جدول جو
جدول جو

معنی ردع - جستجوی لغت در جدول جو

ردع
بازداشتن، بازداشتن کسی را از چیزی یا کاری، رد کردن
تصویری از ردع
تصویر ردع
فرهنگ فارسی عمید
ردع
(رُ)
جمع واژۀ اردع. (منتهی الارب). جمع واژۀ ردعاء. (ناظم الاطباء). رجوع به اردع و ردعاء شود
لغت نامه دهخدا
ردع
(رَ)
گردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زعفران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). زعفران و گویند لطخ آن است. (از اقرب الموارد) ، اثری از رنگ و بوی زعفران و خون. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، خون و اثر و لطخ آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). خون. (مهذب الاسماء) ، رکب ردعه، بر روی افتاد در خون خود. (ناظم الاطباء). گویندبه کشته: ’رکب ردعه’، وقتی که بروی بر خون خود بیفتد، و ’رکب البعیر ردعه’، وقتی بر زمین افتد و گردنش بسوی بدن رود. (از اقرب الموارد) ، اثری از بوی خوش در بدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ردع
(رَ)
آقای دکتر احمد عطایی در طریقۀ ردع گوید: کلمه روولسیون به معنی بیرون آوردن و یا کشیدن به خارج میباشد. انسان اولیه با گذاردن برخی گیاهها یا خمیرهای گرم در روی موضع معلول مشاهده کرده که درد تسکین می یابد، بنابراین میتوان قبول کرد که طریقۀ ردع را از دیر زمانی انسان بکار برده است. ولی در حقیقت مبداء اصول تداوی ردع از تراوشهای فکر و نوشته های دانشمند یونانی یعنی بقراط سرچشمه گرفته است. موقعی که دو درد در یک زمان و در دو موضع ازبدن ظاهر میشود شدیدترین آنها دیگری را تخفیف میدهد. ردع عبارت است از هر نوع خراش و تحریک بافتی و یا جراحت موضعی عضوی خفیف و مصنوعی و به منظور تخفیف و یا از میان بردن حالت بیماری سخت تر و شدیدتر که در نقطۀ دیگر بدن واقع شده به کار برده میشود. و یا عبارت از طریقۀ درمانی است که بوسیلۀ آن در نقطۀ معین از بدن یک اختلال مرض مصنوعی ایجاد میکنند تا اختلال مرضی طبیعی اعضایی را که در نقاط دیگر بدن و دورتر از آن واقع شده تخفیف بدهد و یا بکلی از بین ببرد... (از کتاب درمانشناسی تألیف احمد عطایی ج 1 ص 488)
لغت نامه دهخدا
ردع
(تَ قَیْ یُ)
بازداشتن کسی را از چیزی و منع نمودن وی. (ناظم الاطباء). بازداشتن کسی را و رد کردن و بازایستانیدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بازداشتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل چ دبیرسیاقی ص 2). باززدن از کار. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی). طرد و دفع و منع. (ناظم الاطباء). منع. بازداشت. مقابل جذب. (یادداشت مؤلف) ، گشاده کردن: ردع جیبه عنه، گشاده کرد گریبان خود را از آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ردع کسی به چیزی، درمالیدن و آلوده ساختن به چیزی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). به چیزی آلودن. (ترجمان ترتیب عادل چ دبیرسیاقی ص 2). بیالودن به عطر و جز آن. (مصادر اللغه زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از دهار) ، ردع السهم، زدن پیکان تیر را به زمین تا به جای خود نشیند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ردع المراءه، آرمیدن با زن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، برگردیدن گونه. (آنندراج). دگرگون شدن رنگ چیزی یا کسی. (از اقرب الموارد). نکس کردن مرض بیمار و برگشتن گونۀ او: ردع المریض (مجهولاً). (ناظم الاطباء) ، اثر گرفتن از رنگ و بوی چیزی. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- حروف ردع یا زجر و منع، عبارتند از کلاّ و جز آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 357). این اصطلاح ادبی است و در زبان عرب کلامی باشد که برای زجر متکلم وضع شده است، مانند: ’ربی اهانن. کلا’ (قرآن 16/89 و 17) ، ای لاتکلم بهذا فانه لیس کذلک. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی از الهدایه ص 212). و رجوع به کتب نحو و حرف و حرف ردع شود
لغت نامه دهخدا
ردع
بازداشتن
تصویری از ردع
تصویر ردع
فرهنگ لغت هوشیار
ردع
((رَ دْ))
بازداشتن، منع کردن
تصویری از ردع
تصویر ردع
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رعد
تصویر رعد
(پسرانه)
صدای حاصل از برخورد دو قطعه ابر، نام سوره ای در قرآن کریم
فرهنگ نامهای ایرانی
(رِ عَ)
بچگان خرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شهری است بزرگ (در قفقاز) بانعمت بسیار و قصبه ای در آن است و مستقر پادشاه این ناحیت است و او را سوادی است خرم و کشت و برز و میوه های بسیار و انبوه و از این شهر ابریشم بسیار خیزد و استران نیک و روناس و شاه بلوط و کرویا. (حدود العالم). ملکی است ازتوابع ایران در آذربایجان به اقلیم پنجم. (غیاث اللغات). شهری است آباد کردۀ نوشابه و نام آن بردم بودکه بجای عین میم باشد و در زمان اسکندر بردع و بردعه نام نهادند. (برهان) (آنندراج). آن قسمت سرزمینی است که باکو و گنجه و حوالی جزء آنست. مارکوارت در کتاب ایرانشهر (ص 117) بردع را شکل عربی پرتو (پهلو) دانسته. در یاقوت برذعه ضبط شده و گفته است اصل آن از برده بمعنی اسیر است که آنجا اسیران را نگه میداشتند. نام شهری است که در اول هروم نام داشت. در عهد اسکندر آمرۀ آن نوشابه بود در شاهنامه است که قیدافه آمرۀ آن بوده است. (شرفنامۀ منیری). بردع معرب برده دان نام شهری است باقصای آذربایجان میان او و گنجه شانزده فرسنگ است. (یادداشت مؤلف). بردع = برذعه معرب پرتو = پهلو، پارت شهری بود در قدیم مرکز اران بوداکنون در آذربایجان شوروی واقع و خرابست. (از فرهنگ فارسی معین). نام کنونی آن باردا شهری است با جمعیت 10700 تن در آذربایجان شوروی. بقول بلاذری قباد اول ساسانی آنرا بنا نهاد. بردع در دوره ساسانی و بعداً در دورۀ اعراب شهری مستحکم در مقابل حملات مهاجمین شمالی و غربی بود. احتمالاً پس از 32 هجری قمری = 652 میلادی بدست اعراب افتاد. در 332 هجری قمری = 943 میلادی روسها آنرا تصرف کردند و چندین ماه در دست آنان بود سپس بتدریج از اعتبار افتاد. ناحیۀ حاصلخیز و مصفای اطراف آن اندرآب نام داشت. (دایره المعارف فارسی) :
چو او را چنان سختی آمد بروی
ز بردع بیامد پسر کینه جوی.
فردوسی.
خوشا ملک بردع که اقصای وی
نه اردیبهشت است بی گل نه دی.
نظامی.
چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای
بنوشابۀ بردع آورد رای.
نظامی.
هرومش لقب بود از آغاز کار
کنون بردعش خواند آموزگار.
نظامی.
و رجوع به تاریخ سیستان ص 330 و نزهه القلوب ص 91، 92 و 181 و تذکره الملوک چ 2 ص 77 و تاریخ غازان ص 350 و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
گوسپند سیاه سینۀسپیدبدن. مؤنث: ردعاء. (منتهی الارب). ج، ردع
لغت نامه دهخدا
تصویری از ردف
تصویر ردف
پیروی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رده
تصویر رده
دسته و صف، رجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردن
تصویر ردن
رشته، خز، پوسته زهدان تریز بن آستین بن آستین و تریز جمع اردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردم
تصویر ردم
سد کردن، بستن در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردغ
تصویر ردغ
گلناک گل گل و لای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردخ
تصویر ردخ
سر شکستن، کاواک میان تهی گل فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردح
تصویر ردح
درد کم زمان دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردج
تصویر ردج
سرگین انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردیع
تصویر ردیع
بر زمین افتاده، کرکم رنگ (کرکم زعفران)، تیر افتاده از پیکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردب
تصویر ردب
بن بست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردی
تصویر ردی
بالاپوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربع
تصویر ربع
انتظار کشیدن چهار یک چیزی، یک چهارم، ربع دانگ
فرهنگ لغت هوشیار
در نشاندن، سخت خستن، فرو بردن نیزه، آراستن کبتو بچه کبت (زنبور عسل) لاغر سرین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رضع
تصویر رضع
شیرخودن، مکیدن شیر از پستان مادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رطع
تصویر رطع
چایمان، گای
فرهنگ لغت هوشیار
فراخزیستی، لنگر انداختن و کنگر خوردن ماندن با خوشی فراخزی، گیاه به اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجع
تصویر رجع
بازگشتن، برگشت، برگردیدن از چیزی، و بمعنی سود و منفعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رادع
تصویر رادع
باز دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدع
تصویر بدع
چیز تازه
فرهنگ لغت هوشیار
زره پوست کندن پوست بر گرفتن از گوسپند جامه جنگی که از حلقه های آهنی سازند زره جمع دروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رداع
تصویر رداع
گلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربع
تصویر ربع
چهارک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رعد
تصویر رعد
تندر، آذرخش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رده
تصویر رده
ردیف، رتبه، سطر
فرهنگ واژه فارسی سره