هر یک از برآمدگی های تپه مانند دشت یا دامنۀ کوه در موسیقی از دستگاه های هفتگانۀ موسیقی ایرانی گلی با برگ های بزرگ و پهن شبیه گوش خرگوش و پرزهایی مانند پرز ماهوت و گل هایی زرد رنگ و گلبرگ هایی سست، گل ماهور، خرگوشک، گل ماهوتی در موسیقی از شعبه های بیست چهارگانۀ موسیقی ایرانی
هر یک از برآمدگی های تپه مانندِ دشت یا دامنۀ کوه در موسیقی از دستگاه های هفتگانۀ موسیقی ایرانی گُلی با برگ های بزرگ و پهن شبیه گوش خرگوش و پرزهایی مانند پرز ماهوت و گُل هایی زرد رنگ و گُلبرگ هایی سست، گُل ماهور، خَرگوشَک، گُل ماهوتی در موسیقی از شعبه های بیست چهارگانۀ موسیقی ایرانی
راهی در داخل ساختمان که اتاق ها و قسمت های مختلف ساختمان را به هم وصل می کند، دالان، دهلیز، سرسرا، کوریدور، آنکه به راهی می رود، در تصوف کنایه از سالک، مرید، مسافر، کنایه از زاهد
راهی در داخل ساختمان که اتاق ها و قسمت های مختلف ساختمان را به هم وصل می کند، دالان، دهلیز، سرسرا، کوریدور، آنکه به راهی می رود، در تصوف کنایه از سالک، مرید، مسافر، کنایه از زاهد
بیداری، بسیاری، (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب)، ماه تاب، (منتهی الارب)، هالۀ ماه، غلاف ماه، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، ماه، (اقرب الموارد)، نه روز باقی ازماه، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، سایۀ زمین بر روی زمین، (منتهی الارب)، سایۀ زمین، (اقرب الموارد)، روی زمین، (منتهی الارب) :کسوف، دخول قمر در ساهور، (از اقرب الموارد)، خروج قمر از ساهور، آشکار شدن ماه آن، (از اقرب الموارد)، بن چشم، (منتهی الارب) (آنندراج)، ساهور العین، بن چشمه و منبع آب آن، (اقرب الموارد)
بیداری، بسیاری، (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب)، ماه تاب، (منتهی الارب)، هالۀ ماه، غلاف ماه، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، ماه، (اقرب الموارد)، نه روز باقی ازماه، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، سایۀ زمین بر روی زمین، (منتهی الارب)، سایۀ زمین، (اقرب الموارد)، روی زمین، (منتهی الارب) :کسوف، دخول قمر در ساهور، (از اقرب الموارد)، خروج قمر از ساهور، آشکار شدن ماه آن، (از اقرب الموارد)، بن چشم، (منتهی الارب) (آنندراج)، ساهور العین، بن چشمه و منبع آب آن، (اقرب الموارد)
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر که در 12هزارگزی جنوب سرباز و دوهزارگزی باختر راه مالرو سرباز به فیروزآباد واقع است، محل کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی است، و سکنۀ آن 50 تن که سنی مذهب اند و به لهجه بلوچی سخن می گویند، آب آن از چشمه و محصول آن خرما و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه آن مالرو و ساکنان از طایفۀ سرباز هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر که در 12هزارگزی جنوب سرباز و دوهزارگزی باختر راه مالرو سرباز به فیروزآباد واقع است، محل کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی است، و سکنۀ آن 50 تن که سنی مذهب اند و به لهجه بلوچی سخن می گویند، آب آن از چشمه و محصول آن خرما و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، راه آن مالرو و ساکنان از طایفۀ سرباز هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
رهاوی. نام پردۀ سرود. (شرفنامۀ منیری). مخفف رهاوی که یکی ازدوازده مقام موسیقی باشد. (فرهنگ خطی). نام مقامی است از موسیقی که رهاوی نیز گویند، لیکن بعضی گفته اندرهاوی قول عوام است. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). نام مقامی است از موسیقی که به رهاوی و رهایی مشهور است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف). نوایی معروف. (سروری). نام مقامی در موسیقی که رهاوی نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). نام مقامی است از دوازده مقام موسیقی، و بعضی نوشته اند که وقت آن بعد از طلوع است و بعضی نوشته اند که وقتش از صبح تا طلوع و بهندی آنرا راللت نامند. (غیاث اللغات) : ره راهوی گرچه بیحد زدم نوا در حجاز و نوا یافتم. عنصری. زده به بزم تو رامشگری بدولت تو گهی چکاوک و گه راهوی، گهی قالوس. منوچهری. راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار چند داری گوش سوی نوشخورد و راهوی. ناصرخسرو. غزلکهای خود همی خواندم در نهاوند راهوی و عراق. انوری. راهوی کرده بعمدا پرده ای تا بود پرده در پرده نیوش. انوری. نکیسا در ترانه جادویی ساخت پس آنگه این غزل در راهوی ساخت. نظامی (از آنندراج). مطربا قولی بگو از راهوی راه، راه راهوی است اندر صبوح. عطار. و رجوع به رهاوی شود
رهاوی. نام پردۀ سرود. (شرفنامۀ منیری). مخفف رهاوی که یکی ازدوازده مقام موسیقی باشد. (فرهنگ خطی). نام مقامی است از موسیقی که رهاوی نیز گویند، لیکن بعضی گفته اندرهاوی قول عوام است. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). نام مقامی است از موسیقی که به رهاوی و رهایی مشهور است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف). نوایی معروف. (سروری). نام مقامی در موسیقی که رهاوی نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). نام مقامی است از دوازده مقام موسیقی، و بعضی نوشته اند که وقت آن بعد از طلوع است و بعضی نوشته اند که وقتش از صبح تا طلوع و بهندی آنرا راللت نامند. (غیاث اللغات) : ره راهوی گرچه بیحد زدم نوا در حجاز و نوا یافتم. عنصری. زده به بزم تو رامشگری بدولت تو گهی چکاوک و گه راهوی، گهی قالوس. منوچهری. راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار چند داری گوش سوی نوشخورد و راهوی. ناصرخسرو. غزلکهای خود همی خواندم در نهاوند راهوی و عراق. انوری. راهوی کرده بعمدا پرده ای تا بود پرده در پرده نیوش. انوری. نکیسا در ترانه جادویی ساخت پس آنگه این غزل در راهوی ساخت. نظامی (از آنندراج). مطربا قولی بگو از راهوی راه، راه راهوی است اندر صبوح. عطار. و رجوع به رهاوی شود
کوهی در سراندیب که آدم ابوالبشر بر آن فرود آمد، (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، نام کوهی بجزیره سراندیب که گویند آدم بدانجاهبوط کرد و در آنجا معدن یاقوت است، و حجر راهونی منسوب بدان کوه است، بعضی آنرا رهون و بعضی راهوم ضبط کرده اند، (از یادداشت مؤلف)، بیرونی گوید: راهون مهبط آدم است و گمان میکنم معرب رونک باشد، در تقویت مهبط بودن آنجا گفته شده است که: گیاهانی در آنجا میرویند و پس از رویش کمی بالا میروند و دوباره سرشان را بسوی زمین پایین می آورند و مجدداً سر برمیکشند و بصورت گردن شتر درمی آیند واین جریان زاییدۀ سجده ای است که فرشتگان در این زمین به آدم کردند، ولی صاحبان نظریۀ اخیر نمیدانند که فرودگاه حضرت آدم غیر از سجده گاه اوست، (از التفهیم ص 43 و 44)، و رجوع به ص 88 همان کتاب شود، صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: و آدم چون از جهان بیرون رفت شیث او را بکوه سراندیب بگور کرد، همانجا که از بهشت بر آن افتاد، و آن را راهون گویند و حد آن هشتادفرسنگ است اندر هشتاد فرسنگ، (مجمل التواریخ و القصص ص 432)، اما کوهها که از آن دلیل قبله گرفته اند کوه لکام است بشام، و کوه راهون به سرندیب آنک آدم (ع) آنجا فرودآمد و نشان پایش آنجا ظاهر است، (مجمل التواریخ والقصص ص 466)، و رجوع به ص 472 همان کتاب شود روستاییست در مجاورت منصوره در ساحل سند، (از معجم البلدان ج 4)
کوهی در سراندیب که آدم ابوالبشر بر آن فرود آمد، (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، نام کوهی بجزیره سراندیب که گویند آدم بدانجاهبوط کرد و در آنجا معدن یاقوت است، و حجر راهونی منسوب بدان کوه است، بعضی آنرا رهون و بعضی راهوم ضبط کرده اند، (از یادداشت مؤلف)، بیرونی گوید: راهون مهبط آدم است و گمان میکنم معرب رونک باشد، در تقویت مهبط بودن آنجا گفته شده است که: گیاهانی در آنجا میرویند و پس از رویش کمی بالا میروند و دوباره سرشان را بسوی زمین پایین می آورند و مجدداً سر برمیکشند و بصورت گردن شتر درمی آیند واین جریان زاییدۀ سجده ای است که فرشتگان در این زمین به آدم کردند، ولی صاحبان نظریۀ اخیر نمیدانند که فرودگاه حضرت آدم غیر از سجده گاه اوست، (از التفهیم ص 43 و 44)، و رجوع به ص 88 همان کتاب شود، صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: و آدم چون از جهان بیرون رفت شیث او را بکوه سراندیب بگور کرد، همانجا که از بهشت بر آن افتاد، و آن را راهون گویند و حد آن هشتادفرسنگ است اندر هشتاد فرسنگ، (مجمل التواریخ و القصص ص 432)، اما کوهها که از آن دلیل قبله گرفته اند کوه لکام است بشام، و کوه راهون به سرندیب آنک آدم (ع) آنجا فرودآمد و نشان پایش آنجا ظاهر است، (مجمل التواریخ والقصص ص 466)، و رجوع به ص 472 همان کتاب شود روستاییست در مجاورت منصوره در ساحل سند، (از معجم البلدان ج 4)
رهوار، فراخ و نرم رو، فراخ و نرم پوی: کجات آنهمه راهوار اشتران عماری زرین و فرمانبران، فردوسی، برمیان شان حلقۀ بند کمر از شمس زر زیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار، فرخی، در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوار گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن، منوچهری، پیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوارایدون چو کبک و راسترو همچون کلنگ، منوچهری، نوان و خرامان شود شاخ بید سحرگاه چون مرکب راهوار، ناصرخسرو، و در کمال حزن و ملال قطع مسافت میکردم که ناگاه در آن صحرا شخصی که بر اسبی فربه و راهوار سوار بود پیش آمد، (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 2 ص 374)، رهوج، راهوار، (دهار)، علج، راهوار رفتن اسب، (تاج المصادر بیهقی)، هملاج، اسب راهوار، (یادداشت مؤلف)، اسب لایق راه، (فرهنگ رشیدی)، مرکب فراخ گام تیز و شتاب رو و خوش راه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار عجم)، کنایه از مرکب فراخ گام باشد، (رشیدی)، مرکب فراخ رو، (شرفنامۀ منیری)، رهوار، (شرفنامۀ منیری)، اسب و شتر و استر خوشراه، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف)، مرکب سواری تندرو، (فرهنگ نظام) : اگرندیدی کوهی بگشت بر یک خشت یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار، بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278)، ، نوعی از رفتار اسب که بسیار هموار بود، (آنندراج) (بهار عجم)، مقابل سک سک، (یادداشت مؤلف)، باد، (یادداشت مؤلف)، کنایه از معشوق با غنج و دلال، (لغت محلی شوشتر)، کوشا: یکی گفتا همیشه راهواریم که رامین را ز ویسه بازداریم، (ویس و رامین)، ، طعام نرم و لذیذ، (لغت محلی شوشتر)، و رجوع به رهواری و راهواری و رهنوردی در همین لغت نامه شود
رهوار، فراخ و نرم رو، فراخ و نرم پوی: کجات آنهمه راهوار اشتران عماری زرین و فرمانبران، فردوسی، برمیان شان حلقۀ بند کمر از شمس زر زیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار، فرخی، در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوار گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن، منوچهری، پیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوارایدون چو کبک و راسترو همچون کلنگ، منوچهری، نوان و خرامان شود شاخ بید سحرگاه چون مرکب راهوار، ناصرخسرو، و در کمال حزن و ملال قطع مسافت میکردم که ناگاه در آن صحرا شخصی که بر اسبی فربه و راهوار سوار بود پیش آمد، (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 2 ص 374)، رهوج، راهوار، (دهار)، علج، راهوار رفتن اسب، (تاج المصادر بیهقی)، هملاج، اسب راهوار، (یادداشت مؤلف)، اسب لایق راه، (فرهنگ رشیدی)، مرکب فراخ گام تیز و شتاب رو و خوش راه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار عجم)، کنایه از مرکب فراخ گام باشد، (رشیدی)، مرکب فراخ رو، (شرفنامۀ منیری)، رهوار، (شرفنامۀ منیری)، اسب و شتر و استر خوشراه، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف)، مرکب سواری تندرو، (فرهنگ نظام) : اگرندیدی کوهی بگشت بر یک خشت یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار، بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278)، ، نوعی از رفتار اسب که بسیار هموار بود، (آنندراج) (بهار عجم)، مقابل سک سک، (یادداشت مؤلف)، باد، (یادداشت مؤلف)، کنایه از معشوق با غنج و دلال، (لغت محلی شوشتر)، کوشا: یکی گفتا همیشه راهواریم که رامین را ز ویسه بازداریم، (ویس و رامین)، ، طعام نرم و لذیذ، (لغت محلی شوشتر)، و رجوع به رهواری و راهواری و رهنوردی در همین لغت نامه شود
دهی است از دهستان برگشلو بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 4500گزی شمال خاوری ارومیه و 2هزارگزی شمال شوسۀ گلمانخانه به ارومیه، محلی است که هوای آن معتدل مالاریایی و دارای 470 تن سکنه میباشد. آب راهوا از چشمه و شهرچای تأمین می شود و محصول عمده آن غلات و توتون و انگور و چغندر و حبوب است. پیشۀ مردم کشاورزی و صنایع دستی زنان کشبافی و جوراب بافیست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان برگشلو بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 4500گزی شمال خاوری ارومیه و 2هزارگزی شمال شوسۀ گلمانخانه به ارومیه، محلی است که هوای آن معتدل مالاریایی و دارای 470 تن سکنه میباشد. آب راهوا از چشمه و شهرچای تأمین می شود و محصول عمده آن غلات و توتون و انگور و چغندر و حبوب است. پیشۀ مردم کشاورزی و صنایع دستی زنان کشبافی و جوراب بافیست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
مخفف راه برنده. کسی که کسی را بجایی میبرد. (فرهنگ نظام). هادی و راهنما و رهنمون و راه آموز. (آنندراج). دلیل. (ناظم الاطباء) (دهار). رائد. هادی. که براه راست دارد. که به راه برد. که از بیراه رفتن بازدارد. بدرقه. (آنندراج). خفیر. قلاووز: بفرمود تا پیش او شد دبیر همان راهبر موبد تیزویر. فردوسی. ببرسام گفتند کای راهبر بباید زدن گردنش بر گذر. فردوسی. چنین گفت شاپور با موبدان که ای راهبر نامور بخردان. فردوسی. سپهبد چنین گفت کز گرگسار یکی راهبر ساختم کینه دار. فردوسی. نخست آفرین کرد بر دادگر خداوند داننده و راهبر. فردوسی. از شست تو بر زخم عدو راست رود تیر زآنروی که تیرتو بود راهبر فتح. فرخی. اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین. فرخی. بدروازۀ شهر بر راهبر نشانده بتی دیده بر گاه بر. اسدی. راهبری بود سوی عمر ابد این عدوی عمر مستعار مرا. ناصرخسرو. جزآن نیابد از آن راز کس خبر که دلش ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد. ناصرخسرو. نیست بر عقل میر هیچ دلیل راهبرتر ز نامه های دبیر. ناصرخسرو. ای خدمتت بدانش، چون طبع رهنمای وی خدمتت بدولت، چون بخت راهبر. ناصرخسرو. و آنگاه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه). و الا جهانیان را مقرر است که بدیهۀ رأی و اول فکرت شاهنشاه دنیا راهبر روح قدس است. (کلیله و دمنه). و آن را عمده هر نیکی... و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند. (کلیله و دمنه). راهبر استاد و دلیل حاذق، مسالک و مشارع بزیر قدم آورده. (سندبادنامه ص 318). خم خانه خرسرای خرپیر نه راهبری نه باربرگیر. سوزنی. هر چه می تاختم براه امید طالعم راهبر نمی آمد. خاقانی. خاقانی کی رسد بگرد تو چون دولت راهبر نمی آید. خاقانی. بدان ره کزو نیست کس را گزیر بدان راهبر کو بود دستگیر. نظامی. به رهبر توان راه بردن بسر سر راه دارم کجا راهبر. نظامی. من بیدل و راه بیمناکست چون راهبرم تویی چه باکست. نظامی. دردا و دریغا که ندانم که کجا شد آن دیدۀ بینا و دل راهبرمن. عطار. ای یار غار سید و صدیق و راهبر مجموعۀ فضایل و گنجینۀ صفا. سعدی. ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی تا راهرو نباشی کی راهبر شوی. حافظ. هر که را راهبر غراب افتد بی گمان منزلش خراب افتد. قرهالعیون. برّت، راهبر ماهر و چست. ختع، ختع، ختوع و خوتع، راهبر دانا در رهبری. خولع، راهبر دانا. دلاله، اجرت راهبر. مخشف، راهبر دانا. (منتهی الارب). - راهبر بودن، رهنما بودن. رهنمایی کردن: هم او بود گوینده را راهبر که شاهی نشانید بر گاه بر. فردوسی. همان پند بر من نبد کارگر ز هرگونه چون دیو بد راهبر. فردوسی. ورا راهبر پیش جاماسب بود که دستور فرخنده گشتاسب بود. فردوسی. عادتی داری نیکو و رهی داری خوب فضل را راهبری تا تو بدین راه بری. فرخی. هر که را راهبر زغن باشد منزل او بمرزغن باشد. عنصری. هر آن کس را که باشد راهبر بوم نبیند جز که ویرانی بر و بوم. ناصرخسرو. وگرت رهبر باید بسوی سیرت او زی ره و سیرت او را پسرش راهبر است. ناصرخسرو. - راهبر گردیدن، راهبر شدن. رهبر شدن.رهبر گردیدن. رهنما شدن. رهبری کردن. راهبری کردن: دولت آنجا که راهبر گردد خار خرما و خاره زر گردد. نظامی. - امثال: راهبر باش نه راهبر. (کشف المحجوب از امثال و حکم دهخدا)، رونده. (آنندراج). برنده و قطعکننده و طی کننده راه، پیشوا و قائد. (یادداشت مؤلف) : ز پس فاطمیان رو که بفرمان خدای امتان را ز پس جد و پدر راهبرند. ناصرخسرو. ، کنایه از دستور. (یادداشت مؤلف) : بدو راهبر (دستور اردشیر) گفت کای پادشا دلت شد بفرزندی او گوا. فردوسی
مخفف راه برنده. کسی که کسی را بجایی میبرد. (فرهنگ نظام). هادی و راهنما و رهنمون و راه آموز. (آنندراج). دلیل. (ناظم الاطباء) (دهار). رائد. هادی. که براه راست دارد. که به راه برد. که از بیراه رفتن بازدارد. بدرقه. (آنندراج). خفیر. قلاووز: بفرمود تا پیش او شد دبیر همان راهبر موبد تیزویر. فردوسی. ببرسام گفتند کای راهبر بباید زدن گردنش بر گذر. فردوسی. چنین گفت شاپور با موبدان که ای راهبر نامور بخردان. فردوسی. سپهبد چنین گفت کز گرگسار یکی راهبر ساختم کینه دار. فردوسی. نخست آفرین کرد بر دادگر خداوند داننده و راهبر. فردوسی. از شست تو بر زخم عدو راست رود تیر زآنروی که تیرتو بود راهبر فتح. فرخی. اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین. فرخی. بدروازۀ شهر بر راهبر نشانده بتی دیده بر گاه بر. اسدی. راهبری بود سوی عمر ابد این عدوی عمر مستعار مرا. ناصرخسرو. جزآن نیابد از آن راز کس خبر که دلش ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد. ناصرخسرو. نیست بر عقل میر هیچ دلیل راهبرتر ز نامه های دبیر. ناصرخسرو. ای خدمتت بدانش، چون طبع رهنمای وی خدمتت بدولت، چون بخت راهبر. ناصرخسرو. و آنگاه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه). و الا جهانیان را مقرر است که بدیهۀ رأی و اول فکرت شاهنشاه دنیا راهبر روح قدس است. (کلیله و دمنه). و آن را عمده هر نیکی... و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند. (کلیله و دمنه). راهبر استاد و دلیل حاذق، مسالک و مشارع بزیر قدم آورده. (سندبادنامه ص 318). خم خانه خرسرای خرپیر نه راهبری نه باربرگیر. سوزنی. هر چه می تاختم براه امید طالعم راهبر نمی آمد. خاقانی. خاقانی کی رسد بگرد تو چون دولت راهبر نمی آید. خاقانی. بدان ره کزو نیست کس را گزیر بدان راهبر کو بود دستگیر. نظامی. به رهبر توان راه بردن بسر سر راه دارم کجا راهبر. نظامی. من بیدل و راه بیمناکست چون راهبرم تویی چه باکست. نظامی. دردا و دریغا که ندانم که کجا شد آن دیدۀ بینا و دل راهبرمن. عطار. ای یار غار سید و صدیق و راهبر مجموعۀ فضایل و گنجینۀ صفا. سعدی. ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی تا راهرو نباشی کی راهبر شوی. حافظ. هر که را راهبر غراب افتد بی گمان منزلش خراب افتد. قرهالعیون. بُرَّت، راهبر ماهر و چست. خَتع، خَتَع، ختوع و خوتع، راهبر دانا در رهبری. خولع، راهبر دانا. دلاله، اجرت راهبر. مخشف، راهبر دانا. (منتهی الارب). - راهبر بودن، رهنما بودن. رهنمایی کردن: هم او بود گوینده را راهبر که شاهی نشانید بر گاه بر. فردوسی. همان پند بر من نبد کارگر ز هرگونه چون دیو بد راهبر. فردوسی. ورا راهبر پیش جاماسب بود که دستور فرخنده گشتاسب بود. فردوسی. عادتی داری نیکو و رهی داری خوب فضل را راهبری تا تو بدین راه بری. فرخی. هر که را راهبر زغن باشد منزل او بمرزغن باشد. عنصری. هر آن کس را که باشد راهبر بوم نبیند جز که ویرانی بر و بوم. ناصرخسرو. وگرت رهبر باید بسوی سیرت او زی ره و سیرت او را پسرش راهبر است. ناصرخسرو. - راهبر گردیدن، راهبر شدن. رهبر شدن.رهبر گردیدن. رهنما شدن. رهبری کردن. راهبری کردن: دولت آنجا که راهبر گردد خار خرما و خاره زر گردد. نظامی. - امثال: راهبَر باش نه راهبُر. (کشف المحجوب از امثال و حکم دهخدا)، رونده. (آنندراج). برنده و قطعکننده و طی کننده راه، پیشوا و قائد. (یادداشت مؤلف) : ز پس فاطمیان رو که بفرمان خدای امتان را ز پس جد و پدر راهبرند. ناصرخسرو. ، کنایه از دستور. (یادداشت مؤلف) : بدو راهبر (دستور اردشیر) گفت کای پادشا دلت شد بفرزندی او گوا. فردوسی
مخفف راه برنده. که راه را ببرد. که راه را طی کند. که راه را درنوردد. که راه را بپیماید. که راه برود: شبی دیریاز و بیابان دراز نیازم بدان با ره راهبر. دقیقی. ، کسی که راهزنی میکند. (فرهنگ نظام). راهزن. رهزن. قاطع طریق. قطاع الطریق. (یادداشت مؤلف)
مخفف راه برنده. که راه را ببرد. که راه را طی کند. که راه را درنوردد. که راه را بپیماید. که راه برود: شبی دیریاز و بیابان دراز نیازم بدان با ره راهبر. دقیقی. ، کسی که راهزنی میکند. (فرهنگ نظام). راهزن. رهزن. قاطع طریق. قطاع الطریق. (یادداشت مؤلف)
نام قصبه ای است در استان دکن واقع در سنجاق احمدنگر، در 36هزارگزی شمال باختری احمدنگر، که در محل انشعاب راه آهن بمبئی - اﷲآباد، و بمبئی - مدرس قرار گرفته است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
نام قصبه ای است در استان دکن واقع در سنجاق احمدنگر، در 36هزارگزی شمال باختری احمدنگر، که در محل انشعاب راه آهن بمبئی - اﷲآباد، و بمبئی - مدرس قرار گرفته است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)