جدول جو
جدول جو

معنی ربنجن - جستجوی لغت در جدول جو

ربنجن
(رَ بَ جَ)
مؤلف حدود العالم گوید: شهرکی است از ماوراءالنهر به سغد بر راه سمرقند آبادان و با نعمت و آبهای روان و درختان. (حدود العالم) : ابوالاشعث از سمرقند بازگشت و به ربنجن آمد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 99). سعید نفیسی گوید: ربنجن یا اربنجن یا ربنجان که آن هم از شهرهای کور سمرقند بوده است و این شهر در جنوب وادی و بر سر راه خراسان بود و ازحیث روستا ربنجن بزرگتر از دبوسیه بود، ابوالعباس فضل بن عباس ربنجنی شاعر معروف و معاصر رودکی از این شهر بوده است. (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 141). و نیز رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 358 و ج 2 ص 514 و ج 3 ص 1174 و تاریخ بخارا ص 94 و 100 و تاریخ مغول ص 30 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برنجن
تصویر برنجن
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، آورنجن، سوار، دستیاره، اورنجن، ایّاره، دستینه، دست برنجن، ورنجن، یارج، یاره
فرهنگ فارسی عمید
(رَ بَ جَ)
منسوب است به ربنجن که از بلاد سغد سمرقند است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ جَ)
ابوالعباس فضل بن عباس. از مردم ربنجن بوده است یکی از شهرهای سمرقند، و این کلمه را یاقوت در معجم البلدان به خطا ربیخن و مؤلف مجمعالفصحا نسبت بدان را به خطا زنجی ضبط کرده است. ترجمه حال کاملی ازاین ابوالعباس بدست نیست. همین قدر معلومست که وی تا سال 331 هجری قمری یعنی دو سال پس از مرگ رودکی زنده بود، زیرا قطعه شعری ازو مانده است در رحلت نصر بن احمد و نشستن پسرش نوح بن نصر به سال 331 که در تاریخ بیهقی ثبت آمده و بیتی بمناسبت مقام تاریخ بر پایان آن افزوده و از این قرار وی تا دو سال پس از رودکی قطعاً زنده بوده و از اقران و معاصران وی بشمار تواند آمد. مقدار کثیری از اشعار این ابوالعباس را در فرهنگهای پارسی به استشهاد لغات آورده اند که همه جا اسم ’ابوالعباس’ مطلق ضبط است و از همینجا پیداست که در زمانهای قدیم شهرت بسیار داشته و شاعری بسیارسخن بوده است. (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 514 و 515). صاحب تاریخ بیهقی این شعر را از وی در مرثیۀ نصر بن احمدو نشستن نوح بن نصر پسر وی به تخت سلطنت آورده است:
پادشاهی برفت پاک سرشت
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجای آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم
هرکه گم کرد شاه فرخزاد.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
سعید نفیسی در احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1175 پس از شرحی اندک درباره وی این بیت را نیز بنقل از المعجم بنام او آورده است:
چون خواجه ابوالعباس آمد
کارت همه نیک شد سراسر.
و رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 229 و لباب الالباب ج 2 ص 9 و 10 و مجمعالفصحاء ج 1 ص 381 شود
ابونصر احمد بن محمد بن عبدالله ربنجنی صغدی. از عبدالله بن عبدالرحمن سمرقندی روایت کرد و ابوعلی سیروانی از وی روایت دارد. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ جَ)
شهرکیست از نواحی سغد از اعمال سمرقند و اغلب همزه را ساقط کنند و ربنجن گویند. از آنجاست ابوبکر احمد بن محمد بن موسی بن رجاء الأربنجنی که فقیه حنفی بود و بسال 369هجری قمری وفات کرده است. (معجم البلدان). و رجوع به ربنجن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ جَ)
حلقه ای باشد ازطلا و نقره و امثال آن که زنان در دست و پای کنند، آنچه در دست کنند دست برنجن و آنچه در پای کنند پای برنجن خوانند. (برهان) (از آنندراج). اورنجن. برنجین. ورنجن.
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
ربنجن. نام شهری بوده است در سمرقند. رجوع به ربنجن درهمین لغت نامه و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 141 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
شکم نرم شده. (آنندراج). شکم نرم نیک روان. (ناظم الاطباء). اسهال گرفته. (فرهنگ شعوری ص 12 ب). شکم نرم خوب کارکرده. (فرهنگ اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ جَ)
نسبت است بشهرکی از شهرکهای سغد سمرقند که آنرا اربنجن گویند و مشهور به انتساب بدان ابوبکر احمد بن محمد بن موسی بن رجابن حنش الاربنجنی و ابومسلم عامر بن مکامل بن محمد بن قطن بن عثمان بن عبدالله بن عاصم بن خالد بن قره بن شرف الهمدانی الاربنجنی باشند. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
فضل بن عباس ربنجنی شاعر سامانیان معاصر رودکی. او راست در رثاء نصر بن احمد سامانی و تهنیت جلوس امیر نوح بن منصور:
پادشاهی گذشت خوب نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد
از گذشته جهانیان غمگین
وز نشسته جهانیان دلشاد
بنگر اکنون بچشم عقل نکو
کانچه از ما گرفت ایزد داد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجاش بازنهاد
ور زحل نحس خویش پیدا کرد
مشتری نیز داد خویش بداد
لغت نامه دهخدا
تصویری از برنجن
تصویر برنجن
حلقه ای فلزی که زنان بمچ دست یا پا کنند: دست برنجن پای برنجن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنجن
تصویر برنجن
((بَ رَ جَ))
حلقه ای فلزی که زنان به مچ دست یا پا کنند، ورنجن، ورنجین، برنجین
فرهنگ فارسی معین