جدول جو
جدول جو

معنی رجوان - جستجوی لغت در جدول جو

رجوان
(رَ جَ)
تثنیۀ رجا. دو ناحیه. (ناظم الاطباء). تثنیۀ رجا. (منتهی الارب). و منه فی الاستهزاء: رمی به الرجوان ، أرادوا انه وقع فی المهالک. (منتهی الارب). رمی به الرجوان، در مهالک افتاد، و نیز این کلام را در استهانت و خواری گویند. (ناظم الاطباء). رمی به الرجوان، ای استهین به و طرح فی المهالک و العباره مثل و ’یرمی ̍ به الرجوان’، ای لایخدع فیزال عن وجه الی وجه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رضوان
تصویر رضوان
(دخترانه و پسرانه)
بهشت، نام فرشته ای که نگهبان و دربان بهشت است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارجوان
تصویر ارجوان
ارغوان، گلی سرخ رنگ و پیوسته به ساقه که پیش از ظاهر شدن برگ ها شکفته می شود، گیاه این گل با برگ های گرد که در اول بهار گل می دهد و قسمت های مختلف آن مصرف دارویی دارد، ارغوانی، صورت سرخ و زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رضوان
تصویر رضوان
دربان و نگهبان بهشت، بهشت، جایی که نیکوکاران پس از مردن همیشه در آنجا خواهند بود، دارالنّعیم، دار قرار، دارالسّرور، سرای جاوید، باغ خلد، نعیم، اعلا علّیین، علّیین، فردوس اعلا، خلد، دارالخلد، باغ ارم، سبزباغ، گشتا، جنّت، دارالقرار، دارالسّلام، قدس، مینو، باغ بهشت، خلدستان، فردوس
خشنود شدن، خشنودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزوان
تصویر رزوان
نگهبان رز، باغبان و نگهبان باغ انگور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رجحان
تصویر رجحان
برتری و فزونی
فرهنگ فارسی عمید
(رَ حَ)
به صیغۀ تثنیه، دو سنگ آسیا. (ناظم الاطباء). تثنیۀ رحا (رحی ̍). (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بهندی بنج است، شور و تلخ گردانیدن آب
لغت نامه دهخدا
(سِجْ)
شهرک خرمی، بین آن و تبریز یک فرسخ است، و عامه آن را سیوان گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دهی است بحجاز یا وادیی است، (منتهی الارب) (ازتاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(رِضْ)
خشنودی. (دهار) (غیاث اللغات) ، قبول. (از ناظم الاطباء) ، تحسین. آفرین. (فرهنگ فارسی معین) ، برکت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
مصدر به معنی رضی ً (ر ضن ) و رضی ً (ر ضن ) . (منتهی الارب). خشنود شدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار) (از اقرب الموارد). رضا. مرضات. خشنودی. (یادداشت مؤلف). رضامندی. (فرهنگ فارسی معین).
- بیعت رضوان، بیعتی که برخی از صحابه با رسول (ص) کردند در زیر درختی در حدیبیه، و چون مردمان آن درخت را سپس تعظیم کردن گرفتند عمر امر به قطع آن کرد تا بت پرستی دیگربار پایه نگیرد، و ناظر بدین بیعت است آیۀ شریفۀ: لقد رضی اﷲ عن المؤمنین اذ یبایعونک تحت الشجره فعلم ما فی قلوبهم فأنزل السکینه علیهم و اثابهم فتحاً قریباً. (18/48) ، به تحقیق خشنود شد خداوند از مؤمنان وقتی که بیعت کردند با تو در زیر آن درخت پس می داند آنچه را در دلهای ایشانست پس فرودآورد آرامش خاطر را بر ایشان وپاداش داد ایشان را فتحی نزدیک. (از یادداشت مؤلف). ناصرخسرو در قصیده ای اشاره به این بیعت دارد و گوید:
آن قوم که در زیر شجربیعت کردند
چون جعفر وسلمان و چو مقداد و چو بوذر.
- رضوان اﷲ علیه، علیه رضوان اﷲ، خشنودی خدا بر او باد. خدای تعالی از او خشنود باد. دعایی است که پس از نام مرده آرند. (یادداشت مؤلف). و همچنین است رضوان اﷲ علیها: به دارالخلافۀ مقدس مجده اﷲ به عهد راضی رضوان اﷲ علیه قاضیی بود نام اوابومحمد... (فارسنامۀ ابن بلخی ص 117).
- رضوان اﷲ علیهم، دعاییست که پس از نام مردگان (بخصوص مردگان دین) آرند، بمعنی خشنودی خدای بر آنان باد. (یادداشت مؤلف). دعای خیر است یعنی برکت خدا شامل حال ایشان باد. (ناظم الاطباء) : این رساله در ذکر صحابه رضوان اﷲ علیهم که لمعه ای است از بوارق بیان و حدایق بنان او ایراد کرده می شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 234). و بعهدخلفای گذشته رضوان اﷲ علیهم در وجه خزانه بودی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 136). و بنده خواست که این فصول با انساب و تواریخ عرب و حضرات و ائمۀ دین مبین رضوان اﷲ علیهم در پیوندد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 113).
، پسندیدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(رِضْ)
دهی از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. سکنۀ آن 1210 تن. آب آن از رودخانه. محصول عمده آنجا غلات. صنایع دستی زنان گلیم و جوال بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام 6 ده از ده های استان هشتم واقع در شهرستانهای کرمان و زاهدان و جیرفت و سیرجان. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 شود
لغت نامه دهخدا
(رِضْ)
نگاهبان بهشت. (منتهی الارب). نام فرشته ای که موکل و نگهبان بهشت است. (غیاث اللغات). نام دربان بهشت چنانکه مالک نام دربان دوزخ است. بهشت بان. خادم بهشت. بهشت وان. خازن جنت. (یادداشت مؤلف). فرشتۀ موکل بر بهشت در نظر مسلمانان. دربان و نگهبان جنت. (فرهنگ فارسی معین). خازن بهشت. (مهذب الاسماء) (دهار) :
ور تو بخواهی فرشته ای که ببینی
اینک اویست آشکارا رضوان.
رودکی.
بتان بهشتند گویی درست
به گلنارشان روی رضوان بشست.
فردوسی.
به گلشهرگفت آنکه خرم بهشت
ندید و نداند که رضوان چه کشت.
فردوسی.
ز خوبان همه بزمگه چون بهشت
تو گفتی که رضوان بر او لاله کشت.
فردوسی.
بهشت است این باغ سلطان اعظم
دلیل آنکه رضوانش بنشسته بر در.
فرخی.
تا بباشند درین رز در، مهمان منند
رز، فردوس منست، ایشان رضوان منند.
منوچهری.
چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت
خاک پایش توتیای دیدۀحورا کند.
منوچهری.
ملک مسعود بن محمود بن ناصرلدین اﷲ
که رضوان زینت طوبی برد از بوی اخلاقش.
منوچهری.
هرگز نبود خلق فرختار چو تو حور
مانا که ترا رضوان بوده ست فرختار
حوری که فروشندۀ آن رضوان باشد
او را نسزد جز ملک راد خریدار.
قطران.
اگر شیطان شود یارت دهد رضوانش رضوانی
وگر رضوان شود خصمت دهد یزدانش شیطانی.
قطران.
جنات عدن خاک در زهرا
رضوان ز هشت خلد بود خارش.
ناصرخسرو.
چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر
نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا.
ناصرخسرو.
رضوانش گمان بردم چون این بشنیدم
از گفتن بامعنی و از لفظ چو شکّر.
ناصرخسرو.
مرا گفتا که من شاگرد اویم
اشارت کرد آنگه سوی رضوان.
ناصرخسرو.
گفتم که چگونه جستی از رضوان
ای بچۀ نازدیدۀ حورا.
مسعودسعد.
خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو
آنگه از رضوان امید مرغ بریان داشتن.
سنایی.
هر روز جهان خوشتر از آن است چو هر شب
رضوان بگشاید همه درهای جنان را.
سنایی.
از رشک او (مرغزار) رضوان انگشت غیرت گزیده بود. (کلیله و دمنه).
پس چو رضوان در جنات گشاید پاکان
بانگ حلقه زدن کعبۀ علیا شنوند.
خاقانی.
بر سر روضۀ معصوم رضا
شبه رضوان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
بر خوان کفش طفیل امّید
جز رضوان میزبان ندیده ست.
خاقانی.
رضوان صفت در سرایت
کرده ست بر آستان کعبه.
خاقانی.
رضوان لقب تو یوسف الحسن
بر بازوی حور عین نویسد.
خاقانی.
چو دوزخ سوز گردد سوز عشقش
بهشت از پیش رضوان برفشاند.
خاقانی.
در منزلی از منازل جان به رضوان سپرده او را در عماری به غزنین نقل کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 144).
من شراب از ساغر جان خورده ام
نقل او از دست رضوان خورده ام.
عطار.
الصلا گفتیم ای اهل رشاد
کاین زمان رضوان در جنت گشاد.
مولوی.
رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد
کاین حوریان به ساحت دنیی خزیده اند.
سعدی.
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
درین جهان زبرای دل رهی آورد.
حافظ.
به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست
ننهم پای در آن خانه که دربانی هست.
صائب (از آنندراج).
- رضوان فش، مثل رضوان. همانند نگهبان و دربان بهشت:
خوی خوش روی خوش نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش.
نظامی.
، بهشت. جنت. (یادداشت مؤلف) :
جدشان رهبر دیوو پری و مردم بود
سوی رضوان خدای و پسران زآن گهرند.
ناصرخسرو.
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
امیرمعزی.
برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم
کان کلید در رضوان به خراسان یابم.
خاقانی.
عیسی ام منظر من بام چهارم فلک است
که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند.
خاقانی.
سیاه خانه و غیلان سرخ بر دل من
حریف رضوان بود و حدایق و اعناب.
خاقانی.
خاک تو از باد سلیمان به است
روضه چه گویم که ز رضوان به است.
نظامی.
از خطاب حق بهشت جان شدی
باغ ابراهیم را رضوان شدی.
عطار.
در باغ بهشت بگشودند
باد گویی کلید رضوان داشت.
سعدی.
هرگز نبود حور چو روی تو به رضوان
سروی به نکویی ّ قدت نیست به بستان.
صبوحی.
- باغ رضوان، باغ بهشت:
بغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمش
روزی به بغداد این مثل در وصف خوبان گفتمش.
خاقانی.
گر عاصیان را از گنه در باغ رضوان نیست ره
در روی ساقی کن نگه صد باغ رضوان بین در او.
خاقانی.
- روضۀ رضوان (رضوانی) ، باغ بهشت. (یادداشت مؤلف) :
رضای او به چه ماند به سایۀ طوبی
خصال او به چه ماند به روضۀ رضوان.
فرخی.
گر نسیم کرمش بر در دوزخ گذرد
ماریه خوبتر از روضۀرضوان گردد.
منوچهری.
همه نسختها من داشتم و به قصد ناچیز کردند دریغا و بسیار بار دریغا که آن روضه های رضوانی برجای نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297).
قربان تو فرزند رسول است ره خویش
از حکمت او جوی سوی روضۀ رضوان.
ناصرخسرو.
راه نمایدت سوی روضۀ رضوان
گر بروی بر رهی درین دو میانه.
ناصرخسرو.
آن شب که دلم نزد تو مهمان باشد
جانم همه در روضۀ رضوان باشد.
خاقانی.
پدرم روضۀ رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم.
حافظ.
بسوی روضۀ رضوان سفر کرد
خدا راضی ز افعال و خصالش.
حافظ.
- گلشن رضوان، باغ بهشت. (یادداشت مؤلف) :
از اوج آسمان به سر سدره بگذرم
وز سدره سر به گلشن رضوان برآورم.
خاقانی.
چنین قفس نه سزای چون من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رِ ضَ)
تثنیۀ رضی ̍. (منتهی الارب). رضیان نیز آید. (از متن اللغه). و رجوع به رض̍ی و رضا و رضیان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رضوان. (از اقرب الموارد) (از دهار) (از منتهی الارب). رجوع به رضوان شود
لغت نامه دهخدا
(رَغْ)
لقب مجاشع، که به سبب فصاحتش بدان اسم نامیده شده است. (ازناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، نام کوهی است در مغرب نزدیک به افریقیه. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان اوچ تپۀ بخش ترکمان شهرستان میانه. سکنۀ آن 170 تن، آب از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، وسیع. فراخ، آنکه او را تعظیم کنند. مهتر بزرگ با عظمت و جمال. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
رمه بان. صاحب فرهنگ شعوری آرد: بمعنی چوپان است و آن مرکب است از رمه و وان یا بان، و ’ه’ در ترکیب حذف شده است
لغت نامه دهخدا
(اُ جُ)
نام کنیزکی است از مردم ارمنستان، ام ّ ولد ابوالعباس پسر قائم باللّه عباسی. آنگاه که ابوالعباس وفات کرد، چون قائم باللّه را پسری دیگر نبود تا وارث تخت و تاج سلالۀ عباسیه شود نهایت درجه اندوهناک بود و این کنیزک در این وقت گفت که از ابوالعباس حامله است و شش ماه پس از آن پسری آورد که او را با لقب مقتدی باللّه ولایت عهد دادند و لقب این کنیزک قرهالعین بود و دیر بزیست و زمان خلافت پسر و نبسۀ خویش مستظهر باللّه و پسر مستظهر، مسترشد باللّه را دریافت. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
حرجل. ملخ بی بال. صاحب اختیارات بدیعی گوید: آنرا حرجل خوانند و آن ملخیست که بال ندارد و ستبر بود، چون بگیرند غیر پخته نمک سودو خشک کنند و به شراب بیاشامند، گزندگی عقرب را بغایت نافع بود و باید که کهن نبود - انتهی. و مؤلف برهان گوید: بلغت یونانی نوعی از ملخ است که بال و پر ندارد و آنرا گرفته پزند و با نمک بخورند - انتهی
لغت نامه دهخدا
(اُ جُ)
معرّب ارغوان، (منتهی الارب) (آنندراج). و مما اخذوه (ای العرب) من الفارسیه البهرمان و هو لون احمر و کذلک الارجوان و القرمز. (ابن درید در جمهره از سیوطی در المزهر). سرخ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). صبغ سرخ. آتش گون. (خلاص). ارغوانی. سرخ روشن.
لغت نامه دهخدا
موضعی است از بلوک استاره از اعمال گیلان. (حبط ج 2 ص 336)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارجوان
تصویر ارجوان
معرب ارغوان، آتشگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزوان
تصویر رزوان
محافظ باغ انگور نگهبان رز، باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رضوان
تصویر رضوان
خشنود شدن، رضا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجلان
تصویر رجلان
رجلان پیاده تنبان پایچه تثنیه رجل، جمع رجل، دو پای دوپا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجبان
تصویر رجبان
در تازی دو ماه رجب و شعبان را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
چربیدن ترازو و مایل گردیدن آن، افزون آمدن، غالب آمدن بر کسی در نبرد در اندازه چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجعان
تصویر رجعان
پاسخ پاسخ نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجفان
تصویر رجفان
شتابزدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نجوان
تصویر نجوان
پارسی است و برابر است با زعفران (زعفران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رضوان
تصویر رضوان
((رِ))
خشنود شدن، بهشت، نگهبان بهشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رجحان
تصویر رجحان
((رُ))
برتری، فزونی
فرهنگ فارسی معین
تمایل، روند، گرایش
دیکشنری اردو به فارسی