلیل باشد. (سیاستنامۀ خواجه نظام الملک)، صدیق. (ناظم الاطباء)، باهم و موافق در تیراندازی و مانند آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). موافق تو در تیراندازی و جز آن. ج، رسل، رسل، رسلاء. (از اقرب الموارد)،
{{اسم خاص}} این لفظ در حق عیسی گفته شده است زیرا که رسول خدا او بود که ازبرای نجات جهان فرستاده شد. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به عیسی و مسیح در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء بخش نمین شهرستان اردبیل، دارای 491 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات و حبوبات است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مرسوله، مؤنث مرسول. فرستاده شده ها. ارسال گشته ها. مرسلات و رجوع به مرسول شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رسالت و پیغامبری. (ناظم الاطباء). پیغامبری، پیغام رسانی. (فرهنگ فارسی معین). فرستادگی. (ناظم الاطباء). سفارت. سفیری. ایلچی گری. نمایندگی: پس پسر عضدالدوله... را به رسولی به غزنه فرستاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 118).
چو سلطان خود کند حالی رسولی
رسولی ّ دگر باشدفضولی.
پوریای ولی.
احمد بن ابی الاصبع به رسولی نزدیک عمر و برادر یعقوب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). این سلیمانی به رسولی و شغل بزرگ آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا ازوی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). به رباط مانک علی میمون قرار گرفت (بوصادق) و بر وی اعتماد کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
قیدافه خوانده ام که زنی بود پادشاه
اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار.
خاقانی.
- به رسولی فرستادن، بنمایندگی و ایلچی گری فرستادن. بسمت سفیر و نماینده به جایی روانه ساختن: به روزگار سامانیان یک بار وی را به رسولی به بخارا فرستاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). خواجه ابوالقاسم حصیری را و قاضی حسن بوطاهر تبانی راخویش این امام بوصادق تبانی به رسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 536). قرار گرفت که عبدالجبار پسروزیر آنجا به رسولی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
- رسولی کردن، ایلچی گری کردن. رسول شدن. نمایندگی داشتن. سفیر بودن: رسولی ها کرده بود به دو دفعت و به بغداد رفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). وی را بنواخت و گفت این یک رسولی بکن چون بازآیی قضای نشابور به تو دادیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 538).
،
{{صفت نسبی}} منسوب است به رسول که به سفارت دلالت دارد. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
محمد بن احمد بن قاسم بن رسولی بغدادی، فقیه شافعی، مکنی به ابوالسعادات. او در مسائل خلافی سخنان خوب دارد و شعر نیکو می گفت. رسولی به خراسان سفر کرد و در آنجا بسال 544 هجری قمری درگذشت. وی از جعفر بن احمد سراج و ابوالقاسم بن بیان رزاز و جز آن دو حدیث شنید و ابوسعد سمعانی و جز وی از او روایت دارند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رسولی
تصویر رسولی
پیامبری رسالت پیغام رسانی، پیغامبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسوا
تصویر رسوا
بی حرمت و بی عزت و بی آبرو و بدنام و مفتضح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسول
تصویر رسول
پیغام، پیغامبری، بمعنی رسالت
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مرسوله (مرسول) : مرسولات پستی. توضیح این کلمه در عربی نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسول
تصویر رسول
((رَ))
قاصد، پیک، سفیر، پیغامبر، نبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رسوا
تصویر رسوا
((رُ))
بدنام، بی حرمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رسول
تصویر رسول
فرستاده
فرهنگ واژه فارسی سره
ایلچی، پیام آور، پیغامبر، پیغمبر، پیک، سفیر، فرستاده، مرسل، نبی، وخشور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انگشت نما، بدنام، بی آبرو، بی حرمت، بی حیا، روسیاه، لجن مال، مفتضح، مهتوک، ننگین، افشا، برملا، علنی، فاش، لو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رسوا
فرهنگ گویش مازندرانی
آبدار
دیکشنری اردو به فارسی