جدول جو
جدول جو

معنی ربیط - جستجوی لغت در جدول جو

ربیط
(رَ)
مربوط. بسته شده. (ناظم الاطباء). مربوط. (اقرب الموارد). ستوربسته. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پارسای ترسایان، زاهد و حکیم که خود را از لوث دنیا بازداشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، مرد دلیر که نگریزد. (آنندراج).
- ربیطالجاش، مرد دلیر که نگریزد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شجاع. پردل. دلیر. رابطالجاش. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، خرمای خشک در انبان نهادۀ آب بر آن پاشیده، غوره و خرمای سرنهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ربیط
(رَ)
لقب غوث بن مرّبن طانجه، زیرا که مادرش را فرزندی نمی زیست، پس نذر کرد که اگر این فرزند زنده ماند بر سر او صوف ببندد، و او را ربیط کعبه گردانید تا بالغ گردید سپس آن بسوی خودکشید و ملقب به ربیط شد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ربیط
پرهیزگار، پارسای ترسا، بسته، غوره خرما
تصویری از ربیط
تصویر ربیط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ربیع
تصویر ربیع
(پسرانه)
بهار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ربیع
تصویر ربیع
بهار، نام دو ماه از ماه های قمری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رباط
تصویر رباط
رشته هایی که استخوان ها یا غضروف ها را به هم پیوند می دهد، مهمان سرای میان راه، کاروان سرا، خانقاه یا مکانی برای سکونت طلاب و درویشان، کنایه از دنیا، جهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ربیب
تصویر ربیب
پسری که زوجۀ شخص از شوهر سابق خود داشته باشد، ناپسری، پسراندر، پرورده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
نام آبی از بطن الرّمه
لغت نامه دهخدا
(خَ)
حوض کوچک ویران شده بر اثر پای شتران. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس) (اقرب الموارد). ج، خبط، ماست که بر آن شیر تازه ریزند هم زنند تا مخلوط شود. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس). ج، خبط، آب اندک باقی مانده در حوض. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (معجم الوسیط). ج، خبط، اندازۀ کمی ازآب در حدود نصف یا ثلث آن. (از متن اللغه). خبیطه.
- فرس خبیط، اسب که پای برزمین زند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام رودخانه ای در حوالی بهشهر که از کوههای یخکش سرچشمه میگیرد. رجوع به ترجمه سفرنامۀ رابینو ص 93 شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
ناحیتی است به حوف مصر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ خوا / خا)
از نواحی مصر است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ)
نام جایی در قسمت سفلای مصر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
آزاددرخت. رجوع به آزاددرخت شود
لغت نامه دهخدا
(رَ طَ)
مؤنث ربیط. (ناظم الاطباء). ستور که آنرا بندند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). ستور که آنرا بندند، گویند: دابه ربیطه و دواب ربیطه، برخلاف قیاس و گویند: دابه ربیط. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
کاروانسرا. (ولف) (فرهنگ رازی ص 60). کاروانسرای سرمنزلهای راه. (فرهنگ نظام). جایی که در کنار راه جهت استراحت و سکنی و منزلگاه قافله و کاروان سازند و مشتمل بر اطاقهای چند و طویله و جز آن باشد. (ناظم الاطباء). مهمانسرای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مسافرخانه. (آنندراج) (غیاث اللغات). ج، ربط و رباطات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه برای فقیران ساخته شود. (از متن اللغه). سرایی که برای فقرا سازند. (فرهنگ نظام). جای غربا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دهستان، ناحیتی است به دیلمان و مر او را رباطی است با منبر و جایی با کشت و برز بسیار است. (حدود العالم). و همه رباطها و دهها [در بخارا] از اندرون این دیوار است. (حدود العالم). بیکند، شهرکی است او را مقدار هزار رباط است. (حدود العالم).
نگه کن رباطی که ویران بود
پلی کآن بنزدیک ایران بود.
فردوسی.
نبیند کسی پای من در بساط
مگر در بیابان کنم صد رباط.
فردوسی.
چنین تا به پیش رباطی رسید
سر تیغ دیوار او ناپدید.
فردوسی.
دگر بر رباطی که ویران بدی
کنامی که آرام شیران بدی.
فردوسی.
سوم بهره جایی که ویران بود
رباطی که اندر بیابان بود.
فردوسی.
براه منزل من گر رباط ویران بود
کنون ستارۀ خورشید باشدم خرگاه.
فرخی.
ازعجایب و نوادر رباطی بود نزدیک آن دو گور که بونصر آن را گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی، وی را در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند پس بغزنین آوردندو در رباطی که به لشکری ساخته بود در باغش دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613). با وی نهاده بود که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی اینجا بحاضر آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 803). مردم انبوه بر کار باید کرد تا بزودی این رباط که فرموده است برآورده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257).
بر راه خلق سوی دگر عالم
یکّی رباط یا یکی آهونی.
ناصرخسرو.
از رفتن رباط نه نیز از شتاب خویش
آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان.
ناصرخسرو.
هیرک، دیهی بزرگ است و رباطی محترم آنجاست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 139).
آه اگر یک روز در کنج رباطی ناگهان
بی جمال دوستان و اقربا مهمان شوم.
سنایی.
اندر قمار خانه چرخ و رباط دهر
جنسی حریف و همنفس مهربان مخواه.
خاقانی.
جهان رباط خرابست بر گذرگه سیل
گمان مبر که بیک مشت گل شود معمور.
ظهیر فاریابی.
مرحله ای دید منقش رباط
مملکتی دید مزوربساط.
نظامی.
برنشکستند هنوز این رباط
درننوشتند هنوز این بساط.
نظامی.
باژگونه نعل از ده تا رباط
چشمها را چار کن در احتیاط.
مولوی.
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا بمسکن دررسد یک روز مرد.
مولوی.
همچو ارکان خاک و زر کرد اختلاط
در میانشان صد بیابان ورباط.
مولوی.
کودکی بر بام رباط ببازیچه از هر طرف تیر میانداخت. (گلستان).
عالم همه سربسر رباطی است خراب
در جای خراب هم خراب اولیتر.
حافظ.
، کنایه از جهان:
جای درنگ نیست مرنجان درین رباط
برجستن درنگ به بیهودگی روان.
ناصرخسرو.
ای غنوده درین رباط کهن
اینک آمد فراز، وقت رحیل.
ناصرخسرو.
دراز گشته مقامت درین رباط کهن
گران شدی سبک و جلد بودی از اول.
ناصرخسرو.
ای بر سر دو راه نشسته درین رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی کنی کلام.
ناصرخسرو.
تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار.
مولوی.
خیمۀ انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه بیموقع و بی بنیاد است.
خواجوی کرمانی.
، در مراکش به قلعه ای گویند که در آن سپاه و تجهیزات برای جنگ یا غزو نگهداری میشد. (از المنجد). بعدها به تکیه یا مسجد مستحکمی گفته میشد که در آن کسانی اقامت می ورزند تا برای دفاع از اسلام خود را آماده می سازند، و از این معنی است آیۀ ’صابروا و رابطوا’. (از المنجد)، اقامتگاه که مختص یک تن نبود چون خانقاه و دیر صوفیان. تکیه و اقامتگاه دانشمندان و مدرسان و معلمان مدرسه و دارالعلم و جز آن: چون محمدعلی به بست آمد فتح با او یکی شد اندر غارت کردن و مال بستدن مردمان به رباطها و جایهای مبارک همی شدند و دعا همی کردند. (تاریخ سیستان). بهر حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند [خواجه احمد حسن] اگر رای عالی بیند وی را عفو کرده آید تا به رباطی بنشیند یا به قلعتی که رای عالی بیند و اگر عفو ارزانی ندارد مالش فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159). چون گذشته شد از وی اوقاف... ماند و رباطی که خواجه امام بوصادق آنجا نشیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487).
درویش نیک سیرت فرخنده رای را
نان رباط و لقمۀ دریوزه گو مباش.
سعدی.
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است.
حافظ.
سپس بسوی شیراز بازگشت [شیخ معین الدین] و در رباط شیخ کبیرنزدیک پنجاه سال اقامت گزید. (از شدالازار ص 58). و بشرح کتاب ینابیعالاحکام آغاز کرد ولی بپایان رسانیدن آن توفیق نیافت... و در رباط شیخ کبیر سالها به بیان شافی و کلام وافی تدریس میکرد. (از شدالازار ص 63). استاد فقیهان و ادیبان در شیراز بود [شیخ ابومسلم] ودر رباط امینی تدریس میکرد. (از شدالازار ص 408). در بغداد نشو و نما یافت [شیخ شمس الدین] و در واسط رباطی ساخت و بتحصیل علوم پرداخت و مردم از محضر وی استفاده کردند و در تمام فنون بتألیف همت گماشت. (از شدالازار ص 404). و رجوع به فهرست شدالازار شود، آنچه بدان بندند ستور و مشک و جز آن را، و منه: جاء فلان و قد قرض رباطه، اذا انصرف مجهوداً. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که بدان سخت بندند چیزی را. (غیاث اللغات). ج، ربط و رباطات. (متن اللغه)، (اصطلاح تشریح) نسج که موجب پیوند و اتصال عظام بهمدیگر میباشد و احشا را نگاهداری میکند.ج، رباطات. (ناظم الاطباء). ج، ربطه، رباطات. (از متن اللغه). هر عصب که از سر استخوان رسته است. (یادداشت مرحوم دهخدا). میرزا علی در جواهرالتشریح گوید: ارتباط طبیعی سطوح مفصلیه و استحکامشان بواسطۀ اربطۀ لیفیه است که آنها را رباط نامند و از اقسام آنها رباطات حقیقیه، رباطات مفاصل قلیل الحرکه، رباطات بین العظام بعضی از مفاصل (رباطهای زرد لاستیکی) است. رجوع به جواهرالتشریح ص 167 و 168 شود، قرض رباطه، مات. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : رباطش برید، مرد یا نزدیک بمردن رسید. (منتهی الارب)، قرض رباطه، بل ّ من مرضه (اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، از بیماری نجات یافت، دل و قلب. (ناظم الاطباء). دل. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). دل، از اینرو که گویی بدن بدان بسته شده است. (از المنجد)، نفس و شخصیت، یقال: هو ثابت الرباط. (از متن اللغه)، پنج رأس و زیاده از اسبان بسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)، اسبان بهر غزو را ربیط یکی و رباطالخیل اصلها. (مهذب الاسماء)، گلۀ اسبان، چنانکه گویند: فلانی را رباطی است از اسبان. (از اقرب الموارد). گلۀ اسبان. (از متن اللغه). جج ربیطه که جمع واژۀ آن ربط است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربیء
تصویر ربیء
ربیئه دیده بان دیده بان لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیط
تصویر قبیط
پارسی تازی گشته کبیتا کپیتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غبیط
تصویر غبیط
زیر کجاوه، آبکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رطیط
تصویر رطیط
بانگ فریاد، گول، گولی
فرهنگ لغت هوشیار
پسر اندر فرزندان از شوی پیشین ناپسری، پرورده، پیمان سپرده، گوسپند خانگی، بره خانگی، پادشاه پسر زوجه شخص از شوهر سابق وی پسر زن پسر اندر، شوهر مادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیت
تصویر ربیت
پرورده، عهد و پیمان داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیخ
تصویر ربیخ
پالان بزرگ پالان ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیز
تصویر ربیز
زیرک، دانا، کاردان ویژه کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیس
تصویر ربیس
دلیر، خوشه پر، کار سخت، آسیب سخت، راک (قوچ) پر گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیع
تصویر ربیع
بهار، بهارگاه، فصلی از چهار فصل سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیک
تصویر ربیک
شوریده مغز گول، خرمانک خوراکی که از خرما و روغن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیه
تصویر ربیه
گربه، سرگین غلتان
فرهنگ لغت هوشیار
رشته ها و پی هائی که استخوانهای بدن را بهم پیوند میدهد، زردپی، و بمعنی کاروان سرای میان راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیطه
تصویر ربیطه
ستور بسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیث
تصویر ربیث
باز داشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیع
تصویر ربیع
((رَ))
فصل بهار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ربیب
تصویر ربیب
((رَ))
پسر زن از شوهر پیشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رباط
تصویر رباط
((رِ))
رشته، پیوند، نسج غضروفی و لیفی شکل که سبب ارتباط انساج مختلف و استحکام آن ها در جای خود می شوند، گروه اسبان، گروه سواران، جایی که در کنار جاده جهت استفاده کاروانیان سازند، کاروان سرا، جمع رباطات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رباط
تصویر رباط
((رِ))
رشته، بند، زردپی، کاروانسرا، جایی که برای فقرا یا صوفیان ساخته شود
فرهنگ فارسی معین