مکار. عیار. حیله باز. حرامزاده و پلید. (ناظم الاطباء). محیل و مکار. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). از ’ریم’ به معنی ’خبث’ و ’من’ به معنی نفس. صاحب. مالک. دارا. و شاید مخفف ’ریو’ + ’من’. (یادداشت مؤلف) : گفت ریمن مرد خام لک درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای. رودکی. ای گم شده و خیره و سرگشته کسایی گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال. کسایی. همه گرد برگرد ما دشمن است جهانی پر از مردم ریمن است. فردوسی. چنین گفت کان مرد با آب و جاه ببردش چرا دیو ریمن ز راه. فردوسی. ندانست کاو جادوی ریمن است نهفته به رنگ اندر اهریمن است. فردوسی. بر این کرانه فرودآمد و کرانه نکرد ز مکر کردن نندای ریمن مکار. فرخی. که حسد هست دشمن ریمن کیست کاو نیست دشمن دشمن ؟ عنصری. چو هنگام عزایم زی معزم به تک خیزند ثعبانان ریمن. منوچهری. هیچ مکن صحبت با خوی بد خوی بد ایرا عدوی ریمن است. ناصرخسرو. هرک اعتماد کرد بدین بیوفا از بیخ و بار برکند این ریمنش. ناصرخسرو. چو رنج راز جهان دولت تو فانی کرد چه بد تواند کردن زمانۀ ریمن. مسعودسعد. زشاه آل حسن سید اجل چو مرا فراق داد جفای زمانۀ ریمن. سوزنی. حق یاری چنین گذاشته اند اخ تفو بر زمانۀ ریمن. نزاری. همت شود حجاب میان من و نظر گرمن نظر به عالم ریمن درآورم. خاقانی. خود را همای دولت خوانند و غافلند کالاغراب ریمن و جغد دمن نیند. خاقانی. زنوک ناوک این ریمن خماهن فام هزار چشمه چو ریم آهن است سینۀ من. خاقانی. ، ناپاک و چرکین. (ناظم الاطباء). چرکین و خسیس و در اصل ریمگین بوده و بعضی گفته اند نون برای نسبت آمده چون ریمن و درزن، پس ریمن در اصل خود باشد و مخفف ریمگین لازم نیست که گوییم. از لغت ریمن چرکین فهمیده نمی شود بلکه سرکش و شریر و ظالم و مکار استنباط کرده می شود و به خاطر می رسد که ریمن مخفف ریومند است یعنی مکار و محیل و شیطان، مانند هنرمند و دانشمند چنانکه فردوسی گفته: مکن ریمنی راستگاری گزین نماند جهان برتو ای راست دین. و سپهرکاشانی گفته: هزار دستان سازد ستارۀ ریمن. ستارۀ چرکین نیکو نیاید ستارۀ مکار و سرکش و ستمکار شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، ساحر، اهریمن. (ناظم الاطباء). مخفف اهریمن است که راه نمایندۀ بدیها و شیطان باشد. (برهان). شیطان، راه نمایندۀ بدی و شر. (ناظم الاطباء) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از برهان). اسب سرکش. (شرفنامه منیری) ، پسر. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، چرک آلوده. (غیاث اللغات)
مکار. عیار. حیله باز. حرامزاده و پلید. (ناظم الاطباء). محیل و مکار. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). از ’ریم’ به معنی ’خبث’ و ’من’ به معنی نفس. صاحب. مالک. دارا. و شاید مخفف ’ریو’ + ’من’. (یادداشت مؤلف) : گفت ریمن مرد خام لک درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای. رودکی. ای گم شده و خیره و سرگشته کسایی گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال. کسایی. همه گرد برگرد ما دشمن است جهانی پر از مردم ریمن است. فردوسی. چنین گفت کان مرد با آب و جاه ببردش چرا دیو ریمن ز راه. فردوسی. ندانست کاو جادوی ریمن است نهفته به رنگ اندر اهریمن است. فردوسی. بر این کرانه فرودآمد و کرانه نکرد ز مکر کردن نندای ریمن مکار. فرخی. که حسد هست دشمن ریمن کیست کاو نیست دشمن دشمن ؟ عنصری. چو هنگام عزایم زی معزم به تک خیزند ثعبانان ریمن. منوچهری. هیچ مکن صحبت با خوی بد خوی بد ایرا عدوی ریمن است. ناصرخسرو. هرک اعتماد کرد بدین بیوفا از بیخ و بار برکند این ریمنش. ناصرخسرو. چو رنج راز جهان دولت تو فانی کرد چه بد تواند کردن زمانۀ ریمن. مسعودسعد. زشاه آل حسن سید اجل چو مرا فراق داد جفای زمانۀ ریمن. سوزنی. حق یاری چنین گذاشته اند اخ تفو بر زمانۀ ریمن. نزاری. همت شود حجاب میان من و نظر گرمن نظر به عالم ریمن درآورم. خاقانی. خود را همای دولت خوانند و غافلند کالاغراب ریمن و جغد دمن نیند. خاقانی. زنوک ناوک این ریمن خماهن فام هزار چشمه چو ریم آهن است سینۀ من. خاقانی. ، ناپاک و چرکین. (ناظم الاطباء). چرکین و خسیس و در اصل ریمگین بوده و بعضی گفته اند نون برای نسبت آمده چون ریمن و درزن، پس ریمن در اصل خود باشد و مخفف ریمگین لازم نیست که گوییم. از لغت ریمن چرکین فهمیده نمی شود بلکه سرکش و شریر و ظالم و مکار استنباط کرده می شود و به خاطر می رسد که ریمن مخفف ریومند است یعنی مکار و محیل و شیطان، مانند هنرمند و دانشمند چنانکه فردوسی گفته: مکن ریمنی راستگاری گزین نماند جهان برتو ای راست دین. و سپهرکاشانی گفته: هزار دستان سازد ستارۀ ریمن. ستارۀ چرکین نیکو نیاید ستارۀ مکار و سرکش و ستمکار شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، ساحر، اهریمن. (ناظم الاطباء). مخفف اهریمن است که راه نمایندۀ بدیها و شیطان باشد. (برهان). شیطان، راه نمایندۀ بدی و شر. (ناظم الاطباء) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از برهان). اسب سرکش. (شرفنامه منیری) ، پسر. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، چرک آلوده. (غیاث اللغات)
مصدر به معنی رحم. رحمت و بخشش و مهربانی خداوند نسبت به مخلوق. (ناظم الاطباء). رجوع به رحم و رحمت در همه معانی شود. رقت قلب و عاطفه ورزیدن که اقتضای بخشش و بزرگواری و نیکی و بخشایش دارد. (از اقرب الموارد). لغتی است به معنی رقت قلب و انعطاف که اقتضای تفضل و احسان دارد و آن از کیفیات متعلق به مزاج است و خدای تعالی از آن منزه است و اطلاق آن بر خداوند مجاز میباشد از آنچه مترتب می شود بر او از بندگانش مانند خشم. و اسناد آن به خدای تعالی از حیث انتها و غایت آن است و برخی از محققان گفته اند: رحمه از صفات ذات است و آن رسانیدن خیر و برطرف کردن شر است. و باز گفته شده است آن ترک عقوبت است از کسی که مستوجب کیفر است و امام رازی در مفاتیح الغیب گفته که رحمه جز خدای تعالی را نباشد. و رحمه امتنانیه مقتضای تنعم است پیش از عمل و آن بر همه چیز گسترده شده است. قوله تعالی: و رحمتی سبقت غضبی. و رحمه وجوبیه رحمتی است که به پرهیزگاران و نیکوکاران وعده داده شده آنجا که فرموده است: فسأکتبها للذین یتقون. (قرآن 156/7). و جای دیگر فرموده: ان رحمهاﷲ قریب من المحسنین. (قرآن 56/7). (از کشاف اصطلاحات الفنون). - رحمهاﷲ علیه، رحمت و آمرزش خدای بر او باد. لفظی است که هنگام ذکرنام مرده بدنبال اسم بیاورند: و بشنوده باشد خان... که چون پدر رحمهاﷲ علیه گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 734). این نقل از خدمت قاضی سراج الدین است رحمهاﷲ علیه. (از مناقب شیخ اوحدالدین کرمانی). - رحمهاﷲ علیها،رحمت کند خدا آن زن را. لفظی است مخصوص زن مرده که بهنگام ذکر نام وی آرند. - رحمهاﷲ علیهم، رحمت کند خدا آنان را. خداوند ایشان را بیامرزد. لفظی است که برای طلب مغفرت مردگان بدنبال نام و ذکر آنان بیاورند: و در روزگار ملوک فارس رحمهاﷲعلیهم جهرم در جملۀ مواجب ولیعهد نهاده بودند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 131)
مصدر به معنی رحم. رحمت و بخشش و مهربانی خداوند نسبت به مخلوق. (ناظم الاطباء). رجوع به رَحْم و رحمت در همه معانی شود. رقت قلب و عاطفه ورزیدن که اقتضای بخشش و بزرگواری و نیکی و بخشایش دارد. (از اقرب الموارد). لغتی است به معنی رقت قلب و انعطاف که اقتضای تفضل و احسان دارد و آن از کیفیات متعلق به مزاج است و خدای تعالی از آن منزه است و اطلاق آن بر خداوند مجاز میباشد از آنچه مترتب می شود بر او از بندگانش مانند خشم. و اسناد آن به خدای تعالی از حیث انتها و غایت آن است و برخی از محققان گفته اند: رحمه از صفات ذات است و آن رسانیدن خیر و برطرف کردن شر است. و باز گفته شده است آن ترک عقوبت است از کسی که مستوجب کیفر است و امام رازی در مفاتیح الغیب گفته که رحمه جز خدای تعالی را نباشد. و رحمه امتنانیه مقتضای تنعم است پیش از عمل و آن بر همه چیز گسترده شده است. قوله تعالی: و رحمتی سبقت غضبی. و رحمه وجوبیه رحمتی است که به پرهیزگاران و نیکوکاران وعده داده شده آنجا که فرموده است: فسأکتبها للذین یتقون. (قرآن 156/7). و جای دیگر فرموده: ان رحمهاﷲ قریب من المحسنین. (قرآن 56/7). (از کشاف اصطلاحات الفنون). - رحمهاﷲ علیه، رحمت و آمرزش خدای بر او باد. لفظی است که هنگام ذکرنام مرده بدنبال اسم بیاورند: و بشنوده باشد خان... که چون پدر رحمهاﷲ علیه گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 734). این نقل از خدمت قاضی سراج الدین است رحمهاﷲ علیه. (از مناقب شیخ اوحدالدین کرمانی). - رحمهاﷲ علیها،رحمت کند خدا آن زن را. لفظی است مخصوص زن مرده که بهنگام ذکر نام وی آرند. - رحمهاﷲ علیهم، رحمت کند خدا آنان را. خداوند ایشان را بیامرزد. لفظی است که برای طلب مغفرت مردگان بدنبال نام و ذکر آنان بیاورند: و در روزگار ملوک فارس رحمهاﷲعلیهم جهرم در جملۀ مواجب ولیعهد نهاده بودند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 131)
شهرکی است (از جبال) کم مردم و بسیار کشت و برز و به براکوه نهاده است. (حدود العالم). بر طبق نوشتۀ یاقوت حموی قصبه ای بوده است در یازده فرسنگی بروجرد و 7فرسنگی همدان. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) (از معجم البلدان ج 4) قریه ای است در دوفرسنگی بخارا. (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی) (از اللباب فی تهذیب الانساب)
شهرکی است (از جبال) کم مردم و بسیار کشت و برز و به براکوه نهاده است. (حدود العالم). بر طبق نوشتۀ یاقوت حموی قصبه ای بوده است در یازده فرسنگی بروجرد و 7فرسنگی همدان. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) (از معجم البلدان ج 4) قریه ای است در دوفرسنگی بخارا. (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی) (از اللباب فی تهذیب الانساب)
ریشی که پیوسته از آن ریم و چرک پالاید. (ناظم الاطباء). زخمی را گویند که پیوسته از آن چرک و ریم آید و این نون هم همچو نون ’چرکن’ است نه نون اصلی کلمه. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، چرک آلود. چرکین. پلید. (فرهنگ فارسی معین)
ریشی که پیوسته از آن ریم و چرک پالاید. (ناظم الاطباء). زخمی را گویند که پیوسته از آن چرک و ریم آید و این نون هم همچو نون ’چرکن’ است نه نون اصلی کلمه. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، چرک آلود. چرکین. پلید. (فرهنگ فارسی معین)
رحمه. مهربانی. (منتهی الارب). مهربانی و مرحمت و شفقت. (ناظم الاطباء). مرحمت. شفقت. رأفت. (یادداشت مؤلف). رحم. رأفت از رحمت رقیق تر است و در آن بر کراهت اقدام نمی شود، در صورتی که در رحمت به مقتضای مصلحت بر مکروه نیز اقدام می شود. (منتهی الارب) : به رحمت برافراز این بنده را به من بازده پور افکنده را. فردوسی. در روزی که پیش وی خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش ازتو دور کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). آنکس که...هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677). ز رحمت مصور ز حکمت مقدر به نسبت مطهر به عصمت مشهر. ناصرخسرو. ز جد چون بدو جدّ پیوسته بود برحمت رهاییم داد از خیال. ناصرخسرو. زنهار که مرجان را بیجان نگذاری زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان. ناصرخسرو. درعالم دین او سوی ما قول خدای است قولی که همه رحمت و فضل است معانیش. ناصرخسرو. خزینۀ آب و آتش گشت بر گردون که پنداری ز خشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش. ناصرخسرو. و عنان کامکاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه سپرده. (کلیله و دمنه). ای خداوند رحمت ایزد بر تو و دولت جوان تو باد. مسعودسعد. بر هیچکس نماند که رحمت نکرده ای کز رحمت آفریدخداوند ذات تو. مسعودسعد. ای کرده گذر به حشمت از گردون از رحمت خویش دور نگذارم. مسعودسعد. مگر به رحمت ایشان فریفته نشوی نکو نگر که همه اندک و فراوانند. مسعودسعد. آیت رحمت است کآیت دهر با دلیل عذاب دیدستند. مسعودسعد. رحمه للعالمین بود آنکه همنام نبی عالمی از امت و هم نام خود را رحمتی. سوزنی. گر خون اهل عالم ریزند دجله دجله یک قطره اشک رحمت از چشم کس نخیزد. خاقانی. دست رحمت کجا زند در آنک تیغ او دست جعفر اندازد. خاقانی. پادشاه سایۀ آفتاب رحمت آفریدگار است. (سندبادنامه ص 6). چون جماعت رحمت آمد ای پسر جهد کن کز رحمت آری تاج سر. مولوی. سبق رحمت راست وین از رحمت است چشم بد محصول قهر و لعنت است. مولوی. مگر صاحبدلی روزی به رحمت کند در حق درویشان دعایی. سعدی. خدا چون ببندد ز حکمت دری ز رحمت گشاید در دیگری. (گلستان). سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان. (گلستان). جایی نرسد کس بتوانایی خویش الاّ تو چراغ رحمتش داری پیش. سعدی. آفتاب رحمت قمرسریر کیوان منزلت. (حبیب السیر چ سنگی تهران ج 3 ص 1). بوسه ای از لب لعلت به من سوخته جان ده نگهی از سر رحمت به من بی سر و پا کن. ناصرالدینشاه. چون خوی تو میدانم از لطف تو مأیوسم باری ز سر رحمت یک روز عتابم کن. ناصرالدینشاه. رخ چون آیت رحمت ز می افروخته ای آتش ای گبر به قرآن زده ای به به به ! عارف قزوینی. پوشیده می بنوش که سهل است این خطا با رحمت خدای خطابخش جرم پوش خیز ای بهار و عذرگناهان رفته خواه زآن پیشتر که مژدۀ رحمت دهد سروش. ملک الشعراء بهار. ارتیاح، رحمت. رفهه، رحمت و مهربانی. (منتهی الارب). روح، رحمت. (ترجمان القرآن) (دهار). ریحان، رحمت. نظره، رحمت. (منتهی الارب). و رجوع به رحمه شود. - بارحمت، مهربان. صاحب رحم و رأفت. که رحم و رحمت داشته باشد. رؤف. رحیم: با خردتمام که دارند با رحمت و رأفت و حلم باشند نیز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). - بی رحمت، بی رحم. نامهربان. که رحم و شفقت ندارد. که رقت و مهربانی نورزد: در این صندوق ساعت عمرها این دهر بی رحمت چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها. ناصرخسرو. جهانسوز و بی رحمت و خیره کش. (بوستان). ، مهربانی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آمرزش. مغفرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). عفو. بخشایش. (ناظم الاطباء) : سلام بر تو باد و رحمت و برکتهای ایزدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). پس دریابد رحمت خدا همیشه ایشان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312)... پدر ما به جوار رحمت خدای پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 724). شکر آن خدای را که سوی علم و دین خویش ره داد سوی رحمت و بگشاد در مرا. ناصرخسرو. نومید مشو ز رحمت یزدان سبحانه لا اله الاهو. ناصرخسرو. ایزد چو بخواهد که گشاید در رحمت دشواری آسان شود و صعب میسر. ناصرخسرو. رحمت نه خانه ای است بلند و خوش نه جامه ای است رنگی و پنهانی. ناصرخسرو. شعر همی خوانید ای مطربان رحمت بر خسرو محمود باد. ناصرخسرو. تو رحمت خدایی و هر ساعت از خدا بر جان و طبع و نفس تو رحمت نثار باد. مسعودسعد. و کمال حلم و رحمت خداوند عالم آراسته دارد. (کلیله و دمنه). او رحمت خداست جهان خدای را از رحمت خدای شوی خاصۀ خدا. خاقانی. چون تو خجل وار برآری نفس فضل کند رحمت فریادرس. نظامی. از دم شمشیر تو رحمت مجو زآن مثل چوگان بود در دست او. مولوی. گر ما مقصریم تو دریای رحمتی. سعدی. هرکه نداند سپاس نعمت امروز حیف خورد بر نصیب رحمت فردا. سعدی. چنین گفت فردوسی پاک زاد که رحمت بر آن تربت پاک باد. سعدی. رحمت حق باد بر ارواح خاقانی که گفت اولت سکبا دهند از چهره وآنگه شوربا. علی خراسانی. - امثال: رحمت به کفن دزد اولی. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865). صد رحمت به کفن دزد اولی. ، باران. (ناظم الاطباء). رحمت به معنی باران آمده و این مجاز است و غالباً رحمت به معنی باران از این جهت گرفته که بارش رحمت الهی است و از این سبب باران را رحمت گویند. (آنندراج) : به ابر رحمت ماند همیشه کف ّ امیر چگونه ابری کو توتکیش باران است. عمارۀ مروزی. صد هزار آفرین رب علیم باد بر ابر رحمت ابراهیم. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). می جست از سحاب امل رحمتی ولی جز دیده اش معاینه بیرون نداد نم. حافظ (از آنندراج). ، نبوت. قوله تعالی: یختص برحمته (قرآن 105/2 و 74/3) ، ای بنبوته، از اسماء و اعلام تازیان است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). فارسی زبانان نیز بصورت ترکیب این کلمه را در اعلام کسان برمی گزینند چون: رحمت اﷲ و رحمتقلی و غیره، بقوی ̍. بقوی ̍. بقیا. بقیه. (یادداشت مؤلف) ، بخشودن. (آنندراج) (منتهی الارب) (مجمل اللغه)
رَحْمه. مهربانی. (منتهی الارب). مهربانی و مرحمت و شفقت. (ناظم الاطباء). مرحمت. شفقت. رأفت. (یادداشت مؤلف). رحم. رأفت از رحمت رقیق تر است و در آن بر کراهت اقدام نمی شود، در صورتی که در رحمت به مقتضای مصلحت بر مکروه نیز اقدام می شود. (منتهی الارب) : به رحمت برافراز این بنده را به من بازده پور افکنده را. فردوسی. در روزی که پیش وی خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش ازتو دور کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). آنکس که...هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677). ز رحمت مصور ز حکمت مقدر به نسبت مطهر به عصمت مشهر. ناصرخسرو. ز جَد چون بدو جِدّ پیوسته بود برحمت رهاییم داد از خیال. ناصرخسرو. زنهار که مرجان را بیجان نگذاری زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان. ناصرخسرو. درعالم دین او سوی ما قول خدای است قولی که همه رحمت و فضل است معانیش. ناصرخسرو. خزینۀ آب و آتش گشت بر گردون که پنداری ز خشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش. ناصرخسرو. و عنان کامکاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه سپرده. (کلیله و دمنه). ای خداوند رحمت ایزد بر تو و دولت جوان تو باد. مسعودسعد. بر هیچکس نماند که رحمت نکرده ای کز رحمت آفریدخداوند ذات تو. مسعودسعد. ای کرده گذر به حشمت از گردون از رحمت خویش دور نگذارم. مسعودسعد. مگر به رحمت ایشان فریفته نشوی نکو نگر که همه اندک و فراوانند. مسعودسعد. آیت رحمت است کآیت دهر با دلیل عذاب دیدستند. مسعودسعد. رحمه للعالمین بود آنکه همنام نبی عالمی از امت و هم نام خود را رحمتی. سوزنی. گر خون اهل عالم ریزند دجله دجله یک قطره اشک رحمت از چشم کس نخیزد. خاقانی. دست رحمت کجا زند در آنک تیغ او دست جعفر اندازد. خاقانی. پادشاه سایۀ آفتاب رحمت آفریدگار است. (سندبادنامه ص 6). چون جماعت رحمت آمد ای پسر جهد کن کز رحمت آری تاج سر. مولوی. سبق رحمت راست وین از رحمت است چشم بد محصول قهر و لعنت است. مولوی. مگر صاحبدلی روزی به رحمت کند در حق درویشان دعایی. سعدی. خدا چون ببندد ز حکمت دری ز رحمت گشاید در دیگری. (گلستان). سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان. (گلستان). جایی نرسد کس بتوانایی خویش الاّ تو چراغ رحمتش داری پیش. سعدی. آفتاب رحمت قمرسریر کیوان منزلت. (حبیب السیر چ سنگی تهران ج 3 ص 1). بوسه ای از لب لعلت به من سوخته جان ده نگهی از سر رحمت به من بی سر و پا کن. ناصرالدینشاه. چون خوی تو میدانم از لطف تو مأیوسم باری ز سر رحمت یک روز عتابم کن. ناصرالدینشاه. رخ چون آیت رحمت ز می افروخته ای آتش ای گبر به قرآن زده ای به به به ! عارف قزوینی. پوشیده می بنوش که سهل است این خطا با رحمت خدای خطابخش جرم پوش خیز ای بهار و عذرگناهان رفته خواه زآن پیشتر که مژدۀ رحمت دهد سروش. ملک الشعراء بهار. ارتیاح، رحمت. رفهه، رحمت و مهربانی. (منتهی الارب). روح، رحمت. (ترجمان القرآن) (دهار). ریحان، رحمت. نظره، رحمت. (منتهی الارب). و رجوع به رحمه شود. - بارحمت، مهربان. صاحب رحم و رأفت. که رحم و رحمت داشته باشد. رؤف. رحیم: با خردتمام که دارند با رحمت و رأفت و حلم باشند نیز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). - بی رحمت، بی رحم. نامهربان. که رحم و شفقت ندارد. که رقت و مهربانی نورزد: در این صندوق ساعت عمرها این دهر بی رحمت چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها. ناصرخسرو. جهانسوز و بی رحمت و خیره کش. (بوستان). ، مهربانی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آمرزش. مغفرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). عفو. بخشایش. (ناظم الاطباء) : سلام بر تو باد و رحمت و برکتهای ایزدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). پس دریابد رحمت خدا همیشه ایشان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312)... پدر ما به جوار رحمت خدای پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 724). شکر آن خدای را که سوی علم و دین خویش ره داد سوی رحمت و بگشاد در مرا. ناصرخسرو. نومید مشو ز رحمت یزدان سبحانه لا اله الاهو. ناصرخسرو. ایزد چو بخواهد که گشاید در رحمت دشواری آسان شود و صعب میسر. ناصرخسرو. رحمت نه خانه ای است بلند و خوش نه جامه ای است رنگی و پنهانی. ناصرخسرو. شعر همی خوانید ای مطربان رحمت بر خسرو محمود باد. ناصرخسرو. تو رحمت خدایی و هر ساعت از خدا بر جان و طبع و نفس تو رحمت نثار باد. مسعودسعد. و کمال حلم و رحمت خداوند عالم آراسته دارد. (کلیله و دمنه). او رحمت خداست جهان خدای را از رحمت خدای شوی خاصۀ خدا. خاقانی. چون تو خجل وار برآری نفس فضل کند رحمت فریادرس. نظامی. از دم شمشیر تو رحمت مجو زآن مثل چوگان بود در دست او. مولوی. گر ما مقصریم تو دریای رحمتی. سعدی. هرکه نداند سپاس نعمت امروز حیف خورد بر نصیب رحمت فردا. سعدی. چنین گفت فردوسی پاک زاد که رحمت بر آن تربت پاک باد. سعدی. رحمت حق باد بر ارواح خاقانی که گفت اولت سکبا دهند از چهره وآنگه شوربا. علی خراسانی. - امثال: رحمت به کفن دزد اولی. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865). صد رحمت به کفن دزد اولی. ، باران. (ناظم الاطباء). رحمت به معنی باران آمده و این مجاز است و غالباً رحمت به معنی باران از این جهت گرفته که بارش رحمت الهی است و از این سبب باران را رحمت گویند. (آنندراج) : به ابر رحمت ماند همیشه کف ّ امیر چگونه ابری کو توتکیش باران است. عمارۀ مروزی. صد هزار آفرین رب علیم باد بر ابر رحمت ابراهیم. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). می جست از سحاب امل رحمتی ولی جز دیده اش معاینه بیرون نداد نم. حافظ (از آنندراج). ، نبوت. قوله تعالی: یختص برحمته (قرآن 105/2 و 74/3) ، ای بنبوته، از اسماء و اعلام تازیان است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). فارسی زبانان نیز بصورت ترکیب این کلمه را در اعلام کسان برمی گزینند چون: رحمت اﷲ و رحمتقلی و غیره، بَقْوی ̍. بُقْوی ̍. بُقْیا. بقیه. (یادداشت مؤلف) ، بخشودن. (آنندراج) (منتهی الارب) (مجمل اللغه)