جدول جو
جدول جو

معنی رزی - جستجوی لغت در جدول جو

رزی
(رُزْ زی ی)
برنج فروش. (ناظم الاطباء). منسوب است به رزّ. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
رزی
(تَ کَبْ بُ)
قبول کردن احسان: رزی فلاناً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پذیرفتن نیکی کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رزی
(رُزْ زی ی)
ابوجعفر محمد بن عبدالله رزی شیخ مسلم بن حجاج باوی ازدی نیز نامیده شده است که مراد یک تن است. رزی از اسماعیل بن علیه و معتمر بن سلیمان و جز وی حدیث شنید. عباس دوری و جز وی از او روایت دارند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
رزی
در ترکیب آید به معنی رزیدن رنگرزی
تصویری از رزی
تصویر رزی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برزی
تصویر برزی
(دخترانه)
جای بلند، سکو، کنایه از بلند قامت (نگارش کردی: بهرزی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رزا
تصویر رزا
(دخترانه)
نام لاتین گل رز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درزی
تصویر درزی
کسی که برای مردم لباس می دوزد، خیاط، جامه دوز
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ی ی)
پارسا و زیرک. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُزْ زی ی)
منسوبست به ارزّ به معنی برنج و نسبت است به برنج پز و رزی بحذف همزه هم آمده است. مشهور بدین نسبت محمد بن عبداﷲ الارزی است. رجوع به انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
اسفراینی. او راست: عجائب الدنیا. وفات وی به سال 279 ه. ق. بود. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(بُ زا)
دهی است در واسط. از آن ده است رضی الدین بن برهان راوی صحیح مسلم. (منتهی الارب) ، جعل. ساختگی. رجوع به برساخته و نیز رجوع به برساختن و ساختن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
انتساب به خرمهره فروش. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ)
محمد بن اسماعیل درزی، مکنی به ابوعبدالله. از صاحبان دعوت برای تألیه و پرستش الحاکم بأمرالله عبیدی فاطمی. نسبت طایفۀ درزیه به اوست. گویند که او ایرانی الاصل است و در اواخر سال 407 هجری قمریوارد مصر شد و بخدمت الحاکم بأمرالله درآمد، و برای او کتابی تصنیف کرد که در آن چنین آمده است که روح آدم به علی بن ابی طالب (ع) منتقل گشت و از او به اسلاف الحاکم بأمرالله حلول کرد و از یکی پس از دیگری این حلول ادامه داشت تا به خود الحاکم رسید، ابوعبدالله در دعوت به پرستش الحاکم بأمرالله با حمزه بن علی زوزنی همداستان شد و گروه کثیری از مردم به آنان پیوستند.
اما در مورد ضبط این کلمه زبیدی در تاج العروس گوید صحیح آن درزی بفتح اول است نسبت به ’اولاد درزه’ به معنی دوزندگان و جولاهگان، و ذهبی در سیرالنبلاء او را لقب ’دروزی’ داده است. اما غزی در نهرالذهب گوید دروزیها را مردم به ابوعبدالله درزی نسبت می دهند با اینکه این طایفه از او اکراه دارند زیرا قائل به اموری است که مخالف اعتقادات آنان می باشد، و برخی نسبت آنان را به طیروز یکی از بلاد فارس دانند. برخی بر این عقیده اند که الحاکم او را برای نشر دعوت به شام فرستاد و وی در وادی تیم در نزدیکی جبل الشیخ فرود آمد و در زد و خوردی که با مغولان داشت به سال 411 هجری قمری بقتل رسید. اما دروزیها تا بامروز همگی براین عقیده اند که ابوعبدالله درزی در اواخر عمر خود ازالحاکم برگشته و با وی دشمن شده بود، و برخی او را همان نشتکین (انوشتکین) درزی دانند که به سال 410هجری قمری به امر الحاکم به قتل رسید. بهرحال در نام و نسب و ترجمه احوال وی مانند سایر افراد این گروه ابهامات بسیاری وجود دارد. (از الاعلام زرکلی ج 6 ص 259) از سیر النبلاء و تاج العروس ذیل درز) (از نهر الذهب ج 1 ص 214) (از خلاصه الاثر ج 3 ص 268) (از النجوم الزاهره ج 4 ص 184) (از خطط الشام ج 6 ص 268)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خیاط. (آنندراج). کسی که خیاطی می کند و جامه می دوزد. (ناظم الاطباء). خیاط. (تاج العروس). جامه دوز و آن فارسی است و عرب از فارسی گرفته است چه درزن در فارسی به معنی سوزن است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). درزن گر. بیطر. (یادداشت مرحوم دهخدا). خائط. خاط. خیاط. فضولی. قاشب. قراری. ناصح. ناصحی. نصّاح. (منتهی الارب) :
بر فلک بر دو شخص پیشه ورند
این یکی درزی آن دگر جولاه.
شهید بلخی.
زآن گونه که از جوشن خرپشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی ز دواری (؟).
فرخی.
گلنار همچو درزی استاد برکشید
قوارۀ حریر، ز بیجاده گون حریر.
منوچهری.
دین فخر تو است و ادب و خط و دبیری
پیشه ست چو حلاجی و درزی و کبالی.
ناصرخسرو.
درزی صفت مباش بر ایشان کجا همه
بر رشتۀ تو خشک تر از مغز سوزنند.
سنائی.
گر لئیمی پوشد آن کسوت به چشم اهل عقل
هست بر پوشنده بی اندام و بر درزی لاّم.
سوزنی.
شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت به مقراض کلام.
سوزنی.
جز تیغ کفرشویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر.
خاقانی.
درزئی صدرۀ مسیح برید
علمش برد و گفت گوش خر است.
خاقانی.
جامۀ گازر آب سیل ببرد
شاید ار درزی از دکان برخاست.
خاقانی.
خلعتی کآن ز تار و پود وفاست
درزیان قدر ندوخته اند.
خاقانی.
درزیان چرخ را گویی که سهو افتاده بود
کآن زه سیمین بر آن دامن نه درخور ساختند.
خاقانی.
چونکه جامه چست و در دیده بود
مظهر فرهنگ درزی کی شود.
مولوی.
گفت درزی ترک را زین درگذر
وای بر تو گر کنم لاغی دگر.
مولوی.
زآنکه قدر مستمع آمد نبا
بر قد خواجه برد درزی قبا.
مولوی.
طمع داری روزیی در درزیی
تا ز خیاطی بری نان تازیی.
مولوی.
جسم خود بشناسد و در وی رود
جان زرگر سوی درزی کی شود.
مولوی.
قلم زن نگه دار و شمشیرزن
که حلاج و درزی چه مرد و چه زن.
سعدی.
عامل سلطان چون درزیست که روزی دیبا برد و روزی کرباس. (عباس بن حسین، از شاهد صادق). اولاد درزه، مردم درزی. صنع، درزی یا باریک کار. (منتهی الارب).
- امثال:
درزی در کوزه افتاد، به شهری مردی درزی بود و بر دروازۀ شهر دکان داشت و کوزه ای از میخی درآویخته بود... هر جنازه ای که از شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی... از قضا درزی بمرد، مردی بطلب درزی آمد، از مرگ درزی خبر نداشت و در دکانش بسته دید، همسایه را پرسید که درزی کجاست که حاضر نیست، همسایه گفت درزی در کوزه افتاد. (از امثال و حکم از قابوسنامه).
- درزی عام، خیاط همگان.
- ، کنایه از آسمان. پیر فلک. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد
آب روی صد هزاران چون تو برد
می درد می دوزد این درزی ّ عام
جامۀ صد سالگان طفل خام.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دُ)
منسوب به طایفۀ دروز که از اهالی شامات بوده اند. (ناظم الاطباء). واحد دروز، که طایفه ای هستند باطنی مذهب و دارای معتقدات سری. (از اقرب الموارد). رجوع به دروز و دروزیه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خرده فروش. (برهان قاطع). خراز. (از ناظم الاطباء). پلچی فروش. (یادداشت بخط مؤلف) : خزمک. مهره ای بوده که کودکان را ازبهر چشم بد بندند و خرزیان فروشند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ زی یَ)
رزیّه. مصیبت. (یادداشت مؤلف) : در اطناب ذکر مصیبت این شهاب مضی ٔ و اسهاب شرح رزیت این نقاب المعی عمر به سر آوردی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 460). چون خبر این رزیت به سلطان رسید عامل را بگرفت و به زاری زار بکشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 193). سوگواری کنید و بر این رزیت جهانیان را آگاهی دهید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 442). به جان خود سوگند می خورم که رزیت امیر و ندبت بر او به مشاطرت است میان عموم برایا. (ترجمه تاریخ یمینی ص 459). بعد از حادثۀ ناصرالدین به مسامع سلطان انها کردند که آوردن رزیت آثار بشاشت و شماتت اظهار کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 198)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
لاغر. گویند: بعیر رزیح و ناقه رزیح. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گیاهی که در رنگرزی بکار برند. (ناظم الاطباء). گیاهی است که به وی رنگ کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رزیز رعد، صوت آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). آواز تندر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رُ زَ)
ابوالبرکات مسلم بن برکات بن رزیز. استاد دمیاطی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَبْ بُ)
بانگ کردن شتر، شتاب کردن از بیم، شتاب و پویه دویدن ماده شتر: رزفت الناقه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). بشتاب دویدن و گویند: اسرع من فزع. (از اقرب الموارد) ، نزدیک شدن کار: رزف الامر، پیش درآمدن کسی را: رزف الیه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به ارز، از قرای طبرستان
لغت نامه دهخدا
تصویری از درزی
تصویر درزی
پارسی تازی گشته درزی دوزنده دوزنده لباس خیاط
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به ارز مربوط به ارز. یا معامت ارزی. معامله ها و خرید و فروشهایی که در کار اوراق و اسناد بها دار بانکی صورت میگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزیف
تصویر رزیف
شتاب از ترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رازی
تصویر رازی
منسوب به ری. اهل ری از مردم ری، زبان مردم ری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزی
تصویر درزی
((دَ رْ))
خیاط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزم
تصویر رزم
مخاصمه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رای
تصویر رای
رأی، ایده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رزق
تصویر رزق
روزی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رأی
تصویر رأی
رای
فرهنگ واژه فارسی سره
خیاط، دوزنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ترازو
فرهنگ گویش مازندرانی
ماهی شکم پر که بر روی آتش طبخ شود
فرهنگ گویش مازندرانی
خیّاط
دیکشنری اردو به فارسی