مرکبی مر زنان را کوچکتر از هودج. (ناظم الاطباء) (از معجم البلدان) (منتهی الارب) (آنندراج) ، گلیمی که در آن سنگ کرده بر آن طرف بار آویزند که سبک باشد تا با طرف برابر هموزن شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از معجم البلدان) ، موی یا پشم که برای زینت بر هودج آویزند. (ناظم الاطباء) (یادداشت مرحوم دهخدا) (منتهی الارب) (آنندراج)
مرکبی مر زنان را کوچکتر از هودج. (ناظم الاطباء) (از معجم البلدان) (منتهی الارب) (آنندراج) ، گلیمی که در آن سنگ کرده بر آن طرف بار آویزند که سبک باشد تا با طرف برابر هموزن شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از معجم البلدان) ، موی یا پشم که برای زینت بر هودج آویزند. (ناظم الاطباء) (یادداشت مرحوم دهخدا) (منتهی الارب) (آنندراج)
بانوج. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بانوج، و آن ریسمانی است که از جای بلندی یا شاخ و در درختی آویزند و زنان و دختران بر آن نشسته در هوا آیند و روند. (آنندراج) (از اقرب الموارد). تاب. و رجوع به تاب و ارجوحه و رجاحه شود
بانوج. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بانوج، و آن ریسمانی است که از جای بلندی یا شاخ و در درختی آویزند و زنان و دختران بر آن نشسته در هوا آیند و روند. (آنندراج) (از اقرب الموارد). تاب. و رجوع به تاب و ارجوحه و رُجاحه شود
مردمان پست و بی سروسامان. (ناظم الاطباء). سفلگان. فرومایگان. (فرهنگ فارسی معین). غوغا. اراذل و اوباش. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و حرب افتاد میان سپاه دیگران و قتلی بسیار برفت و رجاله برخاستند و در ماه ذیحجه به سرای وزیر ابن مقله رفتند تا او را بکشند. (مجمل التواریخ و القصص). و کارزار افتاد میان سپاه و رجال و عام و سواران تا بسیاری رجاله کشته شدند و برای پادشاه جمع آمدند و باز حرب پیوست... (مجمل التواریخ و القصص). و در آن مدت (مدت شغب) صیادان دست از ماهی گرفتن بداشته بودند و در دکانها نگشادند مگر آفتاب بلند برآمد، از دست رجاله. (مجمل التواریخ و القصص)، جمع واژۀ راجل. پیادگان: رجالۀ لشکردر پیش ایشان سپرها روی آورده و تیغها کشیده و سنانها راست کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 333). رجالۀ لشکر چون گوزن بدان دیوارها بردویدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). کافر راه مطاولت در محاربت و مصاولت پیش گرفت تا اذناب لشکر و رجالۀ حشم او که بر عقب می آمدند برسند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 201). جمعی از رجالۀ لشکر و بازماندگان حشم در مصاحبت آن روان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). رجالۀ دیلم و عفاریت افغانیان بر ایشان آغالید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350). گفتم به گل سرخ که عارت ناید پیش از تو گل زرد به بازار آید گفتا تو مگر حدیث شه نشنیدی رجاله ز پیش شه ببازار آید. ؟
مردمان پست و بی سروسامان. (ناظم الاطباء). سفلگان. فرومایگان. (فرهنگ فارسی معین). غوغا. اراذل و اوباش. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و حرب افتاد میان سپاه دیگران و قتلی بسیار برفت و رجاله برخاستند و در ماه ذیحجه به سرای وزیر ابن مقله رفتند تا او را بکشند. (مجمل التواریخ و القصص). و کارزار افتاد میان سپاه و رجال و عام و سواران تا بسیاری رجاله کشته شدند و برای پادشاه جمع آمدند و باز حرب پیوست... (مجمل التواریخ و القصص). و در آن مدت (مدت شغب) صیادان دست از ماهی گرفتن بداشته بودند و درِ دکانها نگشادند مگر آفتاب بلند برآمد، از دست رجاله. (مجمل التواریخ و القصص)، جَمعِ واژۀ راجل. پیادگان: رجالۀ لشکردر پیش ایشان سپرها روی آورده و تیغها کشیده و سنانها راست کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 333). رجالۀ لشکر چون گوزن بدان دیوارها بردویدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). کافر راه مطاولت در محاربت و مصاولت پیش گرفت تا اذناب لشکر و رجالۀ حشم او که بر عقب می آمدند برسند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 201). جمعی از رجالۀ لشکر و بازماندگان حشم در مصاحبت آن روان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). رجالۀ دیلم و عفاریت افغانیان بر ایشان آغالید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350). گفتم به گل سرخ که عارت ناید پیش از تو گل زرد به بازار آید گفتا تو مگر حدیث شه نشنیدی رجاله ز پیش شه ببازار آید. ؟
جمع واژۀ راجل. (المنجد) (آنندراج) (ترجمان ترتیب عادل ص 50) ، جمع واژۀ راجل. پیادگان. (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد). پیادگان. (دهار). پیادگان. مقابل خیاله (سواران). (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، جمع واژۀ رجل، جمع واژۀ رجل، جمع واژۀ رجل. (منتهی الارب). رجوع به کلمه های مزبور شود، در فارسی اراذل و اوباش را گویند، و گاهی برای مفرد بکار برند، چون: زنی رجاله. (یادداشت مرحوم دهخدا)
جَمعِ واژۀ راجل. (المنجد) (آنندراج) (ترجمان ترتیب عادل ص 50) ، جَمعِ واژۀ راجل. پیادگان. (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد). پیادگان. (دهار). پیادگان. مقابل خیاله (سواران). (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، جَمعِ واژۀ رَجُل، جَمعِ واژۀ رَجَل، جَمعِ واژۀ رَجِل. (منتهی الارب). رجوع به کلمه های مزبور شود، در فارسی اراذل و اوباش را گویند، و گاهی برای مفرد بکار برند، چون: زنی رجاله. (یادداشت مرحوم دهخدا)
مصدر به معنی رجو. (ناظم الاطباء). امید داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادربیهقی) (از اقرب الموارد) ، ترسیدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به رجا و رجاء و رجو شود
مصدر به معنی رجو. (ناظم الاطباء). امید داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادربیهقی) (از اقرب الموارد) ، ترسیدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به رجا و رجاء و رجو شود
پی که بر تیر و کمان پیچند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، هر مرغزاری که در سواد شهر باشد، و بیشتر بر محله ای در بغداد اطلاق شود. علی بن جهم گوید: عیون المهی بین الرصافه و الجسر. (از اقرب الموارد)
پی که بر تیر و کمان پیچند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، هر مرغزاری که در سواد شهر باشد، و بیشتر بر محله ای در بغداد اطلاق شود. علی بن جهم گوید: عیون المهی بین الرصافه و الجسر. (از اقرب الموارد)
ردافت. اسم است از ارداف پادشاهان در جاهلیت و آن چنین بوده که شاه هر جا می نشسته ردف در سمت راست او می نشسته و همینکه پادشاه می نوشید او پیش از مردم می نوشیدو آنگاه که پادشاه به جنگی می رفت ردف در جای او می نشست و تا بازگشت شاه خلیفۀ او بود و وقتی که لشکریان شاه برمی گشتند ردف مرباع (یک چهارم غنیمت) را از آنان می گرفت. جریر گفته است: ’ربعنا و رادفنا الملوک’. (از اقرب الموارد). و رجوع به ردافت و ردف شود
ردافت. اسم است از ارداف پادشاهان در جاهلیت و آن چنین بوده که شاه هر جا می نشسته رِدف در سمت راست او می نشسته و همینکه پادشاه می نوشید او پیش از مردم می نوشیدو آنگاه که پادشاه به جنگی می رفت ردف در جای او می نشست و تا بازگشت شاه خلیفۀ او بود و وقتی که لشکریان شاه برمی گشتند ردف مِرباع (یک چهارم غنیمت) را از آنان می گرفت. جریر گفته است: ’ربعنا و رادفنا الملوک’. (از اقرب الموارد). و رجوع به ردافت و رِدف شود
یا رصافه واسط العراق. دهی است به واسط، از آن ده است حسن بن عبدالحمید. (منتهی الارب). رصافه ای است در ده فرسخی واسط. (از معجم البلدان). و رجوع به لباب الانساب شود یا عین الرصافه یا رصافه الحجاز. موضعی است به حجاز. (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
یا رصافه واسط العراق. دهی است به واسط، از آن ده است حسن بن عبدالحمید. (منتهی الارب). رصافه ای است در ده فرسخی واسط. (از معجم البلدان). و رجوع به لباب الانساب شود یا عین الرصافه یا رصافه الحجاز. موضعی است به حجاز. (منتهی الارب) (از معجم البلدان)