ثابت و پابرجا شدن چیزی در جای خود مانند ثابت شدن مرکب در کاغذ و دانش در قلب، و فلان راسخ در علم است یعنی از ثابت و استوارشدگان در آنست. (از اقرب الموارد). ثابت و استوار و پابرجای شدن: رسخ رسوخاً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). استوار شدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر اللغۀ زوزنی) (دهار). ثابت و استوار شدن. پابرجای گردیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، بیخ آور شدن. (ترجمه جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار) (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، فرورفتن آب غدیر در زمین و سپری گردیدن آن: رسخ الغدیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، فرورفتن باران تا نم زمین: رسخ المطر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). فرورفتن نم باران به زمین و رسیدن به رطوبت پیشین آن. (از اقرب الموارد)
ثابت و پابرجا شدن چیزی در جای خود مانند ثابت شدن مرکب در کاغذ و دانش در قلب، و فلان راسخ در علم است یعنی از ثابت و استوارشدگان در آنست. (از اقرب الموارد). ثابت و استوار و پابرجای شدن: رسخ رسوخاً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). استوار شدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر اللغۀ زوزنی) (دهار). ثابت و استوار شدن. پابرجای گردیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، بیخ آور شدن. (ترجمه جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار) (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، فرورفتن آب غدیر در زمین و سپری گردیدن آن: رسخ الغدیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، فرورفتن باران تا نم زمین: رسخ المطر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). فرورفتن نم باران به زمین و رسیدن به رطوبت پیشین آن. (از اقرب الموارد)
استواری و پابرجا بودن. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). سنوخ. (یادداشت مؤلف). استواری. پابرجایی. ثبات. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) : رسوخ پیدا کرد بنیادش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). آن واقعه سبب رسوخ محبت جماعتی شد به حضرت ایشان. (انیس الطالبین). - بارسوخ، بانفوذ. باثبات. بمجاز، عالم و فهمیده و راسخ در علم. صاحب رسوخ: هست تعلیم خسان ای بارسوخ همچو نقش خوب کردن بر کلوخ. مولوی. - صاحب رسوخ، کسی که بواسطۀ استواری و پایداری دارای فضیلت باشد. (ناظم الاطباء). ، اثر. (ناظم الاطباء) ، نفوذ. (فرهنگ فارسی معین)
استواری و پابرجا بودن. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). سنوخ. (یادداشت مؤلف). استواری. پابرجایی. ثبات. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) : رسوخ پیدا کرد بنیادش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). آن واقعه سبب رسوخ محبت جماعتی شد به حضرت ایشان. (انیس الطالبین). - بارسوخ، بانفوذ. باثبات. بمجاز، عالم و فهمیده و راسخ در علم. صاحب رسوخ: هست تعلیم خسان ای بارسوخ همچو نقش خوب کردن بر کلوخ. مولوی. - صاحب رسوخ، کسی که بواسطۀ استواری و پایداری دارای فضیلت باشد. (ناظم الاطباء). ، اثر. (ناظم الاطباء) ، نفوذ. (فرهنگ فارسی معین)
پیغمبر، هر شخصی که خداوند او را با الهام، وحی و یا به واسطۀ فرشته خبر دهد و اوامر خود را به او برساند و یا او را برای راهنمایی خلق به راه راست مبعوث کند، برخی از پیغمبران قدیم پیرو شریعت پیغمبر دیگر بوده اند مانند یونس نسبت به موسی، نبی اللّٰه، وخشور، پیغامبر، پیمبر، پیامبر، نبی فرستاده شده، فرستاده شده از جانب خدا کسی که مامور رسانیدن پیام از جانب کسی برای دیگری باشد، قاصد، پیک
پِیغَمبَر، هر شخصی که خداوند او را با الهام، وحی و یا به واسطۀ فرشته خبر دهد و اوامر خود را به او برساند و یا او را برای راهنمایی خلق به راه راست مبعوث کند، برخی از پیغمبران قدیم پیرو شریعت پیغمبر دیگر بوده اند مانند یونس نسبت به موسی، نَبیَ اللّٰه، وَخشور، پِیغامبَر، پیَمبَر، پیامبَر، نَبی فرستاده شده، فرستاده شده از جانب خدا کسی که مامور رسانیدن پیام از جانب کسی برای دیگری باشد، قاصد، پیک
یا رسوای شیرازی، ملا احمد. از گویندگان قرن یازدهم هجری بود و شرح حال او در تذکرۀ نصرآبادی ص 201 و مرآه الفصاحه نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرایی حرف ’ر’ آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران و الذریعه ج 9 بخش 2 شود یا رسوای خراسانی، درویش علی. از گویندگان است و شرح حال او در نگارستان سخن ص 31 آمده است. رجوع به همان مأخذ و فرهنگ سخنوران شود میر کمال الدین. از گویندگان پارسی زبان بود و شرح حال او در روز روشن ص 241 آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران شود
یا رسوای شیرازی، ملا احمد. از گویندگان قرن یازدهم هجری بود و شرح حال او در تذکرۀ نصرآبادی ص 201 و مرآه الفصاحه نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرایی حرف ’ر’ آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران و الذریعه ج 9 بخش 2 شود یا رسوای خراسانی، درویش علی. از گویندگان است و شرح حال او در نگارستان سخن ص 31 آمده است. رجوع به همان مأخذ و فرهنگ سخنوران شود میر کمال الدین. از گویندگان پارسی زبان بود و شرح حال او در روز روشن ص 241 آمده است. رجوع به مآخذ مذکور و فرهنگ سخنوران شود
نام دهی است از دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 12500گزی شمال صفی آباد و هفت هزارگزی خاوری راه اتومبیلرو صفی آباد به بام. این ده کوهستانی و سردسیر است و سکنۀ آن 258 تن و محصول آن غلات و پنبه و میوه و کنجد وشغل مردم کرباسبافی و شالبافی میباشد. آب راوخ از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام دهی است از دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 12500گزی شمال صفی آباد و هفت هزارگزی خاوری راه اتومبیلرو صفی آباد به بام. این ده کوهستانی و سردسیر است و سکنۀ آن 258 تن و محصول آن غلات و پنبه و میوه و کنجد وشغل مردم کرباسبافی و شالبافی میباشد. آب راوخ از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
یارق. (منتهی الارب) (آنندراج). دستینج. دستینه. (اقرب الموارد). دست اورنجی که از مهره ها و یا از صدفها سازند. ج، رسی ̍. (ناظم الاطباء). آهن سردست، ج، رسوات و رسا. (مهذب الاسماء). نوعی از شبه و مهره که در رشته درکشند. (منتهی الارب) (آنندراج). دستینه یا دست بند. (دهار)
یارق. (منتهی الارب) (آنندراج). دستینج. دستینه. (اقرب الموارد). دست اورنجی که از مهره ها و یا از صدفها سازند. ج، رِسی ̍. (ناظم الاطباء). آهن سردست، ج، رَسَوات و رِسا. (مهذب الاسماء). نوعی از شبه و مهره که در رشته درکشند. (منتهی الارب) (آنندراج). دستینه یا دست بند. (دهار)
آیین ها. قواعد. قوانین. (فرهنگ فارسی معین). آیین. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). قانون ها. (از شعوری ج 2 ورق 24) : حدیث او معانی در معانی رسوم او فضایل در فضایل. منوچهری. هرگز پادشاه چون امیر عادل سبکتکین ندیدم در سیاست و بخشش و کدخدایی و دانش و همه رسوم ملک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458). آن رسوم و آثار ستوده... هیچ جای نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). چنین مردی به زعامت پیلبانان دریغ باشد با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دریافته است خدمت پادشاهان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286) .رسوم خدمت پادشاهان باشد که بر رای وی پوشیده مانده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). نندیشم از ملوک و سلاطینش دیگر کنم رسوم و قوانینش. ناصرخسرو. رسوم ستودۀ او را زنده گردانید. (کلیله و دمنه). وگر قیصر سگالد رای زردشت کنم زنده رسوم زند و استا. خاقانی. چو سال آمد به شش چون سرو می رست رسوم شش جهت را بازمی جست. نظامی. ز آیین مسلمانی بتان را عار می آید رسوم عشقبازی را بطور برهمن می کن. علی خراسانی (از آنندراج). - رسوم عرفیه، عادات. (ناظم الاطباء). - ، خراجی که ملاک می دهد. (از ناظم الاطباء). - رسوم و آداب، آیین ها و رسم ها. آنچه انجام دادن آن در میان افراد جامعه ای جایز شناخته شده و معمول گردیده است. (یادداشت مؤلف)، عادت ها. (غیاث اللغات). عادات. (از فرهنگ فارسی معین) (از شعوری ج 2 ورق 24). عادت. (ناظم الاطباء). ، دستورها. ترتیبات. (فرهنگ فارسی معین) : اگر رسولی آید رسوم بازمی نماید (بونصر) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286). او را و دیگران را مقرر است که بر معاملات و رسوم دواوین و اعمال به از اویم و بهتر از او راه برم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). کلیله گفت چگونه قربت... جویی بنزدیک شیر که تو خدمت ملوک نکرده ای و رسوم آن ندانی. (کلیله و دمنه) .... رسوم لشکرکشی و آداب سپاهداری از نوعی تقدیم فرمود که روزنامۀسعادت به اسم وصیت او مورخ گشت. (کلیله و دمنه)، حصه ها و بهره ها. (فرهنگ فارسی معین). حصه و بهره. (ناظم الاطباء)، عوارض. باج و خراج. (فرهنگ فارسی معین). باج و خراج. (ناظم الاطباء). - رسوم سزاولی، وجهی که برای مخارج سزاول داده می شود. (ناظم الاطباء). وجوهی که از طرف مستوفیان دیوانی از عارضان و ارباب حقوق گرفته می شد. ج، رسومات. (فرهنگ فارسی معین). پول ناروا و غیرمعینی که ارباب قلم و مستوفیان دیوانی بطور رشوه از عارضین و ارباب حقوق می گیرند. (ناظم الاطباء). - رسوم مستوفیان، مالیات گونه ای که ارباب حاجات به مستوفیان پردازند. (یادداشت مؤلف). ، مقرری و پاداش و وظیفه ای که شاعران و دیوانیان را می دادند. (یادداشت مؤلف). وظیفه و مشاهره. (ناظم الاطباء) : آزادگی آموخته زو طریق راوی گرفته زو رسوم و سنن. فرخی. در اواخراین ضابطه مضبوط نبوده بلکه رسوم خود را از قرار تصدیق دفتری بازیافت می نمودند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 25). و چنانچه صاحبان مناصب رقم منصب خود را به جهت مدافعۀ رسوم مقرره بمهر مهرداران نمی داده اند تصدیق رسوم مقررۀ خود از سررشتۀ دفاتر توجیه دیوان مشخص و معین و... رسوم مستمری خود را اخذ می نموده اند و رسوم ’مهر شرف نفاذ’ بدین موجب است... (تذکرهالملوک ص 26). در ذکر مبلغ و مقدار مواجب و رسوم ارباب مناصب... و آن مشتمل است بر سه مقاله: مقالۀ اول درباب تفصیل مواجب و رسوم هر یک از امراء عظام... مقرر گشته. (از تذکرهالملوک ص 51 و 52). ایشیک آقاسی باشیان دیوان که حکومت ری با ایشان بوده و قشون مقرری نیز داشته اند و رسوم نیز بر این موجب دارند. (تذکرهالملوک ص 54)، حق الجعاله، حق نگارش و کتابت، کتابت و نگارش. (ناظم الاطباء)، نقوش. (غیاث اللغات). - رسوم العلوم و رقوم العلوم، این عبارت در اصطلاح صوفیان بدین معنی آمده است که چون مشاعر انسان رسوم اسماء الهی اند مانند علیم و سمیع و بصیر که ظاهر گردیده اند در مظاهری که انسان باشد و کسی که صفات و نفس خود را بشناسد و بداند که همه آنها آثار حق و صفات او و رسوم اسماء اویند حق را شناخته باشد و بالجمله رسوم علوم و رقوم علوم عبارت از مشاعر انسان است. (فرهنگ مصطلحات عرفانی تألیف سجادی). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 590 و اصطلاحات صوفیه (خطی) ص 854 شود جمع واژۀ رسم. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (دهار) (از شعوری ج 2 ورق 24) (از اقرب الموارد). رجوع به رسم در همه معانی اسمی شود
آیین ها. قواعد. قوانین. (فرهنگ فارسی معین). آیین. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). قانون ها. (از شعوری ج 2 ورق 24) : حدیث او معانی در معانی رسوم او فضایل در فضایل. منوچهری. هرگز پادشاه چون امیر عادل سبکتکین ندیدم در سیاست و بخشش و کدخدایی و دانش و همه رسوم ملک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458). آن رسوم و آثار ستوده... هیچ جای نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). چنین مردی به زعامت پیلبانان دریغ باشد با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دریافته است خدمت پادشاهان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286) .رسوم خدمت پادشاهان باشد که بر رای وی پوشیده مانده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). نندیشم از ملوک و سلاطینش دیگر کنم رسوم و قوانینش. ناصرخسرو. رسوم ستودۀ او را زنده گردانید. (کلیله و دمنه). وگر قیصر سگالد رای زردشت کنم زنده رسوم زند و استا. خاقانی. چو سال آمد به شش چون سرو می رست رسوم شش جهت را بازمی جست. نظامی. ز آیین مسلمانی بتان را عار می آید رسوم عشقبازی را بطور برهمن می کن. علی خراسانی (از آنندراج). - رسوم عرفیه، عادات. (ناظم الاطباء). - ، خراجی که ملاک می دهد. (از ناظم الاطباء). - رسوم و آداب، آیین ها و رسم ها. آنچه انجام دادن آن در میان افراد جامعه ای جایز شناخته شده و معمول گردیده است. (یادداشت مؤلف)، عادت ها. (غیاث اللغات). عادات. (از فرهنگ فارسی معین) (از شعوری ج 2 ورق 24). عادت. (ناظم الاطباء). ، دستورها. ترتیبات. (فرهنگ فارسی معین) : اگر رسولی آید رسوم بازمی نماید (بونصر) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286). او را و دیگران را مقرر است که بر معاملات و رسوم دواوین و اعمال به از اویم و بهتر از او راه برم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). کلیله گفت چگونه قربت... جویی بنزدیک شیر که تو خدمت ملوک نکرده ای و رسوم آن ندانی. (کلیله و دمنه) .... رسوم لشکرکشی و آداب سپاهداری از نوعی تقدیم فرمود که روزنامۀسعادت به اسم وصیت او مورخ گشت. (کلیله و دمنه)، حصه ها و بهره ها. (فرهنگ فارسی معین). حصه و بهره. (ناظم الاطباء)، عوارض. باج و خراج. (فرهنگ فارسی معین). باج و خراج. (ناظم الاطباء). - رسوم سزاولی، وجهی که برای مخارج سزاول داده می شود. (ناظم الاطباء). وجوهی که از طرف مستوفیان دیوانی از عارضان و ارباب حقوق گرفته می شد. ج، رسومات. (فرهنگ فارسی معین). پول ناروا و غیرمعینی که ارباب قلم و مستوفیان دیوانی بطور رشوه از عارضین و ارباب حقوق می گیرند. (ناظم الاطباء). - رسوم مستوفیان، مالیات گونه ای که ارباب حاجات به مستوفیان پردازند. (یادداشت مؤلف). ، مقرری و پاداش و وظیفه ای که شاعران و دیوانیان را می دادند. (یادداشت مؤلف). وظیفه و مشاهره. (ناظم الاطباء) : آزادگی آموخته زو طریق راوی گرفته زو رسوم و سنن. فرخی. در اواخراین ضابطه مضبوط نبوده بلکه رسوم خود را از قرار تصدیق دفتری بازیافت می نمودند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 25). و چنانچه صاحبان مناصب رقم منصب خود را به جهت مدافعۀ رسوم مقرره بمهر مهرداران نمی داده اند تصدیق رسوم مقررۀ خود از سررشتۀ دفاتر توجیه دیوان مشخص و معین و... رسوم مستمری خود را اخذ می نموده اند و رسوم ’مهر شرف نفاذ’ بدین موجب است... (تذکرهالملوک ص 26). در ذکر مبلغ و مقدار مواجب و رسوم ارباب مناصب... و آن مشتمل است بر سه مقاله: مقالۀ اول درباب تفصیل مواجب و رسوم هر یک از امراء عظام... مقرر گشته. (از تذکرهالملوک ص 51 و 52). ایشیک آقاسی باشیان دیوان که حکومت ری با ایشان بوده و قشون مقرری نیز داشته اند و رسوم نیز بر این موجب دارند. (تذکرهالملوک ص 54)، حق الجعاله، حق نگارش و کتابت، کتابت و نگارش. (ناظم الاطباء)، نقوش. (غیاث اللغات). - رسوم العلوم و رقوم العلوم، این عبارت در اصطلاح صوفیان بدین معنی آمده است که چون مشاعر انسان رسوم اسماء الهی اند مانند علیم و سمیع و بصیر که ظاهر گردیده اند در مظاهری که انسان باشد و کسی که صفات و نفس خود را بشناسد و بداند که همه آنها آثار حق و صفات او و رسوم اسماء اویند حق را شناخته باشد و بالجمله رسوم علوم و رقوم علوم عبارت از مشاعر انسان است. (فرهنگ مصطلحات عرفانی تألیف سجادی). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 590 و اصطلاحات صوفیه (خطی) ص 854 شود جَمعِ واژۀ رسم. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (دهار) (از شعوری ج 2 ورق 24) (از اقرب الموارد). رجوع به رسم در همه معانی اسمی شود
پیغام، {{اسم مصدر}} پیغامبری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اسم است به معنی رسالت، و اصل آن مصدر و فعل آن مرده (متروک). (از اقرب الموارد). اسم به معنی رسالت است. (از متن اللغه) : رسول خودسخنی باشد از خدای به خلق چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی. ناصرخسرو. ، پیغامبر. ج، ارسل و رسل و رسلاء. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پیغامبر. (دهار) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). پیغمبر فرستاده شده. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (مهذب الاسماء). ج، رسل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نبی. (فرهنگ فارسی معین). پیامبر. پیغامبر. پیمبر. پیغمبر. (یادداشت مؤلف). در عرف مسلمانان کسانی را گویند که خداوندبرای راهنمایی بشر و دین حق فرستاده، و در قرآن نوح و لوط و اسماعیل و موسی و عیسی و هود و شعیب و صالح و خاتم آنان حضرت محمد یاد شده است. (از اعلام المنجد). و قوله تعالی: انّا رسول رب العالمین. (قرآن 16/26). و نگفت رسل از اینروست که در وزنهای فعول و فعیل واحد و جمع و مذکر و مؤنث یکی است. (ناظم الاطباء). پیغمبری که صاحب کتاب باشد به خلاف نبی که آن اعم است خواه صاحب کتاب باشد خواه نباشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). کسی که خداوند او را برای تبلیغ احکام خود بسوی مردم برانگیخته است. (از تعریفات جرجانی). کلبی و فراء گفته اند هر رسولی نبی است ولی عکس آن درست نیست ولی معتزله گفته اند میان آن دو فرقی نیست زیرا خداوند تعالی حضرت محمد را یک بار به لفظ نبی و بار دیگر به لفظ رسول خطاب فرموده است. (از تعریفات جرجانی). پیغامبر، و در امتیاز رسول بر نبی گفته اند که به نبی وحی آید نه برای ارسال بدیگران برخلاف رسول. (یادداشت مؤلف) : سر نامه بنوشت نام خدای محمد رسولش بحق رهنمای. فردوسی. که خورشید بعد از رسولان مه نتابید بر کس ز بوبکر به. فردوسی. نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوی. منوچهری. خرد سوی انسان رسول نهانیست بدل در نشسته بفرمان یزدان. ناصرخسرو. برای ارشاد و رسالت ایشان رسولان فرستاده. (کلیله و دمنه). رسول کائنات احمد شفیع خلق ابوالقاسم جمال جوهر آدم کمال گوهر هاشم. خاقانی. - آل رسول، مراد فرزندان حضرت محمد (ص). کنایه از سادات بنی فاطمه که از نسل حضرت رسول اند: یکسو شده ام از خدا و رسولش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). اگر دعوتم رد کنی ور قبول من و دست ودامان آل رسول. سعدی (بوستان). - اولاد رسول، کنایه از سادات بنی فاطمه: اینها که همه دشمن اولاد رسولند از مادراگر هرگز نایند روایند. ناصرخسرو. - رسول حجاز، مراد حضرت محمد (ص) است. (یادداشت مؤلف) : ترا هست محشر رسول حجاز دهندت به پول چنیود جواز. عنصری. - رسول حق، پیغمبر خدا. کنایه از حضرت محمد (ص). (یادداشت مؤلف) : قول رسول حق چو درختی است بارور برگش ترا که گاو تویی و ثمر مرا. ناصرخسرو. - رسول خدا، آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله. (ناظم الاطباء). کنایه از حضرت محمد (ص). آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله. (ناظم الاطباء) : چهارم علی بود جفت بتول که او را ستاید بخوبی رسول. فردوسی. دین خدای ملک رسول است و خلق پاک امروز بندگان رسولند و رعیتش. ناصرخسرو. گویید که تو حجت فرزند رسولی زین درد همه سال به رنجید و بلایید. ناصرخسرو. رسول کو و مهاجر کجا و کو انصار کجا صحابۀ اخیار و تابع اخیر. ناصرخسرو. و خدیجه سیدۀ زنان عالم بود رسول را همه فرزندان از خدیجه بود. (قصص الانبیاء ص 216). ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش وز نه زن رسول به ده نوع یادگار. خاقانی. شنیدم که طی در زمان رسول نکردند منشور ایران قبول. خاقانی. همی گفت گریان بر احوال طی بسمع رسول آمد آواز وی. سعدی (بوستان). و رجوع به ضحی الاسلام ج 3 ص 2، 38، 76، 138، 351 و 354 و سبک شناسی ج 3 ص 18، 36، 115، 118، 220 و 250 و فیه مافیه ص 81، 105، 135، 163 و 239 و فهرست آن و تاریخ کرد ص 1 و التفهیم حاشیۀ ص 200 و تاریخ بخارا ص 27 و غزالی نامه حاشیۀ ص 70 و ص 71 و حاشیه ص 193 و 241 شود. - مدینۀ رسول، شهر مدینه: مأمون گفت: سخت صواب آمد و کدام کس را ولیعهد کنم ؟ گفت: علی بن موسی الرضا علیه السلام که امام عصر است و به مدینۀ رسول علیه السلام می باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 136). ، فرستاده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (قاموس کتاب مقدس) (از اقرب الموارد). فرستاده. (دهار) (یادداشت مؤلف) (لغت فرس اسدی). فرسته. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). اجری. جری. (منتهی الارب). قاصد و پیک. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از شرح نصاب). برید. پیغام گزار. پیام گزار. پیغام آور. مندوب. نماینده. در لغت به معنی آنکه از طرف فرستنده ای به اداء رسالت و پیغام مأمور باشد اعم از اینکه پیغام را برساند یا بگیرد. (از تعریفات جرجانی). آنکه مأمور ابلاغ پیغام از جانب کسی به دیگری است. فرستاده. قاصد. پیک. (فرهنگ فارسی معین). پیغام آور و پیک و چرگر و پیهورده. (ناظم الاطباء). سفیر: اگر خزان نه رسول فراق بود چرا هزار عاشق چون من جدا فکند از یار. فرخی. و بهرام رسولان را فرستاد و نرم و درشت پیغامها داد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). گر صد پسر بدم همه را کردمی فدا آن روز کآمدش ز رسول اجل پیام. خاقانی. گر رسولان وفا نامه نیارند به تو هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد. خاقانی. رسولان طغان خان ملک ترک حاضر بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 275). به زبان رسولان از زبان ایلک خان تبرا میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 331). رسولان با حصول مقصود و وصول مطلوب بازگشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 377). چون رسول روم این الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاقتر. مولوی. گر نیاید بگوش رغبت کس (نصیحت) بر رسولان پیام باشد و بس. (گلستان). گر نشنوی نصیحت و گر بشنوی بصدق گفتیم و بررسول نباشد بجز بلاغ. سعدی. به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان سه کس برند غریب و رسول و بازرگان. سعدی. رسول شروان چون خوانی آن بزرگی را که در جهان سخن ملک او سلیمانیست. افضل الدین ساوی. - رسول کردن، قاصد کردن. پیک فرستادن: از دل به دلت رسول کردیم وز دیده زبان راز بستیم. خاقانی. ، ایلچی و سفیر. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) : آنچه بنام خلیفه بود نزدیک وی بردند و صدهزار درم صلت مر رسول را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297). و روز دیگر که بار داد با دستار سپید و قبای سپید بود و همه اولیا و حشم و حاجبان با سپید آمدند و رسول را بیاوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291). لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها به دورویه بایستادند با علامتها تا رسول را در میان ایشان گذرانیده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). امیر مثال داد خواجه بونصر مشکان را تا نزدیک خواجۀ بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). بر اثر ایشان خواجه علی میکائیل و قضات و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). رسول بر سیرت و خرد پادشاه دلیل باشد. (سیاستنامۀ خواجه نظام الملک)، صدیق. (ناظم الاطباء)، باهم و موافق در تیراندازی و مانند آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). موافق تو در تیراندازی و جز آن. ج، رسل، رسل، رسلاء. (از اقرب الموارد)، {{اسم خاص}} این لفظ در حق عیسی گفته شده است زیرا که رسول خدا او بود که ازبرای نجات جهان فرستاده شد. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به عیسی و مسیح در همین لغت نامه شود
پیغام، {{اِسم مَصدَر}} پیغامبری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اسم است به معنی رسالت، و اصل آن مصدر و فعل آن مرده (متروک). (از اقرب الموارد). اسم به معنی رسالت است. (از متن اللغه) : رسول خودسخنی باشد از خدای به خلق چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی. ناصرخسرو. ، پیغامبر. ج، اَرْسُل و رُسُل و رُسَلاء. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پیغامبر. (دهار) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). پیغمبر فرستاده شده. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (مهذب الاسماء). ج، رُسْل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نبی. (فرهنگ فارسی معین). پیامبر. پیغامبر. پیمبر. پیغمبر. (یادداشت مؤلف). در عرف مسلمانان کسانی را گویند که خداوندبرای راهنمایی بشر و دین حق فرستاده، و در قرآن نوح و لوط و اسماعیل و موسی و عیسی و هود و شعیب و صالح و خاتم آنان حضرت محمد یاد شده است. (از اعلام المنجد). و قوله تعالی: انّا رسول رب العالمین. (قرآن 16/26). و نگفت رُسُل از اینروست که در وزنهای فَعول و فَعیل واحد و جمع و مذکر و مؤنث یکی است. (ناظم الاطباء). پیغمبری که صاحب کتاب باشد به خلاف نبی که آن اعم است خواه صاحب کتاب باشد خواه نباشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). کسی که خداوند او را برای تبلیغ احکام خود بسوی مردم برانگیخته است. (از تعریفات جرجانی). کلبی و فراء گفته اند هر رسولی نبی است ولی عکس آن درست نیست ولی معتزله گفته اند میان آن دو فرقی نیست زیرا خداوند تعالی حضرت محمد را یک بار به لفظ نبی و بار دیگر به لفظ رسول خطاب فرموده است. (از تعریفات جرجانی). پیغامبر، و در امتیاز رسول بر نبی گفته اند که به نبی وحی آید نه برای ارسال بدیگران برخلاف رسول. (یادداشت مؤلف) : سر نامه بنوشت نام خدای محمد رسولش بحق رهنمای. فردوسی. که خورشید بعد از رسولان مه نتابید بر کس ز بوبکر به. فردوسی. نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوی. منوچهری. خرد سوی انسان رسول نهانیست بدل در نشسته بفرمان یزدان. ناصرخسرو. برای ارشاد و رسالت ایشان رسولان فرستاده. (کلیله و دمنه). رسول کائنات احمد شفیع خلق ابوالقاسم جمال جوهر آدم کمال گوهر هاشم. خاقانی. - آل رسول، مراد فرزندان حضرت محمد (ص). کنایه از سادات بنی فاطمه که از نسل حضرت رسول اند: یکسو شده ام از خدا و رسولش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). اگر دعوتم رد کنی ور قبول من و دست ودامان آل رسول. سعدی (بوستان). - اولاد رسول، کنایه از سادات بنی فاطمه: اینها که همه دشمن اولاد رسولند از مادراگر هرگز نایند روایند. ناصرخسرو. - رسول حجاز، مراد حضرت محمد (ص) است. (یادداشت مؤلف) : ترا هست محشر رسول حجاز دهندت به پول چنیود جواز. عنصری. - رسول حق، پیغمبر خدا. کنایه از حضرت محمد (ص). (یادداشت مؤلف) : قول رسول حق چو درختی است بارور برگش ترا که گاو تویی و ثمر مرا. ناصرخسرو. - رسول خدا، آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله. (ناظم الاطباء). کنایه از حضرت محمد (ص). آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله. (ناظم الاطباء) : چهارم علی بود جفت بتول که او را ستاید بخوبی رسول. فردوسی. دین خدای ملک رسول است و خلق پاک امروز بندگان رسولند و رعیتش. ناصرخسرو. گویید که تو حجت فرزند رسولی زین درد همه سال به رنجید و بلایید. ناصرخسرو. رسول کو و مهاجر کجا و کو انصار کجا صحابۀ اخیار و تابع اخیر. ناصرخسرو. و خدیجه سیدۀ زنان عالم بود رسول را همه فرزندان از خدیجه بود. (قصص الانبیاء ص 216). ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش وز نه زن رسول به ده نوع یادگار. خاقانی. شنیدم که طی در زمان رسول نکردند منشور ایران قبول. خاقانی. همی گفت گریان بر احوال طی بسمع رسول آمد آواز وی. سعدی (بوستان). و رجوع به ضحی الاسلام ج 3 ص 2، 38، 76، 138، 351 و 354 و سبک شناسی ج 3 ص 18، 36، 115، 118، 220 و 250 و فیه مافیه ص 81، 105، 135، 163 و 239 و فهرست آن و تاریخ کرد ص 1 و التفهیم حاشیۀ ص 200 و تاریخ بخارا ص 27 و غزالی نامه حاشیۀ ص 70 و ص 71 و حاشیه ص 193 و 241 شود. - مدینۀ رسول، شهر مدینه: مأمون گفت: سخت صواب آمد و کدام کس را ولیعهد کنم ؟ گفت: علی بن موسی الرضا علیه السلام که امام عصر است و به مدینۀ رسول علیه السلام می باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 136). ، فرستاده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (قاموس کتاب مقدس) (از اقرب الموارد). فرستاده. (دهار) (یادداشت مؤلف) (لغت فرس اسدی). فرسته. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). اجری. جری. (منتهی الارب). قاصد و پیک. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از شرح نصاب). برید. پیغام گزار. پیام گزار. پیغام آور. مندوب. نماینده. در لغت به معنی آنکه از طرف فرستنده ای به اداء رسالت و پیغام مأمور باشد اعم از اینکه پیغام را برساند یا بگیرد. (از تعریفات جرجانی). آنکه مأمور ابلاغ پیغام از جانب کسی به دیگری است. فرستاده. قاصد. پیک. (فرهنگ فارسی معین). پیغام آور و پیک و چرگر و پیهورده. (ناظم الاطباء). سفیر: اگر خزان نه رسول فراق بود چرا هزار عاشق چون من جدا فکند از یار. فرخی. و بهرام رسولان را فرستاد و نرم و درشت پیغامها داد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). گر صد پسر بُدَم همه را کردمی فدا آن روز کآمدش ز رسول اجل پیام. خاقانی. گر رسولان وفا نامه نیارند به تو هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد. خاقانی. رسولان طغان خان ملک ترک حاضر بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 275). به زبان رسولان از زبان ایلک خان تبرا میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 331). رسولان با حصول مقصود و وصول مطلوب بازگشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 377). چون رسول روم این الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاقتر. مولوی. گر نیاید بگوش رغبت کس (نصیحت) بر رسولان پیام باشد و بس. (گلستان). گر نشنوی نصیحت و گر بشنوی بصدق گفتیم و بررسول نباشد بجز بلاغ. سعدی. به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان سه کس برند غریب و رسول و بازرگان. سعدی. رسول شروان چون خوانی آن بزرگی را که در جهان سخن ملک او سلیمانیست. افضل الدین ساوی. - رسول کردن، قاصد کردن. پیک فرستادن: از دل به دلت رسول کردیم وز دیده زبان راز بستیم. خاقانی. ، ایلچی و سفیر. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) : آنچه بنام خلیفه بود نزدیک وی بردند و صدهزار درم صلت مر رسول را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297). و روز دیگر که بار داد با دستار سپید و قبای سپید بود و همه اولیا و حشم و حاجبان با سپید آمدند و رسول را بیاوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291). لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها به دورویه بایستادند با علامتها تا رسول را در میان ایشان گذرانیده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). امیر مثال داد خواجه بونصر مشکان را تا نزدیک خواجۀ بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). بر اثر ایشان خواجه علی میکائیل و قضات و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). رسول بر سیرت و خرد پادشاه دلیل باشد. (سیاستنامۀ خواجه نظام الملک)، صدیق. (ناظم الاطباء)، باهم و موافق در تیراندازی و مانند آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). موافق تو در تیراندازی و جز آن. ج، رُسل، رُسُل، رُسَلاء. (از اقرب الموارد)، {{اِسمِ خاص}} این لفظ در حق عیسی گفته شده است زیرا که رسول خدا او بود که ازبرای نجات جهان فرستاده شد. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به عیسی و مسیح در همین لغت نامه شود
شتری که باقی ماند بر سیر یک شباروز. (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب). آنکه یک شبانه روز بر سیر باقی نماند (؟). (از اقرب الموارد) ، ناقۀ رسوم، ماده شتری که نشان سپل او بر زمین ماند از سختی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). ناقه ای که نشان سم او از شدت راه رفتن بر زمین ماند. (از اقرب الموارد)
شتری که باقی ماند بر سیر یک شباروز. (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب). آنکه یک شبانه روز بر سیر باقی نماند (؟). (از اقرب الموارد) ، ناقۀ رسوم، ماده شتری که نشان سپل او بر زمین ماند از سختی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). ناقه ای که نشان سم او از شدت راه رفتن بر زمین ماند. (از اقرب الموارد)
یا رسول بارهه ای. میر عبدالرسول از سادات بارهه و از همراهان نواب سیف الله خان صوبۀ دارتته و از گویندگان قرن دوازدهم هجری بود. قانع او را از شاعران عهد صوبه داری (1137-1142 هجری قمری) شمرده و بیت زیر را از او آورده است: گر من نخورم باده خدا می گوید از نعمت ما حیف که محروم شدی. (از مقالات الشعراء ص 251). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود فرستادۀ خلیفۀ عباسی نزد مسعود، آخرین سلطان سلسلۀ ایوبیۀ عربستان به سال 619 هجری قمری و او پدر علی مؤسس خاندان ائمۀ رسولی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ائمۀ رسولی شود جبرئیل. (از ناظم الاطباء)
یا رسول بارهه ای. میر عبدالرسول از سادات بارهه و از همراهان نواب سیف الله خان صوبۀ دارتته و از گویندگان قرن دوازدهم هجری بود. قانع او را از شاعران عهد صوبه داری (1137-1142 هجری قمری) شمرده و بیت زیر را از او آورده است: گر من نخورم باده خدا می گوید از نعمت ما حیف که محروم شدی. (از مقالات الشعراء ص 251). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود فرستادۀ خلیفۀ عباسی نزد مسعود، آخرین سلطان سلسلۀ ایوبیۀ عربستان به سال 619 هجری قمری و او پدر علی مؤسس خاندان ائمۀ رسولی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ائمۀ رسولی شود جبرئیل. (از ناظم الاطباء)
ته نشین شدن چیزی در آب. (از اقرب الموارد). به تک آب شدن و نشستن در آن. (ناظم الاطباء). ته نشستن. در ته ظروف قرار گرفتن درد یا جرم شی ٔ. (فرهنگ فارسی معین). به تک نشستن چیزی در آب. (صراح اللغه) (آنندراج) (منتهی الارب). به آب فروشدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بزیر آب فروشدن. (مصادر اللغۀ زوزنی). ته نشستن. ته نشینی. ته نشستن ماده ای در آب. استقرار اجزاء در تک آن. لرد افکندن. لرت انداختن. (یادداشت مؤلف). قرار گرفتن اجزای غلیظ مایعات در تک آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، فرورفتن چشم به مغاک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از صراح اللغه) (آنندراج). چشم به گود فروشدن یعنی در مغاک فرورفتن. (مجمل اللغه). چشم به گود فروشدن. (تاج المصادر بیهقی). گود افتادن چشم. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد)
ته نشین شدن چیزی در آب. (از اقرب الموارد). به تک آب شدن و نشستن در آن. (ناظم الاطباء). ته نشستن. در ته ظروف قرار گرفتن دُرد یا جرم شی ٔ. (فرهنگ فارسی معین). به تک نشستن چیزی در آب. (صراح اللغه) (آنندراج) (منتهی الارب). به آب فروشدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بزیر آب فروشدن. (مصادر اللغۀ زوزنی). ته نشستن. ته نشینی. ته نشستن ماده ای در آب. استقرار اجزاء در تک آن. لِرد افکندن. لِرت انداختن. (یادداشت مؤلف). قرار گرفتن اجزای غلیظ مایعات در تک آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، فرورفتن چشم به مغاک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از صراح اللغه) (آنندراج). چشم به گود فروشدن یعنی در مغاک فرورفتن. (مجمل اللغه). چشم به گود فروشدن. (تاج المصادر بیهقی). گود افتادن چشم. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد)
فضیح. (آنندراج) (منتهی الارب) (ارمغان آصفی). بی حرمت و بی عزت و بی آبرو و بدنام و مفتضح. (فرهنگ فارسی معین). مفتضح. کسی که بر بدی آشکار شده، مثال: فلان رسوا شده است وخبر ندارد. (فرهنگ نظام). کیاده. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). فضوح. مفتضح. (منتهی الارب). خزی ّ. (یادداشت مؤلف). فضیح. بدنام. معروف به بدی. مشهور به کاری بد. که عیبهای پوشیدۀ او پیدا و فاش شده است. ننگین. (یادداشت مؤلف) : از جد نیکورای تو وز همت والای تو رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه. منوچهری. راضیم من شاکرم من ای حریف این طرف رسوا و پیش حق شریف. مولوی. خشنودی نگاه نهانی برای غیر بیزاری تغافل رسوا برای چیست. ظهوری. شور بلبل ز لبم مهر خموشی برداشت فصل حسن چمن و لالۀ رسوای دلست. دانش (از آنندراج). مرا رسواچنین می بین و فکر خویشتن می کن. ؟ دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود. ؟ - رسوازده، رسواشده. از حیثیّت و آبرو افتاده. رسوای خاص و عام گشته: رسوازدۀ زمانه گشته در رسوایی فسانه گشته. نظامی. - رسوا و علالا، رسوای علالا، رسوا و علا، بمعنی اسرار بد کسی فاش شده است. (یادداشت مؤلف). - رسوا و علالا شدن، همه عیبهای پوشیدۀ کسی پیدا و فاش شدن. (یادداشت مؤلف). - رسوا و علالا کردن، فاش ساختن بدیهای نهانی کسی. (یادداشت مؤلف). - رسوای خاص و عام شدن، در انظار همگان بی حیثیت و بی آبرو شدن. (یادداشت مؤلف) : دارم امید آنکه چو من دربدر شوی رسوای خاص و عام بهررهگذر شوی. کفاش خراسانی. - امثال: من که رسوای جهانم غم عالم پشم است. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1747). ، متهم و تهمت زده. (ناظم الاطباء) ، کسی که در میان جمعی جهت عبرت دیگران بطور بی احترامی نگاه داشته شود. (ناظم الاطباء) ، زشت. منفور. مکروه. (یادداشت مؤلف). بد. بی ارزش: گرچه او راست کسوت زیبا ورچه ما راست خرقۀ رسوا. ابوحنیفه. آن به که نگویی چو ندانی سخن ایراک ناگفته بسی به بود از گفتۀ رسوا. ناصرخسرو. وین جان کجا شود چو مجرد شد وینجا گذاشت این تن رسوا را. ناصرخسرو. گر پلیدی پیش ما رسوا بود خوک و سگ را شکّر و حلوا بود. مولوی. پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود این بنای خام را پروانه در محفل گذاشت. صائب تبریزی. ، مشهور و آشکار. (ناظم الاطباء). به معنی بغایت فاش و آشکار مجاز است، چون: نالۀ رسوا و تغافل رسوا و بوی رسوا، و با لفظ کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). به معنی ظاهر هم هست. (از شعوری ج 2 ورق 21). فاش. (ارمغان آصفی) ، به معنی شایع است مرکب از بخش ’رس’ و ’وا’. (از شعوری ج 2 ورق 21 از چرخیات نظام استرآبادی). ولی در جای دیگر دیده نشد
فضیح. (آنندراج) (منتهی الارب) (ارمغان آصفی). بی حرمت و بی عزت و بی آبرو و بدنام و مفتضح. (فرهنگ فارسی معین). مفتضح. کسی که بر بدی آشکار شده، مثال: فلان رسوا شده است وخبر ندارد. (فرهنگ نظام). کیاده. (لغت فرس اسدی، نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی). فضوح. مفتضح. (منتهی الارب). خَزی ّ. (یادداشت مؤلف). فضیح. بدنام. معروف به بدی. مشهور به کاری بد. که عیبهای پوشیدۀ او پیدا و فاش شده است. ننگین. (یادداشت مؤلف) : از جد نیکورای تو وز همت والای تو رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه. منوچهری. راضیم من شاکرم من ای حریف این طرف رسوا و پیش حق شریف. مولوی. خشنودی نگاه نهانی برای غیر بیزاری تغافل رسوا برای چیست. ظهوری. شور بلبل ز لبم مهر خموشی برداشت فصل حسن چمن و لالۀ رسوای دلست. دانش (از آنندراج). مرا رسواچنین می بین و فکر خویشتن می کن. ؟ دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود. ؟ - رسوازده، رسواشده. از حیثیّت و آبرو افتاده. رسوای خاص و عام گشته: رسوازدۀ زمانه گشته در رسوایی فسانه گشته. نظامی. - رسوا و علالا، رسوای علالا، رسوا و علا، بمعنی اسرار بد کسی فاش شده است. (یادداشت مؤلف). - رسوا و علالا شدن، همه عیبهای پوشیدۀ کسی پیدا و فاش شدن. (یادداشت مؤلف). - رسوا و علالا کردن، فاش ساختن بدیهای نهانی کسی. (یادداشت مؤلف). - رسوای خاص و عام شدن، در انظار همگان بی حیثیت و بی آبرو شدن. (یادداشت مؤلف) : دارم امید آنکه چو من دربدر شوی رسوای خاص و عام بهررهگذر شوی. کفاش خراسانی. - امثال: من که رسوای جهانم غم عالم پشم است. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1747). ، متهم و تهمت زده. (ناظم الاطباء) ، کسی که در میان جمعی جهت عبرت دیگران بطور بی احترامی نگاه داشته شود. (ناظم الاطباء) ، زشت. منفور. مکروه. (یادداشت مؤلف). بد. بی ارزش: گرچه او راست کسوت زیبا ورچه ما راست خرقۀ رسوا. ابوحنیفه. آن به که نگویی چو ندانی سخن ایراک ناگفته بسی به بود از گفتۀ رسوا. ناصرخسرو. وین جان کجا شود چو مجرد شد وینجا گذاشت این تن رسوا را. ناصرخسرو. گر پلیدی پیش ما رسوا بود خوک و سگ را شکّر و حلوا بود. مولوی. پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود این بنای خام را پروانه در محفل گذاشت. صائب تبریزی. ، مشهور و آشکار. (ناظم الاطباء). به معنی بغایت فاش و آشکار مجاز است، چون: نالۀ رسوا و تغافل رسوا و بوی رسوا، و با لفظ کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). به معنی ظاهر هم هست. (از شعوری ج 2 ورق 21). فاش. (ارمغان آصفی) ، به معنی شایع است مرکب از بخش ’رس’ و ’وا’. (از شعوری ج 2 ورق 21 از چرخیات نظام استرآبادی). ولی در جای دیگر دیده نشد