گیاهی معطر از خانوادۀ نعناعیان با شاخه های نازک و برگ های ریز که از آن اسانس می گیرند و دم کردۀ برگ و گل آن در مداوای آسم، سیاه سرفه، ضعف اعصاب و بی خوابی نافع است، اکلیل الجّبل، اکلیل کوهی
گیاهی معطر از خانوادۀ نعناعیان با شاخه های نازک و برگ های ریز که از آن اسانس می گیرند و دم کردۀ برگ و گل آن در مداوای آسم، سیاه سرفه، ضعف اعصاب و بی خوابی نافع است، اِکلیلُ الجَّبَل، اِکلیلِ کوهی
محمد بن عبدالله بن احمد رزجاهی شافعی ادیب بسطامی، مکنی به ابوعمرو. وی از ابوبکر اسماعیلی و جز او روایت شنید و ابوبکر احمد بن حسین بیهقی و جز او از وی روایت دارند. رزجاهی بسال 426 هجری قمری در بسطام درگذشت. (از لباب الانساب)
محمد بن عبدالله بن احمد رزجاهی شافعی ادیب بسطامی، مکنی به ابوعمرو. وی از ابوبکر اسماعیلی و جز او روایت شنید و ابوبکر احمد بن حسین بیهقی و جز او از وی روایت دارند. رزجاهی بسال 426 هجری قمری در بسطام درگذشت. (از لباب الانساب)
ابوبکر محمد بن محمد بن جعفر بن جابر... رزمازی سغدی دهقان. از عبدالملک بن محمد استرآبادی و جز وی روایت دارد و ابوسعد ادریسی از وی روایت کرده است. مرگ رزمازی بسال 377 هجری قمری بود. (از لباب الانساب)
ابوبکر محمد بن محمد بن جعفر بن جابر... رزمازی سغدی دهقان. از عبدالملک بن محمد استرآبادی و جز وی روایت دارد و ابوسعد ادریسی از وی روایت کرده است. مرگ رزمازی بسال 377 هجری قمری بود. (از لباب الانساب)
رزمگه. محل جنگ. (فرهنگ فارسی معین). میدان جنگ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مکان جنگ کردن و جنگ گاه باشد. (برهان). مصاف و معرکه. (آنندراج). رزمگه. عرصۀ کارزار. عرصۀ پیکار. عرصه. نبردگاه. میدان. آوردگاه. ناوردگاه. میدان جنگ. میدان قتال. معرکه. دشت نبرد. دشت کین. مکان جنگ کردن. میدان جدال. جنگ جای. (یادداشت مؤلف). میدان جنگ که به عربی معرکه گویند. (از شعوری ج 2 ص 15) : از آن سو خرامید تا رزمگاه سوی باب کشته همی جست راه. دقیقی. سر بخت گردان افراسیاب در این رزمگاه اندرآمد به خواب. فردوسی. از ایران فراوان سپاه آمده ست بیاری بر این رزمگاه آمده ست. فردوسی. ز بیرون بر این رزمگاه آمدند خرامان بنزدیک شاه آمدند. فردوسی. بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو. فرخی. رزمگاه پرمبارز دوست تر دارد پلنگ زآنکه باغی پرگل و پرلاله و پریاسمین. فرخی. سخن چند راندند از آن رزمگاه وز آنجا به جندان گرفتند راه. اسدی. نظاره همی کرد بر رزمگاه که چون جنگ را ساز دارند راه. اسدی. بسازند تا گردران رزمگاه شکسته شود شهر گیرد پناه. اسدی. به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدّام به رزمگاه تو خانان و ایلکان حجّاب. مسعودسعد. در آن معرکه عارض رزمگاه برآراست لشکر به فرمان شاه. نظامی. کجا او به تنها زدی بر سپاه گریز اوفتادی در آن رزمگاه. نظامی. گرد از دل رمیده تا کی به خون بشوییم نی چشم عاشقانیم نی خاک رزمگاهیم. کلیم کاشی (از آنندراج). و رجوع به رزمگه و ناوردگه و مترادفات دیگر کلمه شود، اردو. (لغات ولف) : چو بگزارد پیغام سالار شاه بگفت آنچه دید اندر آن رزمگاه. فردوسی. و رجوع به رزمگه شود. ، جنگ و زد وخورد. (لغات ولف) : کسی کو شود کشته زین رزمگاه بهشتی شود شسته پاک از گناه. فردوسی. اگر سر بپیچی ز فرمان شاه مرا با تو کین خیزد و رزمگاه. فردوسی. شما را به آسایش و بزمگاه گران شد بدینسان سر از رزمگاه. فردوسی
رزمگه. محل جنگ. (فرهنگ فارسی معین). میدان جنگ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مکان جنگ کردن و جنگ گاه باشد. (برهان). مصاف و معرکه. (آنندراج). رزمگه. عرصۀ کارزار. عرصۀ پیکار. عرصه. نبردگاه. میدان. آوردگاه. ناوردگاه. میدان جنگ. میدان قتال. معرکه. دشت نبرد. دشت کین. مکان جنگ کردن. میدان جدال. جنگ جای. (یادداشت مؤلف). میدان جنگ که به عربی معرکه گویند. (از شعوری ج 2 ص 15) : از آن سو خرامید تا رزمگاه سوی باب کشته همی جست راه. دقیقی. سر بخت گردان افراسیاب در این رزمگاه اندرآمد به خواب. فردوسی. از ایران فراوان سپاه آمده ست بیاری بر این رزمگاه آمده ست. فردوسی. ز بیرون بر این رزمگاه آمدند خرامان بنزدیک شاه آمدند. فردوسی. بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو. فرخی. رزمگاه پرمبارز دوست تر دارد پلنگ زآنکه باغی پرگل و پرلاله و پریاسمین. فرخی. سخن چند راندند از آن رزمگاه وز آنجا به جندان گرفتند راه. اسدی. نظاره همی کرد بر رزمگاه که چون جنگ را ساز دارند راه. اسدی. بسازند تا گردران رزمگاه شکسته شود شهر گیرد پناه. اسدی. به بزمگاه تو شاهان و خسروان خُدّام به رزمگاه تو خانان و ایلکان حُجّاب. مسعودسعد. در آن معرکه عارض رزمگاه برآراست لشکر به فرمان شاه. نظامی. کجا او به تنها زدی بر سپاه گریز اوفتادی در آن رزمگاه. نظامی. گرد از دل رمیده تا کی به خون بشوییم نی چشم عاشقانیم نی خاک رزمگاهیم. کلیم کاشی (از آنندراج). و رجوع به رزمگه و ناوردگه و مترادفات دیگر کلمه شود، اردو. (لغات ولف) : چو بگزارد پیغام سالار شاه بگفت آنچه دید اندر آن رزمگاه. فردوسی. و رجوع به رزمگه شود. ، جنگ و زد وخورد. (لغات ولف) : کسی کو شود کشته زین رزمگاه بهشتی شود شسته پاک از گناه. فردوسی. اگر سر بپیچی ز فرمان شاه مرا با تو کین خیزد و رزمگاه. فردوسی. شما را به آسایش و بزمگاه گران شد بدینسان سر از رزمگاه. فردوسی
ابومحمد عبدالله بن اسحاق الرمجاری الزاهد الانماطی. از مردم رمجار نیشابور است. وی از ابراهیم بن اسحاق انماطی سماع کرد و به سال 351 هجری قمری بسن 83سالگی درگذشت. (از لباب الانساب)
ابومحمد عبدالله بن اسحاق الرمجاری الزاهد الانماطی. از مردم رمجار نیشابور است. وی از ابراهیم بن اسحاق انماطی سماع کرد و به سال 351 هجری قمری بسن 83سالگی درگذشت. (از لباب الانساب)
رزم جوینده. رزمجوی. آنکه آرزومند جنگ و نبرد است. جنگجو. (فرهنگ فارسی معین). رزمخواه. کسی که آرزومند جنگ و نبرد باشد. (ناظم الاطباء). رزم آور. جنگاور: چو بشنید رستم پراندیشه شد دل رزمجویش چو یک بیشه شد. فردوسی. ز سر تا میانش بدو نیم کرد دل رزم جویان پر ازبیم کرد. فردوسی. ببر نامداران دژ ده هزار همه رزم جویان خنجرگذار. فردوسی. و رجوع به رزمجوی و رزمخواه شود
رزم جوینده. رزمجوی. آنکه آرزومند جنگ و نبرد است. جنگجو. (فرهنگ فارسی معین). رزمخواه. کسی که آرزومند جنگ و نبرد باشد. (ناظم الاطباء). رزم آور. جنگاور: چو بشنید رستم پراندیشه شد دل رزمجویش چو یک بیشه شد. فردوسی. ز سر تا میانش بدو نیم کرد دل رزم جویان پر ازبیم کرد. فردوسی. ببر نامداران دژ ده هزار همه رزم جویان خنجرگذار. فردوسی. و رجوع به رزمجوی و رزمخواه شود
رزمجو. آنکه آرزومند جنگ و نبرد است. جنگجو. (فرهنگ فارسی معین). جویندۀ جنگ. جنگی. (فرهنگ ولف). رزمخواه. جنگجوی. سلحشور. جنگاور: به ایران زمین باز کردند روی همه چیره دل گشته و رزمجوی. دقیقی. به التونیه است او کنون رزمجوی بروی سپه اندر آورد روی. فردوسی. به گردان چنین گفت کاین رزمجوی ز بس زور و کین اندرآمد بروی. فردوسی. بزد ویسه را قارن رزمجوی از او ویسه در جنگ برگاشت روی. فردوسی. بسان کهی جانور تیزپوی چو کوهی خروشنده و رزمجوی. اسدی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی رهزنان رزم را داد روی. اسدی. بسا خودنمایان بیهوده گوی که باشند در بزمگه رزمجوی. امیرخسرو دهلوی
رزمجو. آنکه آرزومند جنگ و نبرد است. جنگجو. (فرهنگ فارسی معین). جویندۀ جنگ. جنگی. (فرهنگ ولف). رزمخواه. جنگجوی. سلحشور. جنگاور: به ایران زمین باز کردند روی همه چیره دل گشته و رزمجوی. دقیقی. به التونیه است او کنون رزمجوی بروی سپه اندر آورد روی. فردوسی. به گردان چنین گفت کاین رزمجوی ز بس زور و کین اندرآمد بروی. فردوسی. بزد ویسه را قارن رزمجوی از او ویسه در جنگ برگاشت روی. فردوسی. بسان کهی جانور تیزپوی چو کوهی خروشنده و رزمجوی. اسدی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی رهزنان رزم را داد روی. اسدی. بسا خودنمایان بیهوده گوی که باشند در بزمگه رزمجوی. امیرخسرو دهلوی