جدول جو
جدول جو

معنی ربانیه - جستجوی لغت در جدول جو

ربانیه
(رُبْ با نی یَ)
آبی است ازآن بنی کلب. (از متن اللغه) (از معجم البلدان) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ربانیه
(رَبْ با نی یَ)
آبیست به یمامه. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ربانیه
(رَبْ با نی یَ)
فرقه ای از یهود. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبانیه
تصویر زبانیه
مالک دوزخ، دوزخبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ربانی
تصویر ربانی
مربوط به رب، خدایی، اللهی، عالم راسخ در علم دین، خداشناس، عابد، عارف
فرهنگ فارسی عمید
(رَبْ با)
محمد بن علاء. شیخی بود مر صوفیه را در بعلبک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَبْ با)
مخفف ربّانی ّ منسوب به رب. (از متن اللغه) (از منتهی الارب). خدایی. یزدانی. ایزدی:
ترا گفتند ازین بازار بگذر خاک بیزی کن
که اینجاریزها ریزند صرافان ربانی.
خاقانی.
اما بی تأیید آسمانی و عنایت ربانی بحیلت بشری، سعادت مقصود جمال نمینماید. (سندبادنامه ص 55). رحمت ربانی بر روان امیر ماضی تبرد ضریحه و تقدس روحه و ریحه. (ترجمه تاریخ یمینی). و حکم ربانی و تقدیر آسمانی در تغییر احوال و تبدیل ابدال غالب آمد. (ترجمه تاریخ یمینی).
ز خلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه.
سعدی.
، دانشمند راسخ در علم و دین. دانشمند باعمل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راسخ در علم و دین. ج، ربّانیّون. (متن اللغه). صاحب معالم گفته که: ربانی فقیه را گویند و برخی فقیه آموزگار را نامند. عالم تعلیم یافتۀ عامل، و اگر مرتکب حرام شود ربانی نیست. (از متن اللغه). ابن اثیر گفته این کلمه بمعنی عالمی است که در علم دین راسخ باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). خدای شناس. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). مرد خدایی متعبد عارف باﷲ، منسوب به رب. ج، ربانیون. (ناظم الاطباء). مرد خدایی متعبد عارف باﷲ عزوجل، منسوب به رب با افزودن الف و نون برای مبالغه. (از منتهی الارب) (از مجمل اللغه). خداشناس. (السامی فی الاسامی) (دهار). ربی. (السامی فی الاسامی). برخی گفته اند سریانی الاصل است ولی این قول به صحت نرسیده و در زبان سریانی یافت نشده، و برخی گفته اند منسوب به ’ربان’ است، و پاره ای دیگر گویند منسوب به رب که عبارت از ایجاد چیزی است حالاًفحالا تا بحد تمامیت رسد. و رب بجز بر خدای تعالی اطلاق نشود پس الف و نونی که به رب افزوده شده برای مبالغه باشد... و جمعی دیگر گفته اند عالم عامل را ربانی نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، آنکه بعلم خود خدای طلبد. ج، ربانیون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- عارف ربانی، دانشمند راسخ در علم و دین. (ناظم الاطباء) :
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرداگر هست بجز عارف ربانی نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رُبْ با نی ی)
ربّان. مهتر کشتیبانان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از بلوغ الارب ج 3 ص 366). ربان. رئیس ملاحان در دریاها. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نام قصبه ای است در شبه قارۀ هند، واقع در ناحیۀ سیرسا از استان حصار خطۀ پنجاب و 20هزارگزی باختری سیرسا. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
قوس بانیه، کمانی که به وترش بچسبد و این عیب کمان است. (از تاج العروس). کمان سخت که زه آن به نهایت متصل به وی باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و آن را قوس بانله نیز گویند. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ یَ)
جمع واژۀ زبنیه و زبنی، کسانی که مردم را میرانند. (از لسان العرب). جمع واژۀ زبنیه. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ زبانیه و زبان و زابن و زبنی است. (فرهنگ نظام). جمع واژۀ زبنیه. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 54) ، مردم سخت. (آنندراج). مردان سخت. (قطر المحیط) (تاج العروس). مردم سخت و درشت. (آنندراج). مردمان سخت و درشت. (فرهنگ نظام). جمع واژۀ زبنیه، دیو سرکش. واحد آن زبانی یا زابن است یا زبنی ّ. (از منتهی الارب). جمع واژۀ زبنیه، متمرد از آدمی و پری. (تاج العروس) (قطر المحیط). دیو سرکش. (آنندراج). دیوان سرکش. (فرهنگ نظام) ، سرهنگان سلطان. (منتهی الارب). شرطی. (قطر المحیط) (تاج العروس). سرهنگ. (آنندراج). سرهنگان سلطان. (فرهنگ نظام) ، دوزخبان. (منتهی الارب). فریشتگان دوزخ. (دهار). زبنیه، فریشتۀ عذاب. الزبانیه جماعه. (دهار). دوزخ بانان. واحده زبان و زابنه و زبنی و جمله از زبن اند بمعنی دفع. (مهذب الاسماء). جمع واژۀ زبنیه. دوزخ بانان. (مجمل اللغه) (آنندراج). موکلان دوزخ. جمع واژۀ زبنی است. (غیاث اللغات). برخی از ملائکه از آنروی زبانیه نام یافته اند که دوزخیان را در آتش می افکنند. قتاده در تفسیر آیت ’فلیدع نادیه، سندع الزبانیه’ گوید: زبانیه در زبان عرب شرطگان اند. فراء گوید زبانیه (یعنی دوزخبانان) با دست و پا کار میکنند و از این روی نیرومندترند. زجاج گوید زبانیه غلاظ و شداداند، یعنی همان فریشتگانی که در آیت دیگر بدین گونه یاد شده اند: ’علیها ملائکه غلاظ شداد’. (از لسان العرب) :
ای اعتقادنه زن و ده یار مصطفات
از نوزده زبانیه حرز امان شده.
خاقانی.
سلاح کار خود اینجا ز بی زبانی ساز
که بی زبانی دفع زبانیه است آنجا.
خاقانی.
در این بودم که آن ظالم بی باک چون زبانیه از در درآمد. (سندبادنامه ص 209). فرمود تا پنج مغول دررود، گفت صحبت پنج زبانیه نمیخواهم و دو سه بیت از قصیده ای میخواند. (تاریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(رُ نی یَ)
رهبانیت. طریقۀ راهب. گوشه نشینی. (یادداشت مؤلف). و آن عبارت است از برآوردن تخمها جهت دفع شهوت و نخوردن گوشت و پوشیدن پلاس و لباسهای خشن و رو پنهان کردن از مردم و گوشه نشینی و خود را در زنجیر بستن و ترک دنیا و همه لذایذ آن کردن. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). طریقۀ رهبان، و در حدیث است: ’لا رهبانیه فی الاسلام’. (از اقرب الموارد). مصدر است. و لا رهبانیه فی الاسلام، هی کالاختصاء و اعتناق السلاسل و لبس المسوح، یعنی بیضه برآوردن و در زنجیر گردن داشتن و پلاس پوشیدن. (از منتهی الارب). زاهدی. (دهار). زاهدی ورزیدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 14) : و جعلنا فی قلوب الذین اتبعوه رأفه و رحمه و رهبانیهً ابتدعوها ماکتبناها علیهم الا ابتغاء رضوان اﷲ. (قرآن 27/57) ،و گردانیدیم در دلهای کسانی که پیروی کردند او را مهربانی و رحمتی و رهبانیتی که اختراع کردند آن را ننوشتیم آن را بر آنها مگر بجهت خواستن خشنودی خدا. (از تفسیر ابوالفتوح ج 9 ص 335). رجوع به سفینهالبحار ج 1 ص 540 و 541 شود، ترسکاری. (دهار) (مهذب الاسماء) ، جهاد در راه خدا: فقال (رسول اﷲ (ص)) له یا عثمان ان اﷲ تبارک و تعالی یکتب علینا الرهبانیه انما رهبانیه امتی الجهاد فی سبیل اﷲ. (از سفینهالبحار ج 1 ص 540). در حدیث است: ’علیکم بالجهاد فانه رهبانیه امتی’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ یَ)
چهار دندان که میان دندان ثنایا و انیاب باشد. ج، رباعیات. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چهار دندان که میان دندان های ثنایا و انیاب باشد، دو تا در بالا و دو تا در پائین. ج، رباعیات. (از متن اللغه). نام هر یک از دندانها که میان تثنیه و ناب یعنی میان پیش و نیش است، و آن چهار است، دو بر بالا دو بر زیر. ج، رباعیات. (از بحر الجواهر)، جنگ سخت و شدید. (از متن اللغه)،
{{صفت}} مؤنث رباعی. حیوانی که دندانهای رباعیه را افکنده باشد. ج، رباعیات. (از اقرب الموارد). بچۀ گاو... را در سال سیم رباعی و رباعیه گویند. (تاریخ قم ص 178). و در سال هفتم (بچۀ ناقه) را رباعی و رباعیه گویند. (تاریخ قم ص 177). بچۀ گوسفند را در سال چهارم رباعیه گویند. (از تاریخ قم ص 178)
لغت نامه دهخدا
(رُ عی یَ)
مؤنث رباعی. آنچه از چهار تا ترکیب شود. (از اقرب الموارد). مؤنث رباعی و رباع. (منتهی الارب) (از المنجد) ، (اصطلاح منطق) بر قضیۀ موجهه اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به موجهه و کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(رُمْ ما نی یَ)
نوعی از طعام است که از تخم و عصارۀ انار درست سازند. (آنندراج). غذائی که در آن ناردان و آب انارداخل کرده باشند. (ناظم الاطباء). آش انار. ناربا
لغت نامه دهخدا
(رَ یَ)
زن گول. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن احمق. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رَ یَ)
بدی، یقال: بین القوم رباذیه، ای شر. (منتهی الارب) (آنندراج). شر. (اقرب الموارد). شر و بدی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ یَ)
زیرکی. (منتهی الارب). زیرک شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ با نی یَ)
قریه ای از کوفه. و بروزگار زیاد بن ابیه، زیاد بن خراس العجلی یکی از خوارج با جمعی از آن طائفه با اهل کوفه جنگ کردند و هزیمت بر کوفیان افتاد و جماعتی از مردم کوفه کشته شدند. (معجم البلدان). حبانیه اکنون اردوگاه لشکریان انگلیس در عراق عرب است. و نزدیک آن محل اصطخر حبانیه را برای اندوختن آب فرات ساخته اند، که هنگام طغیان در آن جمع کنند و هنگام تابستان به نهر برمی گردانند. و آن بزرگترین انبار آب در خاور نزدیک است
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را نی یَ)
منسوب به برانی. و رجوع به برانی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ نی یَ)
فرقه ای است از صابئیان و آنان را چهارتن معلمان است: عاذیمون، هرمس، اعیانا، اواذی. گویند که اواذی پیاز و باقلی بر آنان حرام کرده است و گفته بروزی سه بار باید نماز کنند و از جنابت غسل واجب دانند، همچنانکه از مسح میت و گوشت خوک و سگ و از مرغان هر ذات مخلب و کبوتر را پلید شمارند و از شراب و سکر و تدخین منع کنند و تزویج را جز با اجازۀ ولی و حضور شهود باطل گویند و میان دو زن جمع نکنند و طلاق را جز بحکم حاکم روایی ندهند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ نی یَ)
نوعی از گاو باریک سم تنک پوست که چند کوهان دارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ نَ)
مملکت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اعمال برانیه ظاهراً اعمال مقدماتی صنعت کیمیا و یا بمعنی کیمیای بمعنی اعم (شیمی) است. (یادداشت مؤلف). ج، برانیات: دبیس ممن یتعاطی الصناعه و اعمال البرانیات. (ابن ندیم). کتاب الافصاح و الایضاح فی برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). کتاب الجامع برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). و اما اصحاب الاعمال البرانیه فیزعمون انه لایمکن قلعه... (مفردات ابن بیطار) ، تأمل کردن. اندیشیدن: مرد که برایستاد نیافت در خود فرو گذاشتی چه چاکران ببیستگان خوار را خود عادت آنست که چنین کارها را بالا دهند واز عاقبت نیندیشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158)، گرد آمدن: ابن برقی در کتاب آورده است که: وثب عمر الی اتان فنکحها، معنی آن این است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضائح ص 274)
لغت نامه دهخدا
از برانی بمعنی خارج.
- مدینه البرانیه، مقابل مدینه الداخله. ظاهر البلد.
، بخاطر. بهر. (ناظم الاطباء). از بهر. لاجل. من اجل. (یادداشت بخط مؤلف). ل. را. از قبل. از آنروی. بخش. (یادداشت بخط مؤلف) :
نوردبودم تا ورد من مورد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد.
کسایی.
برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی).
فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی.
سعدی.
بسان چشم که گرید برای هر عضوی
غمی به هر که رسد میکند ملول مرا.
راضی.
- امثال:
اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد.
برای خالی نبودن عریضه.
برای هر نخور یک بخور پیدا میشود.
- برای آتش بردن آمدن، مرادف آتش گرفتن و رفتن. (ازآنندراج). هیچ توقف نکردن:
شوخی که مباح داندم خون خوردن
آمد چو پس از هزار عذر آوردن
بنشست زمانی و دلم با خود برد
گویا آمد برای آتش بردن.
فیروزآبادی (آنندراج).
- برای خویش بودن، خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. (آنندراج) :
الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش
سود است سود با تو شریک زیان ما.
ظهوری (آنندراج).
- برای فلان را، بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. (آنندراج) :
بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه
تو خون من بریز برای ثواب را.
خسرو (آنندراج).
، علامت تخصیص و گاه با ’را’ علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف) :
هران مثال که توقیع تو بر آن نبود
زمانه طی نکند جز برای خنی را.
انوری.
پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
من نیز اگرچه ناشکیبم
روزی دو برای مصلحت را
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالۀ کار خویش گیرم.
سعدی.
- از برای خدا، سوگند با خدای: گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان. (گلستان).
، از پی. (یادداشت بخط مؤلف). پی
لغت نامه دهخدا
جمع زبنیه، دیوان دیوها، سرکشان، دوزخبانان، گماشتگان شاه، بد رفتاران سرکشان متمردان، مردم سخت و درشت، سرهنگان سلطانان، بعضی از ملائکه را بدین نام خوانده اند بسبب آنکه دوزخیان را به دوزخ رانند: فرشتگان شکنجه نگاهبانان دوزخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمانیه
تصویر رمانیه
نارک خوراکی از دانه انار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهبانیه
تصویر رهبانیه
هیرسایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکانیه
تصویر رکانیه
استوانی، آرمیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
چهار تایی مونث رباعی، چهار دندان که میان ثنایا و انیاب باشد، جمع رباعیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربانیه
تصویر دربانیه
گاو کوهه گاو کوهان دار از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربانی
تصویر ربانی
مرد خدا شناس و عابد و عارف خدائی، یزدانی، ایزدی، منسوب برب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربانی
تصویر ربانی
((رَ بّ))
عابد، عارف، خداشناس، جمع ربانیون، ربانیین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبانیه
تصویر زبانیه
((زَ یَ یا یِ))
جمع زبنیه، سرکشان، مردم سخت و درشت، سرهنگان، بعضی از ملائکه را بدین نام خوانده اند به سبب آن که دوزخیان را به دوزخ رانند
فرهنگ فارسی معین
الوهیت، ربوبیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد