جدول جو
جدول جو

معنی رزمنگان - جستجوی لغت در جدول جو

رزمنگان
(رَ مِ)
دهی از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنۀ آن 212 تن. آب آنجا از رود کر. محصول عمده آن غلات و برنج و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رزمان
تصویر رزمان
(پسرانه)
نام یکی از سرداران دیلمیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهمنگان
تصویر بهمنگان
جشنی که ایرانیان قدیم، تا چند قرن پس از اسلام، در روز دوم بهمن، به واسطۀ توافق نام روز با نام ماه می گرفته اند و در این روز انواع خوراک ها پخته و مهمانی می کرده اند، بهمن روز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزمگاه
تصویر رزمگاه
جای رزم، میدان جنگ، جای جنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ مَ / سَ مُ)
نام شهری است در اهواز که دختر پادشاه آنجا را رستم خواست، سهراب از او بوجود آمد. و در این زمان آن شهر را رامهرمز خوانند و عوام رامز گویند و بعضی گویند نام شهری است در توران. (برهان). نام شهری است به اهواز که اکنون رامش گویند. (صحاح الفرس). برهان گفته نام شهری است در اهواز که دختر پادشاه آنجا را رستم گرفت. سهراب از او بوجود آمد و در این زمان آن شهررام هرمز است و عوام رامز گویند و صاحب جهانگیری گفته: شهری است از توران اگرچه هیچیک تحقیق و تصحیح نکرده اند، اما قول برهان بغایت سخیف است چه اهواز در خوزستان قریب به شوشتر است، افراسیاب را چه رابطه با حاکم اهواز بود که پسر او را تریبت کرده لشکر داده برسر او بفرستد یعنی بر سر کاوس بفرستد. بلی سمنگان شهری است بخراسان که مادر سهراب پسر رستم دختر شهریارآن شهر بوده، چنانکه مشهور است رستم روزی در آن حدود به تنهایی شکار رفته بود و چون بخفت رخش او بدر رفته، بدست اهالی آن شهر افتاد و وی بطلب اسب بدان شهررفته. شب او را مهمان کردند و در آخر شب دختری باجمال بر سر رستم آمده اظهار میل بدو کرد چنانکه چون رستم از او نسب او را پرسید. فردوسی گفته:
چنین داد پاسخ که تهمینه ام
تو گویی که از غم بدو نیمه ام
یکی دخت شاه سمنگان منم
ز پشت هزبر و پلنگان منم.
القصه با او هم بستر شده از او سهراب بزاد و در شهر سمنگان ایلات ترکستانی و اکراد بسیار بود و میباشد و در کوه سمنگان قلعۀ رستم بود که رستم بدانجا رفته. مادر سهراب را گرفته و از دربند از ارچنگان که در جانب شمالی کلات قریۀ بسیار بزرگی است موسوم به ارچنگان که مابین دو کوه واقع است و محل تعیش سهراب پسر رستم بود. بعد از گذشتن دو فرسنگ از ارچنگان که از دربند بیرون میروند. (از آنندراج). شهری است بخراسان اندر میان کوه نهاده و آنجا کوههاست ازسنگ سپید چون رخام و اندر وی خانه هایی کنده است و مجلسها و کوشکها و بت خانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بیابد بروی صورتهای گوناگون از کردار هندوان نگاشته و از او نبیذ نیک خیزد و میوۀ بسیار. (حدود العالم). سمنگان یا سمنقان نام شهری است نزدیک جاجرم از اعمال نشابور نامش سملقان است. با لام و محدثین سمنقان نویسند با نون. (از یاقوت) :
غمی گشت چون بارگی را نیافت
سراسیمه سوی سمنگان شتافت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یا رزمان بن زریزاد. نام یکی از سرداران دیلمیان ازطرفداران بهاءالدوله و در جنگهایی که بین سپاه بهأالدوله بن عضدالدوله و ابونصر عزالدوله بختیار در کرمان در سال 390 هجری قمری روی داد شرکت داشت. رجوع به شدالازار ذیل ص 42 و تاریخ هلال صابی صص 358- 359 شود
نام پدر یکی از سرکردگان رامانیان بنام ابراهیم بن رزمان. ابن بلخی گوید: اکنون از این رامانیان قومی مانده اند و مقدم ایشان ابراهیم بن رزمان است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 166)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جایگاهی است در شش فرسخی سمرقند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان ریوند بخش حومه شهرستان نیشابور واقع در9هزارگزی باختر نیشابور. جلگه است و آب و هوایی معتدل دارد. دارای 224 تن سکنه است که مذهب شیعه دارند و به فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات تأمین میشودو محصولش غلات، و شغل مردم زراعت و گله داری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ)
موی زهار را گویند. (برهان) (آنندراج) (از اوبهی) (از ناظم الاطباء). رمگان. (فرهنگ رشیدی). مصحف رمگان. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به رمگان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام شهریست مابین قزوین و تبریز و آن را اردشیر بابکان بناکرده است و معرب آن زنجان است. (برهان) (از غیاث). شهری است و معرب آن زنجان است. (جهانگیری). نام شهری است از ولایت آذربادگان و معرب آن زنجان است چون پنج بلوک بود آن را خمسه گویند... و گویند از بناهای اردشیر بابکان است. (انجمن آرا) (آنندراج). شهریست (از جبال) با نعمت بسیار. (حدود العالم) :
ز زنگان بدان مرد روشن ضمیر
دبیری سرافراز بد تیزویر.
حکیم زجاجی (از جهانگیری) (انجمن آرا).
رجوع به زنجان و زنگانی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رزمگه. محل جنگ. (فرهنگ فارسی معین). میدان جنگ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مکان جنگ کردن و جنگ گاه باشد. (برهان). مصاف و معرکه. (آنندراج). رزمگه. عرصۀ کارزار. عرصۀ پیکار. عرصه. نبردگاه. میدان. آوردگاه. ناوردگاه. میدان جنگ. میدان قتال. معرکه. دشت نبرد. دشت کین. مکان جنگ کردن. میدان جدال. جنگ جای. (یادداشت مؤلف). میدان جنگ که به عربی معرکه گویند. (از شعوری ج 2 ص 15) :
از آن سو خرامید تا رزمگاه
سوی باب کشته همی جست راه.
دقیقی.
سر بخت گردان افراسیاب
در این رزمگاه اندرآمد به خواب.
فردوسی.
از ایران فراوان سپاه آمده ست
بیاری بر این رزمگاه آمده ست.
فردوسی.
ز بیرون بر این رزمگاه آمدند
خرامان بنزدیک شاه آمدند.
فردوسی.
بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد
ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو.
فرخی.
رزمگاه پرمبارز دوست تر دارد پلنگ
زآنکه باغی پرگل و پرلاله و پریاسمین.
فرخی.
سخن چند راندند از آن رزمگاه
وز آنجا به جندان گرفتند راه.
اسدی.
نظاره همی کرد بر رزمگاه
که چون جنگ را ساز دارند راه.
اسدی.
بسازند تا گردران رزمگاه
شکسته شود شهر گیرد پناه.
اسدی.
به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدّام
به رزمگاه تو خانان و ایلکان حجّاب.
مسعودسعد.
در آن معرکه عارض رزمگاه
برآراست لشکر به فرمان شاه.
نظامی.
کجا او به تنها زدی بر سپاه
گریز اوفتادی در آن رزمگاه.
نظامی.
گرد از دل رمیده تا کی به خون بشوییم
نی چشم عاشقانیم نی خاک رزمگاهیم.
کلیم کاشی (از آنندراج).
و رجوع به رزمگه و ناوردگه و مترادفات دیگر کلمه شود، اردو. (لغات ولف) :
چو بگزارد پیغام سالار شاه
بگفت آنچه دید اندر آن رزمگاه.
فردوسی.
و رجوع به رزمگه شود.
، جنگ و زد وخورد. (لغات ولف) :
کسی کو شود کشته زین رزمگاه
بهشتی شود شسته پاک از گناه.
فردوسی.
اگر سر بپیچی ز فرمان شاه
مرا با تو کین خیزد و رزمگاه.
فردوسی.
شما را به آسایش و بزمگاه
گران شد بدینسان سر از رزمگاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
همان شهر ویران مداین است که اعراب رومیه می خوانده اند و آن از بناهای خسرو اول است. (از ایران در زمان ساسانیان ص 409). و رجوع به رومیه و مأخذ بالا ص 409 و مابعد و ص 448 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
دهی از دهستان مزدوران بخش سرخس شهرستان مشهد. کوهستانی و معتدل. سکنه 650 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و بنشن و میوه جات و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان گلیان بخش شیروان شهرستان قوچان. آب آنجا از چشمه. محصولات عمده آن غلات و بنشن و انواع میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان عرب خانه بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 82هزارگزی باختری شوسف، و چهارهزارگزی جنوب راه مالرو عمومی گیو به شوسف. هوای این ده معتدل و کوهستانی و سکنۀ آن 174 تن میباشد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولات عمده آن غلات و لبنیات و پیشۀ مردم کشاورزی و دامپروری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از بخش خوسف شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 245 تن. آب آن از قنات. محصول عمده آنجا غلات و میوه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
بهمنجنه. رجوع به بهمنجنه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اغن. اخن. رجوع به اخن ّ شود، در حال منگیدن. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رزمگاه
تصویر رزمگاه
میدان جنگ، مکان جنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کشتی تندرو که مواظب کشتی های دشمن است و برای حمله برکشتیهای جنگی یا بازرگانی از کناره بسیار دور میشود
فرهنگ لغت هوشیار
جشنی که در روز بهمن (روز دوم) از ماه بهمن بواسطه توافق اسم روز با اسم ماه در ایران باستان منعقد میشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزمگاه
تصویر رزمگاه
میدان جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزمناو
تصویر رزمناو
کشتی جنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگان
تصویر زنگان
زنجان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرزانگان
تصویر فرزانگان
حکما
فرهنگ واژه فارسی سره
ناو، ناوشکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حربگاه، رزمگه، عرصه، میدان
فرهنگ واژه مترادف متضاد