رسوائی. فضیحت و مذلت. (آنندراج). افتضاح و بی آبرویی و بدنامی و ذلت و فضیحت و بی حرمتی. (ناظم الاطباء). ابه. موئبه. خزی. فتنه. فضاح. فضاحه. فضوح. فضوحه. فضیحه. لوءه. مهانه. مهجره. ویله. هاجره. هتکه . هون. (منتهی الارب). حالت و کیفیت رسوا. افتضاح. بی آبرویی. بدنامی. (فرهنگ فارسی معین). صفت رسوا. پیدا وفاش شدن عیب یا عیوب نهانی کسی. پیدا آمدن و مشهور شدن زشتیهای اعمال کسی. پیدا و مشتهر گشتن راز نامناسب از کسی. فضاحت. خزی. ننگ. عار. فضوح. فضح. (یادداشت مؤلف). سواه. سؤاه. (مهذب الاسماء) : هر آن پیری که برنایی نماید جهانش ننگ و رسوایی نماید. (ویس و رامین). برآورند بیک جا دروغ و رسوایی جدا ندید مر آنرا ازین هگرز کسی. ناصرخسرو. پنجاه سال بر اثر دیوان رفتی به بی فساری و رسوایی. ناصرخسرو. شاید که ز بیم شرم و رسوایی در جستن علم دل کنی یکتا. ناصرخسرو. خون رسواییست نادانی برون بایدش کرد اندک از دل پیش از آن کاو مر ترا رسوا کند. ناصرخسرو. ولیکن چون کسی بیاید که خان و مان ببرد من نیز خواهم که رسوایی که در جهان نگنجد بجای او بکنم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). خدیجه گفت: من نپسندم آن که رسوایی من باشد. (قصص الانبیاء ص 217). هرچه بفرستی به رسوایی کشد دل شفاعت خواه رسوایی فرست. خاقانی. در عهد تو زیبایی چیزیست که خاص است آن در عشق تو رسوایی کاریست که عام است آن. خاقانی. رسوازدۀ زمانه گشته در رسوایی فسانه گشته. نظامی. گر آید دختر قیصر نه شاپور ازین قصرش به رسوایی کنم دور. نظامی. ظلم شد امروز تماشای من وای به رسوایی فردای من. نظامی. بر سر میدان رسوایی ّ عشق عالمی را همچو شیدایی ببین. عطار. عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را. سعدی. خبر از عشق نبوده ست و نباشد همه عمر هرکه او را خبر از شنعت رسوایی هست. سعدی. هرکه با دانا مشورت کند از رسوایی ایمن باشد. (از اقوال منسوب به سقراط، از تاریخ گزیده). - امثال: خر بیار و رسوایی بار کن. (فرهنگ نظام). روستایی رسواییست. (امثال و حکم ج 2 ص 880). عشق پیری گر بجنبد سر به رسوائی زند (کشد). (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1102). کوس رسوایی ما بر سر بازار زدند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1246). مرگ به از رسوایی است. (فرهنگ نظام). صلیعاء، هر رسوایی و فاحشه و کار بد ظاهر و پیدا. قلائد عوکل، رسواییها. (منتهی الارب). فضیحت، رسوایی کشیدن. (دهار). موئبات، رسواییها. رجل متهتک، مرد بی پروا، که از رسوایی باک ندارد. (منتهی الارب). - به رسوایی کشیدن، منجر به رسوایی شدن. به بی آبرویی و زشتی انجامیدن. (یادداشت مؤلف) : هرچه بفرستی به رسوایی کشد دل شفاعت خواه رسوایی فرست. خاقانی. - رسوایی بار آوردن، کاری کردن که نتیجه اش آشکار شدن به بدی باشد. (فرهنگ نظام). مرتکب عملی که به زشتی کشد، شدن
رسوائی. فضیحت و مذلت. (آنندراج). افتضاح و بی آبرویی و بدنامی و ذلت و فضیحت و بی حرمتی. (ناظم الاطباء). اِبَه. موئبه. خزی. فتنه. فضاح. فضاحه. فضوح. فضوحه. فضیحه. لوءه. مهانه. مهجره. ویله. هاجره. هتکَه َ. هون. (منتهی الارب). حالت و کیفیت رسوا. افتضاح. بی آبرویی. بدنامی. (فرهنگ فارسی معین). صفت رسوا. پیدا وفاش شدن عیب یا عیوب نهانی کسی. پیدا آمدن و مشهور شدن زشتیهای اعمال کسی. پیدا و مشتهر گشتن راز نامناسب از کسی. فضاحت. خزی. ننگ. عار. فضوح. فضح. (یادداشت مؤلف). سواه. سؤاه. (مهذب الاسماء) : هر آن پیری که برنایی نماید جهانش ننگ و رسوایی نماید. (ویس و رامین). برآورند بیک جا دروغ و رسوایی جدا ندید مر آنرا ازین هگرز کسی. ناصرخسرو. پنجاه سال بر اثر دیوان رفتی به بی فساری و رسوایی. ناصرخسرو. شاید که ز بیم شرم و رسوایی در جستن علم دل کنی یکتا. ناصرخسرو. خون رسواییست نادانی برون بایَدْش کرد اندک از دل پیش از آن کاو مر ترا رسوا کند. ناصرخسرو. ولیکن چون کسی بیاید که خان و مان ببرد من نیز خواهم که رسوایی که در جهان نگنجد بجای او بکنم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). خدیجه گفت: من نپسندم آن که رسوایی من باشد. (قصص الانبیاء ص 217). هرچه بفرستی به رسوایی کشد دل شفاعت خواه رسوایی فرست. خاقانی. در عهد تو زیبایی چیزیست که خاص است آن در عشق تو رسوایی کاریست که عام است آن. خاقانی. رسوازدۀ زمانه گشته در رسوایی فسانه گشته. نظامی. گر آید دختر قیصر نه شاپور ازین قصرش به رسوایی کنم دور. نظامی. ظلم شد امروز تماشای من وای به رسوایی فردای من. نظامی. بر سر میدان رسوایی ّ عشق عالمی را همچو شیدایی ببین. عطار. عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را. سعدی. خبر از عشق نبوده ست و نباشد همه عمر هرکه او را خبر از شنعت رسوایی هست. سعدی. هرکه با دانا مشورت کند از رسوایی ایمن باشد. (از اقوال منسوب به سقراط، از تاریخ گزیده). - امثال: خر بیار و رسوایی بار کن. (فرهنگ نظام). روستایی رسواییست. (امثال و حکم ج 2 ص 880). عشق پیری گر بجنبد سر به رسوائی زند (کشد). (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1102). کوس رسوایی ما بر سر بازار زدند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1246). مرگ به از رسوایی است. (فرهنگ نظام). صلیعاء، هر رسوایی و فاحشه و کار بد ظاهر و پیدا. قلائد عَوْکَل، رسواییها. (منتهی الارب). فضیحت، رسوایی کشیدن. (دهار). موئبات، رسواییها. رجل متهتک، مرد بی پروا، که از رسوایی باک ندارد. (منتهی الارب). - به رسوایی کشیدن، منجر به رسوایی شدن. به بی آبرویی و زشتی انجامیدن. (یادداشت مؤلف) : هرچه بفرستی به رسوایی کشد دل شفاعت خواه رسوایی فرست. خاقانی. - رسوایی بار آوردن، کاری کردن که نتیجه اش آشکار شدن به بدی باشد. (فرهنگ نظام). مرتکب عملی که به زشتی کشد، شدن
محمد بن احمد بن قاسم بن رسولی بغدادی، فقیه شافعی، مکنی به ابوالسعادات. او در مسائل خلافی سخنان خوب دارد و شعر نیکو می گفت. رسولی به خراسان سفر کرد و در آنجا بسال 544 هجری قمری درگذشت. وی از جعفر بن احمد سراج و ابوالقاسم بن بیان رزاز و جز آن دو حدیث شنید و ابوسعد سمعانی و جز وی از او روایت دارند. (از لباب الانساب)
محمد بن احمد بن قاسم بن رسولی بغدادی، فقیه شافعی، مکنی به ابوالسعادات. او در مسائل خلافی سخنان خوب دارد و شعر نیکو می گفت. رسولی به خراسان سفر کرد و در آنجا بسال 544 هجری قمری درگذشت. وی از جعفر بن احمد سراج و ابوالقاسم بن بیان رزاز و جز آن دو حدیث شنید و ابوسعد سمعانی و جز وی از او روایت دارند. (از لباب الانساب)
رسالت و پیغامبری. (ناظم الاطباء). پیغامبری، پیغام رسانی. (فرهنگ فارسی معین). فرستادگی. (ناظم الاطباء). سفارت. سفیری. ایلچی گری. نمایندگی: پس پسر عضدالدوله... را به رسولی به غزنه فرستاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 118). چو سلطان خود کند حالی رسولی رسولی ّ دگر باشدفضولی. پوریای ولی. احمد بن ابی الاصبع به رسولی نزدیک عمر و برادر یعقوب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). این سلیمانی به رسولی و شغل بزرگ آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا ازوی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). به رباط مانک علی میمون قرار گرفت (بوصادق) و بر وی اعتماد کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). قیدافه خوانده ام که زنی بود پادشاه اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار. خاقانی. - به رسولی فرستادن، بنمایندگی و ایلچی گری فرستادن. بسمت سفیر و نماینده به جایی روانه ساختن: به روزگار سامانیان یک بار وی را به رسولی به بخارا فرستاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). خواجه ابوالقاسم حصیری را و قاضی حسن بوطاهر تبانی راخویش این امام بوصادق تبانی به رسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 536). قرار گرفت که عبدالجبار پسروزیر آنجا به رسولی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). - رسولی کردن، ایلچی گری کردن. رسول شدن. نمایندگی داشتن. سفیر بودن: رسولی ها کرده بود به دو دفعت و به بغداد رفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). وی را بنواخت و گفت این یک رسولی بکن چون بازآیی قضای نشابور به تو دادیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 538). ، {{صفت نسبی}} منسوب است به رسول که به سفارت دلالت دارد. (از لباب الانساب)
رسالت و پیغامبری. (ناظم الاطباء). پیغامبری، پیغام رسانی. (فرهنگ فارسی معین). فرستادگی. (ناظم الاطباء). سفارت. سفیری. ایلچی گری. نمایندگی: پس پسر عضدالدوله... را به رسولی به غزنه فرستاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 118). چو سلطان خود کند حالی رسولی رسولی ّ دگر باشدفضولی. پوریای ولی. احمد بن ابی الاصبع به رسولی نزدیک عمر و برادر یعقوب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). این سلیمانی به رسولی و شغل بزرگ آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا ازوی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). به رباط مانک علی میمون قرار گرفت (بوصادق) و بر وی اعتماد کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). قیدافه خوانده ام که زنی بود پادشاه اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار. خاقانی. - به رسولی فرستادن، بنمایندگی و ایلچی گری فرستادن. بسمت سفیر و نماینده به جایی روانه ساختن: به روزگار سامانیان یک بار وی را به رسولی به بخارا فرستاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). خواجه ابوالقاسم حصیری را و قاضی حسن بوطاهر تبانی راخویش این امام بوصادق تبانی به رسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 536). قرار گرفت که عبدالجبار پسروزیر آنجا به رسولی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). - رسولی کردن، ایلچی گری کردن. رسول شدن. نمایندگی داشتن. سفیر بودن: رسولی ها کرده بود به دو دفعت و به بغداد رفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). وی را بنواخت و گفت این یک رسولی بکن چون بازآیی قضای نشابور به تو دادیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 538). ، {{صِفَتِ نسبی}} منسوب است به رسول که به سفارت دلالت دارد. (از لباب الانساب)
یا رسوایی جغتایی. پسر یادگاربیگ حالتی. از گویندگان قرن دهم هجری بود و شرح احوال او در نگارستان سخن ص 35 آمده است. رجوع به همان مأخذ و فرهنگ سخنوران شود یارسوایی همدانی. از گویندگان قرن دهم هجری بود و شرح احوال او در قاموس الاعلام ترکی آمده است. رجوع به همان مأخذ و فرهنگ سخنوران و الذریعه ج 9 بخش 2 شود
یا رسوایی جغتایی. پسر یادگاربیگ حالتی. از گویندگان قرن دهم هجری بود و شرح احوال او در نگارستان سخن ص 35 آمده است. رجوع به همان مأخذ و فرهنگ سخنوران شود یارسوایی همدانی. از گویندگان قرن دهم هجری بود و شرح احوال او در قاموس الاعلام ترکی آمده است. رجوع به همان مأخذ و فرهنگ سخنوران و الذریعه ج 9 بخش 2 شود