جدول جو
جدول جو

معنی رزمهر - جستجوی لغت در جدول جو

رزمهر
(رَ مِ)
یا زرمهر. بموجب لغت ولف نام پسر سوخره سردار جنگی است (ولی صحیح آن زرمهر است). (فرهنگ لغات شاهنامه). و رجوع به زرمهر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرمهر
تصویر زرمهر
(پسرانه)
مرکب از زر (طلا) + مهر (خورشید)، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر سوفر، از پهلوانان ایرانی در زمان قباد پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روزمهر
تصویر روزمهر
(پسرانه)
خورشید روز، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برزمهر
تصویر برزمهر
(پسرانه)
مرکب از برز (نیرومند، باشکوه) + مهر (خورشید)، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر قارن از سرداران بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رزمه
تصویر رزمه
بقچۀ لباس، بستۀ رخت، پشتوارۀ جامه، لنگۀ بارقماش
فرهنگ فارسی عمید
(رِ مَ)
رزمه. پشتوارۀ جامه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه در یک جامۀ استوار و فراهم کرده شود. (از اقرب الموارد) ، ضرب شدید. ج، رزم، رزم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ مِ)
ظاهراً دادبرزمهر یا دادبرزمتر از وزراء و مستشاران و درباریان عمده انوشیروان بوده است و شاید بزرگمهر بختگان، (بوزرجمهر وزیر انوشیروان) همین دادبرزمهر باشد. (ج 1 سبک شناسی ص 52 و 53)
لغت نامه دهخدا
(بُ مَ)
نام شهری است نزدیک جزیره ابن عمر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
سرد گردیدن زمستان: رزم الشتاء رزمه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بر جای ماندن مرداز بیماری: رزم الرجل (مجهولاً). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ مَ)
آواز شتر ماده. (دهار). آوازۀ ماده شتر از حلق در پیش بچۀ خود مانند ناله بدون آنکه دهان را گشاید و آن از حنین آهسته تر است. و در مثل: لا خیر فی رزمه لا دره فیها، در حق کسی گویند که وعده کند و بجای نیاورد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رزمهالسباع، آواز ددان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، آواز رعد. (دهار) ، آواز کودک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
یک بار خوردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، یک بار در روز خوردن مانند وجبه. (از اقرب الموارد). اکل الرزمه، در روز یک بار طعام خوردن. (ناظم الاطباء). مؤلف نشوء اللغه تحت عنوان ’اجتماع القلب و الابدال فی الکلمه الواحده او اجتماع قلبین فیها او ابدالین فیها’ آرد: الوجبه و البزمه و الازمه و الرزمه و الوجمه و الوزمه و هی الاکله الواحده فی الیوم. (نشوء اللغه ص 20). و رجوع به مترادفات کلمه شود، پرونده: الترزیم، پرونده ای کردن جامه ها. (یادداشت مؤلف) ، رزمه در هر دو معنی. ج، رزم، رزم. (ناظم الاطباء). پشتوارۀ جامه. (منتهی الارب) (آنندراج). پشتواره. (دهار). رجوع به رزمه شود، ضرب شدید. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رزمه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ / مِ)
رزمه. بقچۀ بزرگ. (فرهنگ خطی). بوقچۀرخت. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (غیاث اللغات) (از برهان). بستۀ قماش. (آنندراج) (از شعوری ج 2 ص 15). بقچه. (یادداشت مؤلف). بلغنده. (دهار) (یادداشت مؤلف) :
زایر کز آنجا بازگردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر به من.
فرخی.
با جامۀ زری زرد چون شنبلید
با رزمۀ سیمی پاک چون نسترن.
فرخی.
صد و سی هزار از خز و پرنیان
دوصد رزمه، نوحلۀ چینیان.
اسدی.
کهسار که چون رزمۀ بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبۀ نداف ندانیش.
ناصرخسرو.
ز لاله باغ همه پر ز رزمۀ حله
ز سبزه باغ همه پر ز تودۀ مینا.
مسعودسعد.
اگر پیش از دارو خوردن کاری کند با رنج، چون چیزی گران فرا بار نهادن یا رزمه بستن و گشادن یا لختی ریاضت قوی کردن... مقصود تمامترحاصل شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
فراش صنع و قدرت او گسترد بساط
از حزمه حزمه حله و از رزمه رزمه رش.
سوزنی.
گر همه یک بدره زر بودت و یک رزمه ثیاب.
انوری (از آنندراج).
از رزمه رزمه اطلس و از کیسه کیسه سیم
دستم سمنستان و برم لاله زار کرد.
خاقانی.
ز بوی زلفش با باد بیضۀ عنبر
ز نقش رویش در آب رزمۀ دیبا.
؟ (از فرهنگ خطی).
فایق که روی رزمه و طراز حله و عمده حمله بود در اثناء آن حال فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 177).
رومی و زنگیش چو صبح دورنگ
رزمۀ روم داد و بزمۀ زنگ.
نظامی.
زنی بیامد و مرا بگرفت که رزمۀ جامۀ من برده ای نگاه کردند کنیزکی می آمد و رزمۀ جامه می آورد. (تذکره الاولیاء عطار). از برقه وموصل و بغداد هر سال هزار و اند رزمه ابریشم فرستاده بیاوردی. (تاریخ طبرستان).
کهنه پیرایان صنع از بهر نوعهدان باغ
رزمه ها از کارگاه روم و ششتر بسته اند.
؟ (از ترجمه محاسن اصفهان).
، یک لنگه بار و اسباب قماش. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). لنگه یعنی یک عدل بار. (فرهنگ خطی). یک لنگه بار و اسباب قماش را نیز گفته اند و بعضی گویند این لغت عربی است و به کسر اول است. (برهان) :
صد رزمۀ فضل بار بسته
یک مشتریم نه پیش دکان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُمَ هَِ رر)
مرد سخت خشم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت خشم سرخ چشم ازشدت غضب. (از منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، مرد بسیارخنده. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ مِ)
نام سوخرای (سوفرای). وی از تخمۀ کارن (قارن) ومسقطالرأس او بلوک اردشیر خوره در پارس بود. زرمهرحکمران ایالت سکستان (سیستان) بود و لقب هزایت (هزاررفت) داشت. (فرهنگ فارسی معین). وی از مقتدرترین نجبای ایران در اواخر قرن پنجم میلادی است:
جوانی بی آزار و زرمهرنام
که از نام او بد پدر شادکام.
فردوسی.
رجوع به ایران در زمان ساسانیان، مجمل التواریخ و القصص ص 73، حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 240 و سبک شناسی بهار ج 1 ص 52 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ مِ)
دهی از دهستان ارغنه است که دربخش فیض آباد محولات شهرستان تربت حیدریه واقع است و 580 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مِ هَُ)
رامهرمز. شهرکیست بر لب رود نهاده (بخوزستان) و مانی را آنجا کشتند. (از حدود العالم). از نوشتۀ حدودالعالم و تحفهالدهر بنظر میرسد که همان رامهرمز است. رجوع به رامهرمز در همین لغت نامه و نخبهالدهر دمشقی ص 119 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ مِ)
نام دستور خسرو پرویز. (فرهنگ شاهنامه) :
به هر کاردستور بد برزمهر
دبیری جهاندیده و خوب چهر.
فردوسی، لقب جد موسی بن حسین انماط محدث است. (یادداشت مؤلف). واژه محدث در علم حدیث به کسی اطلاق می شود که توانایی بررسی و نقد حدیث را داراست. این افراد با استفاده از دانش وسیع در زمینه راویان، طبقات مختلف آنان، و شواهد مختلف، صحت یا سقم یک روایت را تعیین می کنند. محدثان با برقراری استانداردهای دقیق علمی، به مسلمانان کمک کردند تا از احادیث صحیح بهره برداری کنند و از اشتباهات جلوگیری نمایند.
نام مؤبد بهرام گور:
یکی موبدی نام او برزمهر
بر آن رفتن راه بگشاد چهر.
فردوسی.
ابا موبدموبدان برزمهر
چه ایزدگشسب آن مه خوبچهر.
فردوسی
نام دبیر انوشیروان. (فرهنگ شاهنامه)
یکی از سران سپاه بهرام گور. (یادداشت مؤلف). پهلوان ایرانی زمان بهرام گور
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ابن برزمهر. نام یکی از دلاوران ایران. (ولف ص 619). به زمان بهرام گور:
بیاورد هم قارن برزمهر
دگر راد برزین آژنگ چهر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2196)
ابن گشسب یکی از نجبای ایران (ولف ص 619). معاصر یزدگرد بزه گر:
چو گستهم کو پیل کشتی بر اسب
دگر قارن گرد پور گشسب.
(شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2097 س 7)
نام سپهسالار اسپهبد خورشید. اسپهبد خورشید سپهسالاری داشت به نام قارن که دهکدۀ قارن آباد در پنج هزار به نام او است. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 168)
ابن شهریار، هشتمین از حکام و فرمانروایان دستۀ کیوسیۀ آل باوند که در مازندران 30 سال فرمانروائی داشت. (ترجمه مازندران و استرآباد ص 180)
ابن خورشید بن ابوالقاسم، برادر خورشید (512- 540 هجری قمری) که اسپهبد مامطیر بوده است. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 194)
بن سرخاب بن شهریار بن دارا از خاندان اسپهبدان طبرستان متوفی به سال 466 هجری قمری (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 181)
ابن شروین. وی پدر شهریار ششمین فرمانروا از سلسلۀ کیوسیۀ آل باوند طبرستان بود. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 180)
ابن قباد نام پسر قباد و برادر انوشیروان که پادشاهی طبرستان وآن حدود او را بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 36)
لغت نامه دهخدا
پشتواره ای جامه پلونده بلغنده (بقچه) هدایت در فرهنگ ناصری می نویسد: (رزمه فارسی است در لغت عربی نیز آورده اند) بوقچه رخت بسته لباس، لنگه بار قماش و اثاثه پشتواره. یا روی رزمه اصطلاحی است که در مورد تفوق و رجحان کسی بر دیگری استعمال شود (نسائم الاسحار 183 ببعد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزمه
تصویر رزمه
((رَ مِ))
بقچه لباس
فرهنگ فارسی معین