جدول جو
جدول جو

معنی رزدق - جستجوی لغت در جدول جو

رزدق
(رَ دَ)
رستق. رستۀ فارسی. (از المعرب جوالیقی ص 157). معرب رستۀ فارسی. رستۀ خرمابنان. (ناظم الاطباء). معرب رسته. رشته ای از هر چیزی. (منتهی الارب). رسته. ج، رزادق. (مهذب الاسماء). صف که رسته نیز گویند. صف مردم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رزدق
پارسی تازی گشته رسته راسته
تصویری از رزدق
تصویر رزدق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رزاق
تصویر رزاق
(پسرانه)
روزی دهنده، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رزد
تصویر رزد
حریص در خوردن، پرخور، بسیار خوار، حریص، شکم پرست، رس، رژد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزق
تصویر رزق
هر چه که از آن بهره و سود بردارند، روزی، خواربار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزاق
تصویر رزاق
رزق دهنده، روزی دهنده، روزی رساننده، از نام ها و صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
روزی. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رزق شود
لغت نامه دهخدا
(رُ زَ)
قلعه ای است به یمن. (منتهی الارب). نام یکی از حصارهای یمن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
عبدالله. او راست: تفصیل و خیاطه الملابس للسیدات. و در آن رسوم مصر را آورده است. (از معجم المطبوعات ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
یا مدینه الرزق. یکی از سرحدهای عجمیان در بصره پیش از آنکه نشان و حد پیدا کنند مسلمانان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). یکی از سرحدات میان مسلمانان و کفار عجم در بصره بوده است. (از معجم البلدان)
دهی از دهستان بایک بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. سکنۀآن 417 تن. آب آنجا از قنات. محصولات عمده آن غلات ومیوه و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
روزی. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (ناظم الاطباء). هرچه از آن نفع بردارند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). داخم و قوت یومیه. (ناظم الاطباء) :
بس قلم نیستم همی دانم
رزق مقسوم و بخت مقدور است.
مسعودسعد.
گرچه نکوست رزق فراخ از قضا ولیک
قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است.
خاقانی.
نبرد تا تواند انده رزق
کانده رزق بر جهان بان است.
خاقانی.
جود شاه ارچه رزق را سبب است
لیکن آن را مسبب است خدا.
خاقانی.
از پی این رزق وبالم مکن
گر نه چنین است حلالم مکن.
نظامی.
رزق هرچند بیگمان برسد
شرط عقل است جستن از درها.
سعدی.
چو خیری از تو به غیری رسد فتوح بود
که رزق خویش بدست تو می خورد مهمان.
سعدی.
جهد رزق ار کنی و گر نکنی
برساندخدای عز و جل.
سعدی.
نه با من دابه فی الارض گفتست
نه بر من هست رزقت فرض گفتست.
پوریای ولی.
رزق بر اهل خانه تنگ مکن
روزی او می دهد تو جنگ مکن.
اوحدی.
اگرچه رزق مقسوم است می جوی
که خوش فرمود این معنی معزی:
’که یزدان رزق اگر بی سعی دادی
به مریم کی ندا کردی که هزی’.
ابن یمین.
پس زانو منشین و غم بیهوده مخور
که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش.
حافظ.
رزق را روزی رسان پر می دهد.
صائب.
- رزق جستن، روزی جستن. در تکاپوی روزی بودن. جستجوی روزی کردن. اکتساب. تکسب. (منتهی الارب).
- رزق معلوم، قوت یومیه. نصیب. (ناظم الاطباء).
- رزق مقدر، روزی تقدیرشده:
گرچه نکوست رزق فراخ از قضاولیک
قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است.
خاقانی.
، بیستگانی سپاه. جیره. عشرینیه. بیستگانی. مواجب. (یادداشت مؤلف). بیستگانی. (دهار). آنچه در سر هر ماه به لشکریان پردازند. و کرخی گفته است: عطا مواجب جنگ آوران و رزق ازآن فقیران است. (از اقرب الموارد). مرسوم، و قوله تعالی: و فی السماء رزقکم. (قرآن 22/51) ، هو اتساع فی اللغه کما یقال التمر فی القلیب، ای منه سقی النخل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرسوم. (آنندراج). مقرری:
گاه از برای رزق موالی بدست تو
آن مشک باز لعبت زرد و نزار باد.
مسعودسعد.
، بخت نیک. (ناظم الاطباء) ، باران، و از آن است قوله تعالی: و ما انزل اﷲ من السماء من رزق. (قرآن 5/45). (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، ارزاق. (از اقرب الموارد) ، شکر. ج، ارزاق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در اصطلاح اسم است برای آنچه می راند خدا بسوی زندگان تا آنرا بخورند اعم از حلال و حرام. (از تعریفات جرجانی). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون پس از ذکر و شرح تعریفات مختلف و نقد آنها گوید: پس خلاصۀ هردو تعریف این است که رزق آن چیزی است که حق جل و علاآن را برای حیوان رسانده است که از آن منتفع شود خواه متصف به حلال باشد و خواه منعوت به حرام، یا موصوف به هیچکدام نباشد. پس این اعتراض که گفته اند: در صورتی که تعریف رزق مقید به قید حلال و حرام نباشد لازم آید که رزق حیوانات صحرا نه حلال باشد و نه حرام، دفعخواهد گردید و بطور کلی در هیچ موردی دیده نشده است که از حلیت و حرمت روزی حیوانات در هیچ رساله ای سخن رانده باشند. و در خلاصهالملوک گفته که: اهل حقیقت گفته اند: رزق آن چیزی است که بهرۀ بندگان خدا باشد از اقسام آنچه بدان نیازمند است از خوراک و پوشاک و آشامیدنی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). پیش معتزله عبارت است از مملوکی که مالک آنرا بخورد، بنابراین رزق حرام نمی شود. (از تعریفات جرجانی). نزد معتزله روزی حیوانات مطلقاً حلال باشد از اینرو در تفسیر رزق نوبتی آنرا به مملوک تعبیر کرده اند که مالک حق هر گونه تصرف را نسبت به ملک خود دارد و در مجمع السلوک در فصل اصول اعمال در بیان توکل گوید: مشایخ رزق را چهار قسم کرده اند: 1- رزق مضمون 2- رزق مقسوم 3- رزق مملوک 4- رزق موعود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به هریک از رزق های چهارگانه مزبور شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یُ)
لغتی است در صدق، گویند: انا ازدق منک، یعنی من اصدق و راستگوترم از تو. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
معرب روستا. (ازمنتهی الارب). روستا. رستاق. ج، رزادیق. رستاق. رزتاق. معرب روستا. (ناظم الاطباء) (از المعرب جوالیقی ص 375) (دهار). روستاق. و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
دهی کوچکی است از دهستان شاخن بخش درمیان شهرستان بیرجند. آب آنجا از قنات. محصولات عمده آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
مانده و کوفته شده و آزردۀ راه. (ناظم الاطباء) (از برهان). کوفته و آزرده و مانده. (از شعوری ج 2 ص 15). پنهان مانده و کوفته و آزرده. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رُ زَ)
ابوعبدالله الالهانی شامی، که ابن حبان او را از تابعان شمرده است. وی از ابوامامه روایت دارد و ارطاه بن منذر از او روایت کرده است. (از تاج العروس ج 6 ذیل مادۀ رزق). و رجوع به منتهی الارب شود
یا رزیق اعمی. از کوفه بود. از ابوهریره روایت دارد. ازدی گفته بود: وی متروک الحدیث است. (از تاج العروس ذیل مادۀ رزق). و رجوع به منتهی الارب شود
یا رزیق بن ورد. از راویان است. محمد بن عمرو او را در سدۀ دوم هجری دیده است. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود
یا رزیق بن هشام. از راویان است و از زیاد بن ابی عیاش روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود
یا رزیق بن سعید. از راویان است و از ابوحازم اعرج روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود
یا رزیق بن حیان ایلی. یحیی بن سعید انصاری از او روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود
از راویان است و ابوجعفر معنی بن عیسی از وی روایت کرده است. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ رزق شود
ابوهبه. از راویان است و از ابوجعفر باقر روایت دارد. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس ذیل مادۀ ’رزق’ شود
یا رزیق بن زبیر. از مشایخ شیعه و راوی فقه است از ائمه. (الفهرست ابن ندیم)
لغت نامه دهخدا
(رُ زَ / رَ)
نهری است به مرو و به وی منسوب است احمد رزیقی بن عیسی تلمیذ ابن المبارک. (منتهی الارب) (از تاج العروس). نام رودی که از مرو شاهجان گذرد چنانکه رود شاهجان. و این دورود بزرگ باشند که بیشتر صنایع مرو شاهجان بدین دو مشروب شود. (یادداشت مؤلف). نام نهری است در مرو. قبر بریده الاسلمی از صحابۀ پیغمبر در ساحل این شهر است و محلۀ بزرگی دارد که گویا مولد امام احمد حنبل باشد. این کلمه به تقدیم ’ز’ یعنی به شکل ’زریق’ خطاست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
با حذف الف به معنی اول ’رسداق’ استعمال شده است. (از شعوری ج 2 ورق 24). رجوع به رسداق شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
دوائی که زرق کنند در احلیل و دبر و غیر آن، با آلتی مخصوص آن و آن آلت را زراقه گویند.
(از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، زردک. عصارۀ گل گاویشه. (از دزی ج 1 ص 585). رجوع به زردک شود، رشته ای که امتداد یابد، صفی از مردم ایستاده. (از تاج العروس) ، صفی از نخل. معرب زرده. (ازتاج العروس ج 6 ص 369). رجوع به زرده شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نعت تفضیلی از زدق. اصدق. (منتهی الارب). راستگوتر: انا ازدق منه، دروغ گفتن، بسیار گفتن، بلند کردن آواز، شتافتن. شتاب نمودن، بتکلف افزودن در سخن، بدرشتی و عنف در شدن. سختی و درشتی نمودن در سخن، نزدیک مرگ رسیدن، برداشتن، سبک بردن. (منتهی الارب). ببردن. (تاج المصادر بیهقی) ، شتابانیدن. شتاباندن، افکندن ستور کسی را. (منتهی الارب) ، هلاک کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، بسخن باطل کردن سخن کسی را، دشمنی ورزیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ دَ)
گردۀ نان که در تنور افتد. (منتهی الارب). رغیفی که در تنور افتد. (اقرب الموارد) ، ریزۀ نان. ج، فرازق، فرازد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، پاره های خمیر و واحدش فرزدقه است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ دَ)
لقب همام بن غالب بن صعصعه، شاعر مشهور. اصل این لغت و فارسی آن برازده است و گفته اند این کلمه عربی و برساخته از فرز و دق است، زیرا آن آردی است که قطعه ای از آن مفروز شده است. به هرحال همام بن غالب بن صعصعه بن ناحیه بن عقال بن محمد بن سفیان بن مجاشعبن دارم تمیمی، مکنی به ابوفراس و مشهور به فرزدق، مادر او لیلی بنت حابس است و پدر او را مناقبی مشهور و اوصافی پسندیده و مذکور است. از جمله داستان هم چشمی او با لحیم بن وثیل ریاحی است که در سال مجاعه بر سر کشتن ناقه اتفاق افتاد. او صد شتر کشت و لحیم نتوانست با او برابری کند. و بنوریاح بر لحیم خرده گرفتند که با این کار عاری بر ایشان بسته است. فرزدق گور پدر خود را بسیار بزرگ میداشت چندانکه هر کس بدان پناه میبرد وی به یاری او برمیخاست. فرزدق را در زبان عرب تأثیری بسزاست. معروف است که اگر شعر فرزدق نبود، ثلث لغت عرب از دست میرفت و نیمی از روایات و اخبار نابود می شد. او را به زهیر بن ابی سلمی تشبیه کنند و این دو از شعرای طبقۀ اول زبان عرب اند، زهیر در جاهلیت و فرزدق در دورۀ اسلام. او را با جریر و اخطل داستانهاست و شرح مباحثات و مهاجات آنها مشهورتر از آن است که گفته شود. او را در میان قومش شرفی بود و خاطرش را عزیز میداشتند. جد و پدرش از نیکان اشراف بودند. در شرح نهج البلاغه آمده است که فرزدق در نزد خلفا و امرا جز به حالت نشسته شعر نمیخواند. بعضی اشعارش در ’دیوان’ او و نیز در کتب ادب به عنوان ’مناقضات فرزدق با جریر’ گرد آمده است. وفات او در سال 110 ه. ق. / 728 میلادی در بصره اتفاق افتاد و تاریخ تولدش معلوم نیست. (از اعلام زرکلی ج 3 صص 1127-1128) :
بلبل هم طبع فرزدق شده ست
سوسن چون دیبه ازرق شده ست.
منوچهری.
گرچه خصمت فرزدق است به هجو
تو به پاداش او جریر مباش.
سنایی.
بی او سخن نرانم کی پرورد سخن
حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام ؟
خاقانی.
رجوع به البیان و التبیین جاحظ و وفیات الاعیان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرزدق
تصویر فرزدق
پارسی تازی گشته پرزدگ خاز ترش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدق
تصویر ازدق
راست تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسدق
تصویر رسدق
پارسی تازی گشته روستا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزاق
تصویر رزاق
پیدا کننده روزی و دهنده آن، روزی بخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدق
تصویر زدق
راستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزد
تصویر رزد
بسیار خوار پر خور اکول، حریص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزق
تصویر رزق
دادن خدا بندگان را و عطا کردن آنها را، روزی دادن، روزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزداق
تصویر رزداق
روستا، قریه، ده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزق
تصویر رزق
((رِ))
روزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزد
تصویر رزد
((رَ))
پرخور، آزمند، رژد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزاق
تصویر رزاق
((رَ زّ))
روزی دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزق
تصویر رزق
روزی
فرهنگ واژه فارسی سره
رزق رسان، روزی ده، روزی رسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد