تباه و فاسد شدن و فاسد گردیدن. (ناظم الاطباء). فاسد و زبون شدن وتباه گشتن. (از منتخب و صراح اللغه از غیاث اللغات) (آنندراج). تباه شدن. (صراح اللغه) (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج). بد شدن. (تاج المصادر بیهقی). فاسد شدن. و صفت آن ردی ٔ است. (از اقرب الموارد)
تباه و فاسد شدن و فاسد گردیدن. (ناظم الاطباء). فاسد و زبون شدن وتباه گشتن. (از منتخب و صراح اللغه از غیاث اللغات) (آنندراج). تباه شدن. (صراح اللغه) (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج). بد شدن. (تاج المصادر بیهقی). فاسد شدن. و صفت آن رَدی ٔ است. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ ردهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ردهه، به معنی مغاکی در زمین بلند درشت یا در سنگ که آب در وی گرد آید. (آنندراج). و رجوع به ردهه شود مؤنث رداء. (منتهی الارب). چادر و بالاپوش و رداء. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ رَدْهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ رَدْهه، به معنی مغاکی در زمین بلند درشت یا در سنگ که آب در وی گرد آید. (آنندراج). و رجوع به رَدْهه شود مؤنث رداء. (منتهی الارب). چادر و بالاپوش و رداء. (ناظم الاطباء)
چادر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از کشاف اصطلاحات الفنون). دوش انداز. (ملخص اللغات حسن خطیب). چادر زیرپوش. (دهار). جامه ای که بر سر و قد گیرند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفاع. (منتهی الارب). ج، اردیه. (یادداشت مؤلف). تثنیه: ردأان و رداوان. مؤنث: رداه. (منتهی الارب) : آن ولایات دیگر به بهجت ملک و رداء سلطنت او آراسته گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 272). به رداء کفر مرتدی (متردی) شده و مرتد گشته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 272). - خفیف الرداء، اندک عیال وکم قرض. (از اقرب الموارد). کم عیال و کم وام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). - غمرالرداء، بسیاراحسان و فراخ عطیه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سخی. کثیرالاحسان. (یادداشت مؤلف). ، شمشیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سیف. گویند: قنّعه رداءه، یعنی شمشیر او. (از اقرب الموارد) ، کمان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). قوس. (از اقرب الموارد) ، عقل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). خرد. (از اقرب الموارد) ، جهل. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، هر چیزکه زینت دهد و یا عیب ناک گرداند (از اضداد است). (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، وام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). دین. (از اقرب الموارد) ، حمیل. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). وشاح. ج، اردیه. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح صوفیه عبارت است از ظهور حق بر عبدکه آن اظهار صفات حق است به حق از بنده. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح صوفیه عبارت است از ظهور به صفات حق و در اصطلاح مشایخ ظهور صفات حق است بر بنده. (از تعریفات جرجانی)
چادر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از کشاف اصطلاحات الفنون). دوش انداز. (ملخص اللغات حسن خطیب). چادر زیرپوش. (دهار). جامه ای که بر سر و قد گیرند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفاع. (منتهی الارب). ج، اَرْدیه. (یادداشت مؤلف). تثنیه: ردأان و رداوان. مؤنث: رداه. (منتهی الارب) : آن ولایات دیگر به بهجت ملک و رداء سلطنت او آراسته گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 272). به رداء کفر مرتدی (متردی) شده و مرتد گشته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 272). - خفیف الرداء، اندک عیال وکم قرض. (از اقرب الموارد). کم عیال و کم وام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). - غَمْرالرداء، بسیاراحسان و فراخ عطیه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سخی. کثیرالاحسان. (یادداشت مؤلف). ، شمشیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سیف. گویند: قَنَّعَه رداءَه، یعنی شمشیر او. (از اقرب الموارد) ، کمان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). قوس. (از اقرب الموارد) ، عقل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). خِرد. (از اقرب الموارد) ، جهل. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، هر چیزکه زینت دهد و یا عیب ناک گرداند (از اضداد است). (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، وام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). دین. (از اقرب الموارد) ، حمیل. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). وشاح. ج، اردیه. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح صوفیه عبارت است از ظهور حق بر عبدکه آن اظهار صفات حق است به حق از بنده. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح صوفیه عبارت است از ظهور به صفات حق و در اصطلاح مشایخ ظهور صفات حق است بر بنده. (از تعریفات جرجانی)
کمان رستم. (منتهی الارب) (آنندراج). قوس قزح. (مهذب الاسماء) ، پاره ای از گیاه متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج). ج، ندء، طریقی و خطی که در گوشت خلاف رنگ آن پیدا گردد. (آنندراج) (منتهی الارب) ، آنچه بالای ناف اسب است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، درجه، و آن خرقه ای است که در کس شترماده چند روز گذارند و چشم آن بسته دارند و بعد از آن برآورده بچۀ دیگر را بدان بیالایند، پس شترماده آن بچه را می بوید و مهربان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
کمان رستم. (منتهی الارب) (آنندراج). قوس قزح. (مهذب الاسماء) ، پاره ای از گیاه متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج). ج، ندء، طریقی و خطی که در گوشت خلاف رنگ آن پیدا گردد. (آنندراج) (منتهی الارب) ، آنچه بالای ناف اسب است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، دُرْجه، و آن خرقه ای است که در کس شترماده چند روز گذارند و چشم آن بسته دارند و بعد از آن برآورده بچۀ دیگر را بدان بیالایند، پس شترماده آن بچه را می بوید و مهربان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
دهی از بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 400 تن. آب آن از رود خانه کرخه. محصول عمده آنجا غلات و برنج و کنجد. راه آن اتومبیل رو و ساکنانش از طایفۀ عشایر لر می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 400 تن. آب آن از رود خانه کرخه. محصول عمده آنجا غلات و برنج و کنجد. راه آن اتومبیل رو و ساکنانش از طایفۀ عشایر لر می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
خانه مانندی است که جهت شکار گرگ و کفتار بنا کنند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). خانه گونه ای است که در آن گرگ و کفتار را شکار کنند. (از اقرب الموارد). و رجوع به رداحه شود
خانه مانندی است که جهت شکار گرگ و کفتار بنا کنند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). خانه گونه ای است که در آن گرگ و کفتار را شکار کنند. (از اقرب الموارد). و رجوع به رداحه شود
ردافت. اسم است از ارداف پادشاهان در جاهلیت و آن چنین بوده که شاه هر جا می نشسته ردف در سمت راست او می نشسته و همینکه پادشاه می نوشید او پیش از مردم می نوشیدو آنگاه که پادشاه به جنگی می رفت ردف در جای او می نشست و تا بازگشت شاه خلیفۀ او بود و وقتی که لشکریان شاه برمی گشتند ردف مرباع (یک چهارم غنیمت) را از آنان می گرفت. جریر گفته است: ’ربعنا و رادفنا الملوک’. (از اقرب الموارد). و رجوع به ردافت و ردف شود
ردافت. اسم است از ارداف پادشاهان در جاهلیت و آن چنین بوده که شاه هر جا می نشسته رِدف در سمت راست او می نشسته و همینکه پادشاه می نوشید او پیش از مردم می نوشیدو آنگاه که پادشاه به جنگی می رفت ردف در جای او می نشست و تا بازگشت شاه خلیفۀ او بود و وقتی که لشکریان شاه برمی گشتند ردف مِرباع (یک چهارم غنیمت) را از آنان می گرفت. جریر گفته است: ’ربعنا و رادفنا الملوک’. (از اقرب الموارد). و رجوع به ردافت و رِدف شود
ابن آصی. غلیواژ. (دهار). زغن. موش گیر. ابوالصلب. (المرصع). ابوالخطاف. گوشت ربا. پند. بند. بازک ترکی. جوزه ربا. موشخوار. خون. چنگدهی. گوشت آهنج. و گویند او شش ماه نر و شش ماه ماده باشد، و نیز گویند با ماده، نر و با نر ماده باشد. و صاحب بحر الجواهر گوید: او در طیران توقف تواند کرد برخلاف دیگر کواسب (کواسر) . ج، حدا. حداء. حدان. صاحب اختیارات بدیعی گوید: مرغی است که بشیرازی کور کور خوانند، گوشت وی نباید خورد که عفونت در بدن پیدا کند. و خون وی چون با اندکی مشک و گلاب خلط کنند و بناشتا بیاشامند سودمند بود، ربو و ضیق النفس را. و چون پر وی بسوزانند بی سر، و خاکستر آن به آب بیاشامند نقرس را نافع بود.و زهرۀ وی چون خشک کنند در سایه، چون خواهند که استعمال کنند به آب حل کنند و کسی را که حیوانی موذی گزیده باشد مانند عقرب و افعی و دیگر گزندگان، اگر زخم در طرف راست بود سه میل از آن در چشم چپ کشند و اگر در طرف چپ بود در چشم راست کشند، نافع و از مردن خلاصی یابد -انتهی. مؤلف تحفه گوید: بفارسی غلیواج و بترکی چلغان نامند. در دوم گرم و خشک و گویند در اول خشک است مطبوخ او با گندنا و مداومت خوردن آن قاطع بواسیر و آشامیدن قدری از محرق او که مجموع را سوزانیده باشند و با اندکی مشک و گلاب جهت ربو و ضیق النفس و سعال مزمن مجرب دانسته اند و مطبوخ مغز او با گندنا و عسل جهت زحیر و بواسیر و سوختۀ پر او بقدر یکدانگ تا دودانگ با آب آشامیدن جهت نقرس بیعدیل و مجرب است، و در رفع غدد بلغمی و سلعه بیعدیل، و تدهین بروغنی که بیضۀ او را در آن بسیار جوشانیده باشند تا مهرا شده باشد، جهت برص مجرب و جهت فالج و نقرس و تقویت اعصاب نافع، و خون او جهت ربو و اکتحال زهرۀ او که خشک کرده با آب سه میل در چشم مخالف طرح ملسوع بکشند جهت رفع سموم هوام مجرب دانسته اند خصوصاً چون درآب بادیان سه هفته در آفتاب گذاشته باشند و چون چشم او را در زیر بالین کسی گذارند که او ندانسته باشد مانع خواب او میشود. قلقشندی گوید: برنگهای سیاه و خاکستری یافت شود، و آنرا شکار نکنند بلکه با دست بگیرند. و از عادت ایشان است که در پرواز رده بندند و این خاصیت در هیچ یک از عقاب ها (کواسر) نیست. ابن وحشیه و ابن زهران گفته اند که حداءه و عقاب با یکدیگرتبدیل شوند، حداءه عقاب و عقاب حداءه شود، و برخی بجای عقاب غراب گفته اند، و نیز گفته اند که حداءه یک سال نر و یکسال ماده شود، و نیز گویند در خوش همسایگی بهترین حیوانات است که اگر از گرسنگی بمیرد به بچه های حیوان همسایۀ خویش تعدی نکند. و در صحیحین قتل او در حرم نیز مباح شناخته شده است. (صبح الاعشی ج 2 ص 82). رجوع بتذکرۀ داود ضریر انطاکی شود: وز هرزه روی سر چو به هر جای فرو کرد یکسال زغن ماده و یکسال نر آمد. انوری (از جهانگیری)
ابن آصی. غلیواژ. (دهار). زغن. موش گیر. ابوالصلب. (المرصع). ابوالخطاف. گوشت ربا. پند. بند. بازک ترکی. جوزه ربا. موشخوار. خون. چنگدهی. گوشت آهنج. و گویند او شش ماه نر و شش ماه ماده باشد، و نیز گویند با ماده، نر و با نر ماده باشد. و صاحب بحر الجواهر گوید: او در طیران توقف تواند کرد برخلاف دیگر کواسب (کواسر) . ج، حدا. حداء. حِدان. صاحب اختیارات بدیعی گوید: مرغی است که بشیرازی کور کور خوانند، گوشت وی نباید خورد که عفونت در بدن پیدا کند. و خون وی چون با اندکی مشک و گلاب خلط کنند و بناشتا بیاشامند سودمند بود، ربو و ضیق النفس را. و چون پر وی بسوزانند بی سر، و خاکستر آن به آب بیاشامند نقرس را نافع بود.و زهرۀ وی چون خشک کنند در سایه، چون خواهند که استعمال کنند به آب حل کنند و کسی را که حیوانی موذی گزیده باشد مانند عقرب و افعی و دیگر گزندگان، اگر زخم در طرف راست بود سه میل از آن در چشم چپ کشند و اگر در طرف چپ بود در چشم راست کشند، نافع و از مردن خلاصی یابد -انتهی. مؤلف تحفه گوید: بفارسی غلیواج و بترکی چلغان نامند. در دوم گرم و خشک و گویند در اول خشک است مطبوخ او با گندنا و مداومت خوردن آن قاطع بواسیر و آشامیدن قدری از محرق او که مجموع را سوزانیده باشند و با اندکی مشک و گلاب جهت ربو و ضیق النفس و سعال مزمن مجرب دانسته اند و مطبوخ مغز او با گندنا و عسل جهت زحیر و بواسیر و سوختۀ پر او بقدر یکدانگ تا دودانگ با آب آشامیدن جهت نقرس بیعدیل و مجرب است، و در رفع غدد بلغمی و سلعه بیعدیل، و تدهین بروغنی که بیضۀ او را در آن بسیار جوشانیده باشند تا مهرا شده باشد، جهت برص مجرب و جهت فالج و نقرس و تقویت اعصاب نافع، و خون او جهت ربو و اکتحال زهرۀ او که خشک کرده با آب سه میل در چشم مخالف طرح ملسوع بکشند جهت رفع سموم هوام مجرب دانسته اند خصوصاً چون درآب بادیان سه هفته در آفتاب گذاشته باشند و چون چشم او را در زیر بالین کسی گذارند که او ندانسته باشد مانع خواب او میشود. قلقشندی گوید: برنگهای سیاه و خاکستری یافت شود، و آنرا شکار نکنند بلکه با دست بگیرند. و از عادت ایشان است که در پرواز رده بندند و این خاصیت در هیچ یک از عقاب ها (کواسر) نیست. ابن وحشیه و ابن زهران گفته اند که حداءه و عقاب با یکدیگرتبدیل شوند، حداءه عقاب و عقاب حداءه شود، و برخی بجای عقاب غراب گفته اند، و نیز گفته اند که حداءه یک سال نر و یکسال ماده شود، و نیز گویند در خوش همسایگی بهترین حیوانات است که اگر از گرسنگی بمیرد به بچه های حیوان همسایۀ خویش تعدی نکند. و در صحیحین قتل او در حرم نیز مباح شناخته شده است. (صبح الاعشی ج 2 ص 82). رجوع بتذکرۀ داود ضریر انطاکی شود: وز هرزه روی سر چو به هر جای فرو کرد یکسال زغن ماده و یکسال نر آمد. انوری (از جهانگیری)
بالاپوش دو تهی، تاژ چادر (خیمه)، شمشیر، کمان، خرد، بیخردی از واژگان دو پهلو، آراینده، زشت کننده، رام، بخشنده، شادابی تازگی جوانی، شید جامه ای که روی جامه دیگر پوشند جبه بالاپوش جمع اردیه. یا ردای نیل آسمان، شب
بالاپوش دو تهی، تاژ چادر (خیمه)، شمشیر، کمان، خرد، بیخردی از واژگان دو پهلو، آراینده، زشت کننده، رام، بخشنده، شادابی تازگی جوانی، شید جامه ای که روی جامه دیگر پوشند جبه بالاپوش جمع اردیه. یا ردای نیل آسمان، شب