جدول جو
جدول جو

معنی ربیون - جستجوی لغت در جدول جو

ربیون
(رِبْ بی یو)
جمع واژۀ ربّی (در حالت رفع) ، و هم الوف من الناس. قال اﷲ تعالی:و کاءیّن من نبی قاتل معه ربیون کثیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به ربّی و ربیین شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فربیون
تصویر فربیون
فرفیون، گیاهی علفی با برگ های بلند، گل های چتری و ارتفاعی در حدود یک متر که شیرابه ای سمّی دارد و در طب قدیم برای معالجۀ استسقا، قولنج و عرق النسا به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ربون
تصویر ربون
پولی که پیش از انجام کاری به کسی می دهند، بیعانه، پیش بها، ارمون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریون
تصویر بریون
هر نوع بیماری پوستی همراه با بثورات، قوبا، گریون، گوارون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابیون
تصویر ابیون
تریاک، شیرۀ تلخ مزه و قهوه ای رنگی که از پوست خشخاش گرفته می شود، شیرۀ کوکنار، دارای الکلوئیدهای متعدد، از جمله مرفین، کودئین، نارکوتین، پاپاوریم و نارسئین است، در یک گرم آن درحدود پنج سانتی گرم مرفین وجود دارد. در تسکین درد، سرفه و اسهال مؤثر است، ریه و معده را تخدیر می کند، افیون، اپیون، پادزهر، تریاق
فرهنگ فارسی عمید
(تَلَ ذُ)
رین. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غلبه کردن گناه بر دل و خواب بر چشم و مستی بر تن. (از آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به رین شود
لغت نامه دهخدا
(رَیْ وَ / رَیْ یو)
یکی از ارباع نیشابور است. (منتهی الارب). یکی از ارباع نیشابور و اصل آن ریوند است و از آن است ابوسعید سهل بن احمد... ریوندی نیشابوری. (از تاج العروس). رجوع به ریوند شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بیعانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیعانه و زری که پیش از مزد به مزدور دهند، مرادف اربون. (فرهنگ رشیدی). مزد و بیعانه یعنی پولی که پیش از کارکردن به مزدور دهند. (ناظم الاطباء). اربان. اربون. عربون. (اقرب الموارد). ربون و اربون، پیش مزد باشد. (حاشیۀ لغت فرس اسدی ص 384). زری که پیش از مزد به مزدور دهند، و بعربی بیعانه گویند. (آنندراج). پیش مزد و بیعانه را گویند و آن زری باشد که پیش ازکار کردن به مزدور دهند. (برهان) (از ناظم الاطباء). سیم باشد که پیش از مزد به مزدوران دهند. (لغت فرس اسدی). عربون. اربون، و این غیر از شاگردانه است چه شاگردانه را به راشن ترجمه میکنند. (السامی فی الاسامی). قراء، عربان و عربون است در لغت اربان و اربون، و ربون فصیح نیست. (المعرب جوالیقی ص 232). عربان. اربان. عربون. اربون. عروبون. اربون. (منتهی الارب) : عربون، الاعراب، ربون دادن. (تاج المصادر بیهقی) (از المعرب ص 232). اعرب المشتری، اعطی العربون. (اقرب الموارد). عربنه ربون دادن. (منتهی الارب). سود پیش ازبیع و شری باشد. (از شعوری ج 2 ورق 11) :
ای خریدار من ترا بدو چیز
بتن و جان و مهر داده ربون.
رودکی.
برده دل من بدست عشق زبون است
سخت زبونی که حال و تنش ربون است.
جلاب.
ای مر ترا گرفته بت خوشزبان زبون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون.
ناصرخسرو (از آنندراج).
خصم تو در رزم به مردار خوار
دیده ربون داده و دل مزد کار.
امیرخسرو.
، بعضی گویند زری باشد که قیمت متاعی داده باشند مشروط به اینکه اگر خوش آید نگاه دارند والاّ پس دهند و زر خود را بگیرند، و در خربزه و هندوانه بشرط کارد گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). زری که بدهند و متاعی ببرند مشروط بر اینکه اگر بد باشد بازپس آرند و زر خود گیرند، و اربون است در اصل، و این معنی از ’سامی’ نوشته شد. (از فرهنگ سروری) ، بعضی دیگر گفته اند که ربون زری است که زیاده از آنچه به مزدور قرار داده بدهند. (برهان) (از ناظم الاطباء). بعضی گفته اند ربون زری است که زیاده از آنچه به مزدور قرار داده بدهند که بلغت عربی انعام گویند، و این نیز عربی است که صاحبان فرهنگها فارسی دانسته اند. (آنندراج) ، در اصطلاح اهل فن سفته گویند. (از شعوری ج 2 ورق 11). سفته. دست لاف. دشت. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستلاف، پولی که برای مسکرات دهند، سود. منفعت، اسیر. محبوس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
بین. بیون. بینونه. بمعنی بین مصدری است. (از منتهی الارب). رجوع به بین شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف ابیون، افیون. (حاشیۀ برهان). پیون. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). اپیون. افیون. (برهان) (مجمع الفرس) (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چاه فراخ دورتک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چاه دورفرود. (مهذب الاسماء). چاههای عمیق وسیع. (برهان). گاوچاه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بین. (منتهی الارب). رجوع به بین شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
افیون و تریاک. (ناظم الاطباء). به معنی افیون است که تریاک باشد. (برهان) (آنندراج). مهاتل. مهاتول. صورتهای دیگر آن هپیون. اپیون. ابیون. افیون. رجوع به هر یک از این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(رِبْ)
تثنیۀ ربا. (منتهی الارب). رجوع به ربا شود
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ تَ)
لهجه ای درربودن. ربودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ربودن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(رِبْ بی یی)
جمع واژۀ ربّی (در حالت نصب و جر). (از اقرب الموارد). رجوع به ربّی و ربیون شود
لغت نامه دهخدا
راوند، ریوند، بیونانی اسم راوند است، (مخزن الادویه)، رجوع به راوند و ریوند شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
افیون. اپیون. هپیون. مهاتل. مهاتول. تریاک:
بریده هوش جهان هیبت تو چون ابیون.
رجوع به اپیون و هپیون شود
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بی ی)
طائفه ای از عرب. بطن من بنی الولید. وهم بنوحبه بن راشدبن الولید. (صبح الاعشی ج 1 ص 332)
لغت نامه دهخدا
(بَ ری وَ / بِرْ یَ / یُو / بِرْ)
علتی است که در بدن آدمی پیدا میشود و هرچند برمی آید پهن میگردد و خارش می کند و آنرا در هندوستان داد میگویند و به عربی قوبا خوانند. (برهان). نام علتی است و سبب آن دو چیز بود یکی خلط بد در تن و دیگر قوت طبیعت. (از آنندراج) : سوم آفتهائی است که اندر پوست پدید آید و پوست از آن خراشیده شود چون بریون که به تازی قوبا گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون گر و خارش و بریون و آبله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شراب استوخودوس ار خورد کس
ز من بشنو حدیث بی ریا را
بواسیر و بریون را دهد نفع
برد هم علت ماخولیا را.
حکیم یوسفی طبیب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
گرداگرد دهان. (برهان) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
فرفیون. (اختیارات بدیعی). رجوع به فرفیون شود
لغت نامه دهخدا
(ژِ بی یُنْ)
ژان فرانسوا. نام کشیش و مبلغ مسیحی از آباء یسوعیین به چین. مولد سال 1654 و وفات در پکن بسال 1707 م
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فرفیون. دارویی باشد که چون برگزیدگی جانوران و سگ دیوانه طلا کنند نافع باشد. (برهان). افربیون. از یونانی اوفوربیون. (حاشیۀ برهان چ معین). افریبیون و فرفیون نیز گویند و ماکوب خوانند. باید که چون فرفیون را از درخت گیرند دهان بربندند تا غبار آن به دندان نرسد که جمله دندانها بریزاند. چون بگیرند باید که باقلای مقشر در میان وی ریزندتا قوه وی نگه دارد و مدتی در ظرف کنند. آنچه تازه بود زرد بود و زود در زیت بگدازد. (اختیارات بدیعی). محمد زکریا گوید: فرفیون صمغ مازریون است و مذب (کذا) او در بلاد انطاکیه است. ارجانی گوید: فرفیون در چهار درجه گرم است و به قوتی که در اوست آب خام را که در امعاء باشد براند و قولنج و علتهای بلغمی را دفع کند و چون آب خواهد که در میان طبقات فرودآید و بینایی چشم را حجاب کند او را خرد بسایند چنانکه سرمه را و در چشم کشند او را از فرودآمدن منع کند و هرچه نیکوتر باشد قوت او تا چهار سال است و به تدریج قوت از او کم شود، چون هفت سال بر او بگذرد قوت از او زایل شود. (ترجمه صیدنه)
لغت نامه دهخدا
لاتینی تازی گشته شیر سگ شیر گیا گاو کشک (شبرم) گیاهی از رده دولپه ییهای جدا گلبرگ که سر دسته تیره فرفونیان است این گیاه علفی است و در موقع شکستن از ساقه اش شیرابه سفید رنگی بیرون می آید که در برابر هوا تیره می شود تا کنون در حدود 7000 گونه از این گیاه شناخته شده است که بیشتر در نواحی معتدل می رویند و من جمله در ایران انواع آن نیز فراوانند و بیشتر به نام شیر سنگ خوانده میشود. شیرابه این گیاه سمی و قی آور است و دانه هایش دارای اثری مسهلی است مالیدن شیرابه آن بر روی پوست بدن سبب تحریک جلدی و ایجاد سوزش و خارش می شود فربیون افربیون شیر سنگ ابربیون ابرفیون افنین کمالیون حافظ اطفال تاکوت غاسول رومی لبان مغربی یتوع نبلوت لبن سودا لبن سودان عنجد لبین تیکیوت سوتلیلغراوتی شبرم سوتلکن اوتی تاناغت شیرگیا سعده فافیلون فارالیون شبرم رمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کربیون
تصویر کربیون
فرشتگان مقرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیدن
تصویر ربیدن
لهجه در ربودن و گرفتن و تاراج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیون
تصویر ابیون
افیون اپیون هپیون مهاتل مهاتول تریاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رژیون
تصویر رژیون
فرانسوی سرزمین بوم
فرهنگ لغت هوشیار
پولی که پیش از کار به مزدور دهند یا بابت قیمت چیزی بدیگری دهند پیش مزد بیعانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیون
تصویر بیون
جمع بین، میانه ها، کران ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبیون
تصویر هبیون
افیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربون
تصویر ربون
((رَ))
پولی که پیش از کار به مزدور دهند
فرهنگ فارسی معین
نام مرتعی در شهرستان سوادکوه، مانند، مانند
فرهنگ گویش مازندرانی
فرد تندرو و چالاک
فرهنگ گویش مازندرانی