جدول جو
جدول جو

معنی رختنه - جستجوی لغت در جدول جو

رختنه
رختنه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ختنه
تصویر ختنه
بریدن پوست یا غلاف سر آلت تناسلی مرد، بنابر رسم اسلام و یهودیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخینه
تصویر رخینه
راتیانج، صمغ درخت صنوبر، رشینه، رخبینه، ریتانج، راتینج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
راه و شکاف میان دیوار، سوراخ، کنایه از عیب و نقص، فساد
رخنه افکندن: در چیزی ایجاد رخنه و شکاف کردن، کنایه از اختلاف و نفاق و جدایی میان دیگران انداختن
رخنه کردن: شکافتن، سوراخ کردن، نفوذ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
کاغذ، ماده ای که از چوب بعضی گیاهان به صورت ورقه های نازک ساخته می شود و برای نوشتن، نقاشی و مانند آن به کار می رود، قرطاس
فرهنگ فارسی عمید
(خَ نَ / نِ)
بریدگی غلاف سر نره. (از ناظم الاطباء). پاکی. در قاموس کتاب مقدس آمده: یکی از رسوم مشهور دین یهود می باشد و آن بریدن گوشت غلفۀ هر فرزند نرینه است که هشت روز از تولدش گذشته باشد و این مطلب نشانۀ عهدی است که خداوند در میانۀ ابراهیم و ذریۀ او گذارده، فوراً خود و همگی اهل بیتش ختنه شدند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
جنگ رخنه، جنگی است که به سال 385 هجری قمری بین سپاهیان سبکتکین و محمود با سیمجوریان در نیشابور درگرفت و بوعلی سیمجور در آن به محمود و سبکتکین شکست داد. ابوالفضل بیهقی گوید: عامۀ شهر پیش بوعلی سیمجور رفتند و به آمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند و جنگ رخنه آن بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). و بدیشان (سیمجوریان) اسیران خود و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند بازستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. سکنۀ آن 693 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و چغندر. راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ / نِ)
راهی که در دیوار واقع شده باشد. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان). سوراخ دیوار و جز آن. (انجمن آرا) (از شعوری ج 2 ص 15) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). راهی است در خانه. (فرهنگ اوبهی). سوراخ و شکاف دیوار. (فرهنگ نظام). روزنه. فتق. فرجه. (یادداشت مؤلف). سوراخ. (غیاث اللغات). سوراخ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان) (لغت محلی شوشتر). ثلمه. (دهار) :
دانش به خانه اندر در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.
ابوشکور بلخی.
گزند آید از پاسبان بزرگ
کنون اندرآید سوی رخنه گرگ.
فردوسی.
سوی رخنۀ دژ نهادند روی
بیامد دمان رستم جنگجوی.
فردوسی.
ز ترکان سپاهی بکردار کوه
بشد سوی رخنه گروهاگروه.
فردوسی.
از آن رخنۀ باغ بیرون شدند
که دانست کآن سرکشان چون شدند.
فردوسی.
ز خشتش در تن هر کینه خواهی رخنه ای بیحد
ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان.
فرخی.
از سنگ منجنیق... حصار رخنه شد و لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند. (تاریخ بیهقی). حوضی که پیوسته آب بر وی می آید و آنرا بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید و بترابد تا رخنۀ بزرگ افتد. (کلیله و دمنه).
زماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنه ای بر رخ نیابی.
خاقانی.
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم.
خاقانی.
رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان
ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی.
خاقانی.
زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را
تو سد همه رخنۀ زلزال فنایی.
خاقانی.
شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد رخنه محکم کرد. (سندبادنامه ص 326). بر لب چشمۀ سنانش تزاحم وراد فتوح است و بر سواد دل و جگر اعداش رخنه های جروح. (المضاف الی بدایع الازمان ص 34).
چون صدا رخنه را کلید آمد
از سر رخنه در پدید آمد.
نظامی.
رخنه کاوید تا به جهد و فسون
خویشتن را ز رخنه کرد برون.
نظامی.
هر خلل کاندر عمل بینی ز نقصان دل است
رخنه کاندر قصر یابی از قصور قیصر است.
جامی.
این است کزاو رخنه به کاشانۀ من شد
تاراجگر خانه ویرانۀ من شد.
وحشی بافقی (از ارمغان آصفی).
در این زمان که بزرگان پناه کس نشوند
ندانم از چه به خود داده اند رخنۀ عار.
اثر شیرازی (از ارمغان آصفی).
تفریض، رخنه نمودن. فرض، رخنۀ کمان که سوفار و جای چله است. فرضه، رخنه ای که از آن آب کشند. مفروض، رخنه کرده شده از هر چیزی. مفرض، آهنی که بدان رخنه کنند و برند. (منتهی الارب)، دریچه و شکاف و چاک و مانند آن. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان). شکافی به درازا. شکافی به درازا در چوبی یا دیوار و مانند آن. ترک. درز. (یادداشت مؤلف). شکاف باریک. (لغت فرس اسدی) : پیلغوش گلی است آسمان گون و در کنارش رخنگکی دارد. (لغت فرس اسدی) :
ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم
از سوی رخنۀ لب جان به شرر بازدهید.
خاقانی.
علاج رخنۀ دل به از این نمی باشد
دوباره کاوش یک نیشتر دریغ مدار.
خاقانی.
هر یک ره است سوی تو غمگین دل مرا
این رخنه ها که بر تنم از تازیانه ماند.
فغانی شیرازی.
- رخنه بهم آمدن، بسته شدن سوراخ. بهم آمدن شکاف. مسدودگشتن چاک و شکاف:
رخنۀ منقار بلبل زود می آید بهم
هست اگر این چاشنی با خنده چون گلپوش گل.
صائب (از ارمغان آصفی).
- رخنۀ شمشیر، زخم شمشیر. بریدگی که از ضرب شمشیر پیدا آید:
محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی
که بوی خون از آن چون رخنۀ شمشیر می آید.
سلیم (از آنندراج).
بعضی رخنۀ شمشیر را دندانۀ شمشیر گفته اند ولی معنی اولی صحیح است. (از آنندراج). فل ّ، رخنۀ روی شمشیر. (منتهی الارب).
،
{{صفت}} ترکیده. شکافته. سوراخ شده. (یادداشت مؤلف) :
آنکه ز تأثیر عین نعل سمندش
قلعۀ بدخواه ملک رخنه چو سین است.
انوری.
عمر پلی است رخنه سر، حادثه سیل پل شکن
کوش که نارسیده سیل از پل رخنه بگذری.
خاقانی.
ساخت دل عین را تیره تر از قلب نون
کرد سر قاف را رخنه تر از فرق سین.
سلمان ساوجی.
،
{{اسم}} عیب و فساد. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). خله یا خلت. خلل. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) :
ای یار رهی ! ای نگار فتنه !
ای دین خردمند را تو رخنه.
رودکی.
و فراهم کند (قادر باﷲ) آنچه پراکنده شده است از کار و دریابد سستی را و رخنه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311).
ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان می آید.
خاقانی.
گیتی ز دست نوحه به پای اندرآمده
رخنه به سقف هفت سرای اندرآمده.
خاقانی.
چو موسیی که مقامات دین و رخنۀ کفر
ز مار مهره و از مهره مار می سازد.
خاقانی.
ابوعلی آن رخنه برگرفت و از غواوی شرو غوایل ضر نصر فارغ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 216).
ترا من دوست می دارم خلاف هرکه در عالم
اگر طعنه ست درعقلم و گر رخنه ست در دینم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رُ نَ / نِ)
کاغذ. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از لغت فرس اسدی) (از فرهنگ اوبهی) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری) (فرهنگ نظام). قرطاس. (لغت محلی شوشتر) (از برهان) :
ببیش و راز رخنه اشعار مرا
بیقدر مکن به گفت گفتار مرا.
شهید بلخی (از لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(لَ پَ زَ دَ)
مخفف ریختن:
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی موی رختت از هباک.
طیان.
و رجوع به ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
مجروح و زخمدار و بیمار و دردمند. (ناظم الاطباء). بیمار. (فرهنگ ولف) (یادداشت مؤلف). خسته. (از شعوری ج 2 ص 15)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ نَ)
مادرزن. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
بریدگی غلاف سر نره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ تِ نَ / نِ سُمْ بَ / بِ)
درخت سنبه. که پرنده ای باشد که درخت را با منقار سوراخ کند. (از برهان). درختینه سنبه. دارسنب. دارکوب
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ / نِ)
رشینه که صمغ درخت صنوبر است. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). رشینه و صمغ درخت صنوبر و راتینج. (ناظم الاطباء). به معنی رشینه است که صمغ درخت صنوبرباشد و به عربی راتینج خوانند و بعضی گویند راتینج لغتی است رومی و بعضی دیگر گویند معرب رخینه است. (برهان) (آنندراج). و رجوع به رشینه شود، رچنیده که هر چیز سخت شده باشد. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رخینه
تصویر رخینه
یونانی فارسی شده زمج (صمغ صنوبر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختنه
تصویر ختنه
بریدن سر آلت تناسل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رختن
تصویر رختن
مخفف ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخته
تصویر رخته
مجروح و زخمدار و بیمار و دردمند، خسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
راهی که در دیوار واقع شده باشد، سوراخ دیوار، روزنه، سوراخ هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست که با منقار درخت را سوراخ کند. دارکوب، نوعی زنبور سیاه که چوب را سوراخ میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
((رِ نِ))
سوراخ، شکاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
((رُ نَ یا نِ))
کاغذ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ختنه
تصویر ختنه
((خَ نِ))
بریدن غلاف سر آلت مرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
رهیافت
فرهنگ واژه فارسی سره
ختان، ختنه سوران، ختنه سوری، سنت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرایت، نفوذ، ثقبه، ثلمه، چاک، درز، روزن، سوراخ، شقاق، شکاف، منفذ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکاف، سوراخ، ریشه
فرهنگ گویش مازندرانی