کسی که رفو می نماید. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 6). رفاء. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (دهار). لاقط. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). همگر. آنکه رفو کند. (یادداشت مؤلف). کسی که شغلش رفو کردن جامه و پارچه است. (فرهنگ فارسی معین). آنکه جامه ها را به تار پیوند کند مرادف همگر و از این است که مجدالدین شاعر را که رفوگر بوده همگر گویند. (آنندراج) : مرا مفاخرت این بس به شاعری که چو تو نه دزد شعر نوم نه رفوگر کهنم. سوزنی. روز دولت برادر بخت است چون رفوگر پسر عم قصار. خاقانی. گر پرده دری کند دم صبح از دود دلش رفوگر آیم. خاقانی. قدرش مروقی است برین سقف لاجورد فرشش رفوگری است برین فرش باستان. خاقانی. جامۀ عرض نکویان چو درد نتوان دوخت زآنکه پیراهن گل را به رفوگر ندهند. کلیم کاشی (از آنندراج). قاری مصنفات تو بر پوشی و برک هر جا رفوگران هنرور نوشته اند. نظام قاری. شود دست تمنای وصالت رفوگر چاک چاک سینۀ دل. ابوالمعانی (از شعوری)
کسی که رفو می نماید. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 6). رفاء. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (دهار). لاقط. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). همگر. آنکه رفو کند. (یادداشت مؤلف). کسی که شغلش رفو کردن جامه و پارچه است. (فرهنگ فارسی معین). آنکه جامه ها را به تار پیوند کند مرادف همگر و از این است که مجدالدین شاعر را که رفوگر بوده همگر گویند. (آنندراج) : مرا مفاخرت این بس به شاعری که چو تو نه دزد شعر نُوم نه رفوگر کهنم. سوزنی. روز دولت برادر بخت است چون رفوگر پسر عم قصار. خاقانی. گر پرده دری کند دم صبح از دود دلش رفوگر آیم. خاقانی. قدرش مروقی است برین سقف لاجورد فرشش رفوگری است برین فرش باستان. خاقانی. جامۀ عرض نکویان چو درد نتوان دوخت زآنکه پیراهن گل را به رفوگر ندهند. کلیم کاشی (از آنندراج). قاری مصنفات تو بر پوشی و برک هر جا رفوگران هنرور نوشته اند. نظام قاری. شود دست تمنای وصالت رفوگر چاک چاک سینۀ دل. ابوالمعانی (از شعوری)
عادت شده. معتاد. الفت گرفته. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : ای شاهد شیرین شکرخا که تویی وی خوگر جور و کین ویغما که تویی. سوزنی. پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان به نیکی خوگر شود. (مرزبان نامه). و بر تیر انداختن و مشقت خوگر شوند. (جهانگشای جوینی). من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم. حافظ. دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش. حافظ. دین، خوگرخیر یا خوگر شر گردیدن. (منتهی الارب) ، مصاحب. همنشین. (ناظم الاطباء). الوف. الف. مألوف. الیف. مأنوس. انیس. (یادداشت مؤلف) : بمردم درآمیز اگر مردمی که با آدمی خوگر است آدمی. نظامی. - سگ خوگر، کلب معلّم
عادت شده. معتاد. الفت گرفته. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : ای شاهد شیرین شکرخا که تویی وی خوگر جور و کین ویغما که تویی. سوزنی. پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان به نیکی خوگر شود. (مرزبان نامه). و بر تیر انداختن و مشقت خوگر شوند. (جهانگشای جوینی). من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم. حافظ. دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش. حافظ. دین، خوگرخیر یا خوگر شر گردیدن. (منتهی الارب) ، مصاحب. همنشین. (ناظم الاطباء). اَلوف. اَلِف. مألوف. الیف. مأنوس. انیس. (یادداشت مؤلف) : بمردم درآمیز اگر مردمی که با آدمی خوگر است آدمی. نظامی. - سگ خوگر، کلب مُعَلَّم ْ