جدول جو
جدول جو

معنی رزاحی - جستجوی لغت در جدول جو

رزاحی
(رَ حا)
جمع واژۀ رازح. گویند: ابل رزاحی، شتران لاغر. (از ناظم الاطباء). شتران لاغر. (منتهی الارب) (آنندراج). شتران لاغر و افتاده. (از اقرب الموارد). و رجوع به رازح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَ)
نوعی از کافور. (ناظم الاطباء). نوعی کافور قوی الرائحه. ابن بیطار گوید: گل و برگ این درخت بوی کافور دهد. کازمیرسکی مصحح دیوان منوچهری گوید: کافور رباحی غلط است و صحیح ریاحی است چون کافور از رباح یعنی حیوان مانند گربه نیست بلکه کافور خوب از قیصور است که بر طبق افسانۀ شاه آنجا ریاح نام آن را یافت. (یادداشت مؤلف) :
گویی به مثل بیضۀ کافور ریاحی
بر بیرم حمرا بپراکنده ست عطار.
منوچهری.
وندر دل آن بیضۀ کافور ریاحی
ده نافه و ده شاخکک مشک نهان است.
منوچهری.
رجوع به ریاح و رباحی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شُ)
رزاح. افتادن شتر از ماندگی یا لاغری. (از اقرب الموارد). افتادن شتر از ماندگی و لاغری و لاغر گردیدن آن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مصدر به معنی رزوح. (منتهی الارب). رجوع به رزوح شود. سخت لاغر شدن ستور و بماندن. (مصادر اللغۀ زوزنی) ، ضعیف و بدحال شدن، با نیزه زدن کسی را، افتادن انگور. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام پسر عدی بن کعب. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(رَ حا)
ابل رزاحی ̍ و رزحی ̍ و رزّح، شتران لاغر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَزْ زا)
لودگی. عمل مزّاح. رجوع به مزاح شود
لغت نامه دهخدا
(رَ قی ی)
می و شراب. (ناظم الاطباء). می. (آنندراج) (منتهی الارب) ، نام گلی است
لغت نامه دهخدا
(رِ)
منسوب است به حوض رزام که محله ای است در مرو. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
منسوب است به ریاح بن یربوع که از تمیم می باشد، (ازالانساب سمعانی)، منسوب است به ریاح بن عوف ... ریان که بطنی از جرم است، (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رَمْ ما)
منسوب است به رماح که بطنی است از کلب و نام وی مالک است و او را به سبب درازی پاهایش مالک الرماح نامیدند. (از انساب سمعانی). رجوع به انساب شود
لغت نامه دهخدا
(رَ حی ی)
یقال: فلان رقاحی مال، یعنی تیماردار شتران است. (منتهی الارب). تاجر، منسوب است به رقاحه. (هو رقاحی مال) ، ای کاسبه و مصلحه و ازلؤه. (از اقرب الموارد). بازرگان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قاسم بن شارح. محدث و فقیه بود. (از معجم البلدان). محدّث در اصطلاح علم حدیث، به شخصی گفته می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) را روایت، حفظ، بررسی و نقل می کند. این فرد معمولاً با دقت فراوان، سلسله اسناد را بررسی می کند تا از صحت روایت اطمینان حاصل شود. محدثان نقش بسیار مهمی در ثبت و حفظ سنت نبوی ایفا کرده اند و بدون تلاش های آنان، منابع اصلی دین اسلام دچار تحریف می شد.
محمد بن سعد. نحوی و لغوی و شاعر که بسبب انتساب به شهرحیان، حیانی نیز گفته شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کافوری که بشهر رباح منسوب است. (از اقرب الموارد). نوعی از کافور. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اینکه میگویند رباح نام محلی یا پادشاهی است بگمان من بی اصل است، تنها جایی که بنام رباح هست قلعه ای است به اندلس از اعمال طلیطله و آنجا مشهور به داشتن کافور نیست وکافور رباحی یا عطر زباد است و یا کافوری که بوی زباد دهد یا برای جودت آن کافور را رباحی گویند، یعنی کافوری خوشبوی تر. (از یادداشت مرحوم دهخدا). جنسی است از کافور. (از تاج العروس). و رجوع به رباح شود
منسوب است به قلعۀ رباح که در بلاد اندلس واقع شده. (از اللباب فی تهذیب الانساب) (معجم البلدان) (انساب سمعانی). شاید نام بنیانگذار آن رباح باشد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ)
رزاح. مصدر به معنی رزاح. (ناظم الاطباء). ماندن شتر از نزاری. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به رزاح شود
لغت نامه دهخدا
کاپور (کافور) کاپور اسپرم منسوب به رباح. یا کافور رباحی ماده ای که از رباح (قطه الزباد) گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزازی
تصویر رزازی
برنجکوبی، برنجفروشی برنج کوبی، برنج فروشی، دکان برنج فروشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزاقی
تصویر رزاقی
می
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزازی
تصویر رزازی
برنج کوبی، برنج فروشی، دکان برنج فروش
فرهنگ فارسی معین