راهی در داخل ساختمان که اتاق ها و قسمت های مختلف ساختمان را به هم وصل می کند، دالان، دهلیز، سرسرا، کوریدور، آنکه به راهی می رود، در تصوف کنایه از سالک، مرید، مسافر، کنایه از زاهد
راهی در داخل ساختمان که اتاق ها و قسمت های مختلف ساختمان را به هم وصل می کند، دالان، دهلیز، سرسرا، کوریدور، آنکه به راهی می رود، در تصوف کنایه از سالک، مرید، مسافر، کنایه از زاهد
ماه مانند. (ناظم الاطباء). مانند ماه: انجم ماه وش آمادۀ حج آمده اند تا خواص از همه لبیک مثنا شنوند. خاقانی. ، رعنا و زیبا و معشوقه. (ناظم الاطباء). مهوش. زیبا و درخشان همچون ماه: ای بسا از نازنینان خارکش برامید گل عذار ماه وش. مولوی
ماه مانند. (ناظم الاطباء). مانند ماه: انجم ماه وش آمادۀ حج آمده اند تا خواص از همه لبیک مثنا شنوند. خاقانی. ، رعنا و زیبا و معشوقه. (ناظم الاطباء). مهوش. زیبا و درخشان همچون ماه: ای بسا از نازنینان خارکش برامید گل عذار ماه وش. مولوی
شاه سیما، شاه شکل، شبیه به شاه، زیباروی، که رویی چون شاه دارد، شکوهمند: بپرسید و گفتش چه مردی بگوی که هم شاه شاخی و هم شاهروی، فردوسی، چه مردی بدو گفت با من بگوی که هم شاهخوئی و هم شاهروی، فردوسی
شاه سیما، شاه شکل، شبیه به شاه، زیباروی، که رویی چون شاه دارد، شکوهمند: بپرسید و گفتش چه مردی بگوی که هم شاه شاخی و هم شاهروی، فردوسی، چه مردی بدو گفت با من بگوی که هم شاهخوئی و هم شاهروی، فردوسی
مرکب از: شاه + وار، پسوند نسبت و اتصاف و لیاقت، چون شاه، هر چیز لایق شاه، (فرهنگ نظام)، هر چیز خوب و نفیس و اعلا که لایق پادشاهان باشد از جواهر و اسباب خانه و مانند آنها، (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از سروری)، بر هر چیز مرغوب و ممتاز در نوع خود اطلاق شود: می گسار اندر تگوگ شاهوار خور بشادی روزگاری نوبهار، رودکی، بخندید خندیدنی شاهوار چنان کآمد آوازش از چاهسار، فردوسی، بیاراست لشکرگه شاهوار به قلب اندرون تیغ زن صد هزار، فردوسی، بهر بدره ای در ده و دو هزار پراکنده دینار بود بد شاهوار، فردوسی، یکی خانه ای دید نو شاهوار ز زر و گهر بوم و بامش نگار، اسدی، از شاهوار بخشش او ظن بری که او محمود تاج نیست که محمود تاجدار، سوزنی، چو شعر من شرف استماع سلطان یافت شدم توانگر از انعام شاهوار ملک، مختاری (از جهانگیری)، تا دیرها نیارد چرخ زمردین از کان روزگار چو من لعل شاهوار، کلامی (از جهانگیری)، - جامۀ شاهوار، جامۀ شاهانه، جامۀ ممتاز در نوع خود: پس آن جامۀ شاهوار آورید بدان سرو سیمین فرو گسترید، فرالاوی، بیاورد آن جامۀ شاهوار گرفتش چو فرزند اندر کنار، فردوسی، بفرمود آن تاج و آن گوشوار همان مهر و آن جامۀ شاهوار، فردوسی، ز دینار گنجیش پنجه هزار بدادند با جامۀ شاهوار، فردوسی، - جشن شاهوار، جشن بزرگ و مجلل و پرشکوه، (از آنندراج) : دیده ام در دولت و ملک ملک سلطان بسی بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار، میرمعزی (ازآنندراج)، - درّ شاهوار، دری که بی بها بود و آن را شهوار و یکدانه نیز گویند، بتازیش ’در یتیم’ نامند، (شرفنامۀ منیری)، مروارید بی همتا که آن را در یتیم گویند، (ناظم الاطباء) : آن یکی دری که دارد بوی مشک تبتی و آن دگر مشکی که دارد رنگ در شاهوار، منوچهری، بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید هم گنج شایگانت و هم در شاهوار، منوچهری، سنگ سیه بودم از قیاس و خرد کرد چنین در شاهوار مرا، ناصرخسرو، دری شاهوار از صدف رحم بمهبط ظهور آمد، (سندبادنامه ص 42)، زین واسطه خاک بد گهر را کان در شاهوار بیند، نظامی، ... بدانکه هر جا گل است خار است ... و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است، (گلستان سعدی)، می خور بشعر بنده که زیبی دگر دهد جام مرصع تو بدین در شاهوار، حافظ، ، نوعی از مرواریداست که سفید و صافی و براق و آبدار است و آن را به اعتبار مختلف در خوشاب و نجمی و عیون نیز گویند، (جواهرنامه)، قسمی مروارید، (الجماهر فی معرفه الجواهرص 156)، - لؤلؤ شاهوار، یا لؤلؤ ملکی، اشرف اقسام مروارید، (از الجماهر بیرونی ص 127)
مرکب از: شاه + وار، پسوند نسبت و اتصاف و لیاقت، چون شاه، هر چیز لایق شاه، (فرهنگ نظام)، هر چیز خوب و نفیس و اعلا که لایق پادشاهان باشد از جواهر و اسباب خانه و مانند آنها، (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از سروری)، بر هر چیز مرغوب و ممتاز در نوع خود اطلاق شود: می گسار اندر تگوگ شاهوار خور بشادی روزگاری نوبهار، رودکی، بخندید خندیدنی شاهوار چنان کآمد آوازش از چاهسار، فردوسی، بیاراست لشکرگه شاهوار به قلب اندرون تیغ زن صد هزار، فردوسی، بهر بدره ای در ده و دو هزار پراکنده دینار بود بد شاهوار، فردوسی، یکی خانه ای دید نو شاهوار ز زر و گهر بوم و بامش نگار، اسدی، از شاهوار بخشش او ظن بری که او محمود تاج نیست که محمود تاجدار، سوزنی، چو شعر من شرف استماع سلطان یافت شدم توانگر از انعام شاهوار ملک، مختاری (از جهانگیری)، تا دیرها نیارد چرخ زمردین از کان روزگار چو من لعل شاهوار، کلامی (از جهانگیری)، - جامۀ شاهوار، جامۀ شاهانه، جامۀ ممتاز در نوع خود: پس آن جامۀ شاهوار آورید بدان سرو سیمین فرو گسترید، فرالاوی، بیاورد آن جامۀ شاهوار گرفتش چو فرزند اندر کنار، فردوسی، بفرمود آن تاج و آن گوشوار همان مهر و آن جامۀ شاهوار، فردوسی، ز دینار گنجیش پنجه هزار بدادند با جامۀ شاهوار، فردوسی، - جشن شاهوار، جشن بزرگ و مجلل و پرشکوه، (از آنندراج) : دیده ام در دولت و ملک ملک سلطان بسی بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار، میرمعزی (ازآنندراج)، - دُرِّ شاهوار، دری که بی بها بود و آن را شهوار و یکدانه نیز گویند، بتازیش ’دُر یتیم’ نامند، (شرفنامۀ منیری)، مروارید بی همتا که آن را در یتیم گویند، (ناظم الاطباء) : آن یکی دری که دارد بوی مشک تبتی و آن دگر مشکی که دارد رنگ در شاهوار، منوچهری، بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید هم گنج شایگانت و هم در شاهوار، منوچهری، سنگ سیه بودم از قیاس و خرد کرد چنین در شاهوار مرا، ناصرخسرو، دُری شاهوار از صدف رحم بمهبط ظهور آمد، (سندبادنامه ص 42)، زین واسطه خاک بد گهر را کان دُر شاهوار بیند، نظامی، ... بدانکه هر جا گل است خار است ... و آنجا که دُر شاهوار است نهنگ مردم خوار است، (گلستان سعدی)، می خور بشعر بنده که زیبی دگر دهد جام مرصع تو بدین دُر شاهوار، حافظ، ، نوعی از مرواریداست که سفید و صافی و براق و آبدار است و آن را به اعتبار مختلف دُر خوشاب و نجمی و عیون نیز گویند، (جواهرنامه)، قسمی مروارید، (الجماهر فی معرفه الجواهرص 156)، - لؤلؤ شاهوار، یا لؤلؤ ملکی، اشرف اقسام مروارید، (از الجماهر بیرونی ص 127)
مخفف راه جوینده، جویندۀ راه، (ناظم الاطباء)، راه جوینده، (یادداشت مؤلف)، راه جو، خواهان راه، خواهان یافتن و سپردن راه، خواهان تسلط بر راه، شتابنده، تندرو راه شناس: چو سیصد پرستار با ماهروی برفتند شادان دل و راهجوی، فردوسی، از ایوان سوی پارس بنهاد روی همی رفت شادان دل و راهجوی، فردوسی، سپاهی شتابنده و راهجوی بسوی بیابان نهادند روی، فردوسی، ببستند اسبان جنگی دروی هم اشتر عماری کش و راهجوی، فردوسی، جهانگیر با لشکر راهجوی ز جده سوی مصر بنهاد روی، فردوسی، رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن، منوچهری، ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه پیل گام و سیل بر و شخ نورد و راهجوی، منوچهری، کجا عزم راه آورد راهجوی نراند چو آشفتگان پوی پوی، نظامی، - استر راهجوی، استر راه شناس: صد اشتر همه مادۀ سرخ موی صد استر همه بارکش راهجوی، فردوسی، - بارۀ راهجوی، اسب خواهان راه، مرکب راه شناس: فرود آمد از بارۀ راهجوی سوی شاه ضحاک بنهاد روی، فردوسی، فرود آمد از بارۀ راهجوی سپرداسب و درع سیاوش بدوی، فردوسی، چو بشنید گشتاسب گفتار اوی نشست از بر بارۀ راه جوی، فردوسی، همی گفت اکنون چه سازیم روی درین دشت بی بارۀ راهجوی، فردوسی، و رجوع به تازی راهجوی شود، - تازی راهجوی، اسب راهجوی، اسب راهشناس: نشست از بر تازی راهجوی سوی شاه ضحاک بنهاد روی، فردوسی، - راهجوی شدن، خواهان راه بودن، خواستار راه شدن، روی آوردن، روی نهادن: کنون آن به آید که من راهجوی شوم پیش یزدان پرازآب روی، فردوسی، ، جویندۀ حقیقت، پیرو راه راست، (یادداشت مؤلف)، پیرو راه خرد و عقل، خردمند حقیقت جوی و دین و طریقت طلب هم معنی میدهد: منم گفت آهسته و راهجوی چه باید همی هرچه خواهی بگوی، دقیقی، بجستند و آن نامه از دست اوی گشاد آنکه دانا بد و راهجوی، فردوسی، چنین گفت کای دانشی راهجوی سخن زین نشان با شهنشاه گوی، فردوسی، نهادند مهر سکندر بروی بجستند بینا یکی راهجوی، فردوسی، همان پرخرد موبد راهجوی گو پرمنش کو بود شاهجوی، فردوسی، بدو گفت رو پیش دانا بگوی که ای مرد نیک اختر راهجوی، فردوسی، و رجوع به راهجو شود، - راهجوی بودن، جویای حقیقت بودن، در جستجوی حقیقت بودن، راه راست را جستجو کردن، حق پرست بودن، پیرو عقل و خرد بودن: تو فرزندی و نیکخواه منی ستون سپاهی و شاه منی چو بیداردل باشی و راهجوی که یارد نهادن بسوی تو روی، فردوسی، اگر نیکدل باشی و راهجوی بود نزد هر کس ترا آبروی، فردوسی، ، نگران و مضطرب، چاره اندیش، چاره جوی: ز بالا به ایوان نهادند روی پراندیشه مغز و روان راهجوی، فردوسی، همی شد خلیده دل و راهجوی ز لشکر سوی دژ نهادند روی، فردوسی، سوی گرد تاریک بنهاد روی همی شد خلیده دل و راهجوی، فردوسی، سوی مرز ایران نهادند روی از اندیشگان خسته و راهجوی، فردوسی، ، راهنما، بلد، (یادداشت مؤلف)، پیک، راه شناس: بدان کاخ بهرام بنهاد روی همان گور، پیش اندرون راهجوی، فردوسی، فرستاد شنگل یکی راهجوی که آن اژدها را نماید بدوی، فردوسی، چو بشنید ازو تیز بنهاد روی به پیش اندرون مردم راهجوی، فردوسی، وزآنجا سوی راه بنهاد روی چنان چون بود مردم راهجوی، فردوسی، ، سالک (در زبان عرفان)، (یادداشت مؤلف)
مخفف راه جوینده، جویندۀ راه، (ناظم الاطباء)، راه جوینده، (یادداشت مؤلف)، راه جو، خواهان راه، خواهان یافتن و سپردن راه، خواهان تسلط بر راه، شتابنده، تندرو راه شناس: چو سیصد پرستار با ماهروی برفتند شادان دل و راهجوی، فردوسی، از ایوان سوی پارس بنهاد روی همی رفت شادان دل و راهجوی، فردوسی، سپاهی شتابنده و راهجوی بسوی بیابان نهادند روی، فردوسی، ببستند اسبان جنگی دروی هم اشتر عماری کش و راهجوی، فردوسی، جهانگیر با لشکر راهجوی ز جده سوی مصر بنهاد روی، فردوسی، رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن، منوچهری، ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه پیل گام و سیل بر و شخ نورد و راهجوی، منوچهری، کجا عزم راه آورد راهجوی نراند چو آشفتگان پوی پوی، نظامی، - استر راهجوی، استر راه شناس: صد اشتر همه مادۀ سرخ موی صد استر همه بارکش راهجوی، فردوسی، - بارۀ راهجوی، اسب خواهان راه، مرکب راه شناس: فرود آمد از بارۀ راهجوی سوی شاه ضحاک بنهاد روی، فردوسی، فرود آمد از بارۀ راهجوی سپرداسب و درع سیاوش بدوی، فردوسی، چو بشنید گشتاسب گفتار اوی نشست از بر بارۀ راه جوی، فردوسی، همی گفت اکنون چه سازیم روی درین دشت بی بارۀ راهجوی، فردوسی، و رجوع به تازی راهجوی شود، - تازی راهجوی، اسب راهجوی، اسب راهشناس: نشست از بر تازی راهجوی سوی شاه ضحاک بنهاد روی، فردوسی، - راهجوی شدن، خواهان راه بودن، خواستار راه شدن، روی آوردن، روی نهادن: کنون آن به آید که من راهجوی شوم پیش یزدان پرازآب روی، فردوسی، ، جویندۀ حقیقت، پیرو راه راست، (یادداشت مؤلف)، پیرو راه خرد و عقل، خردمند حقیقت جوی و دین و طریقت طلب هم معنی میدهد: منم گفت آهسته و راهجوی چه باید همی هرچه خواهی بگوی، دقیقی، بجستند و آن نامه از دست اوی گشاد آنکه دانا بد و راهجوی، فردوسی، چنین گفت کای دانشی راهجوی سخن زین نشان با شهنشاه گوی، فردوسی، نهادند مهر سکندر بروی بجستند بینا یکی راهجوی، فردوسی، همان پرخرد موبد راهجوی گو پرمنش کو بود شاهجوی، فردوسی، بدو گفت رو پیش دانا بگوی که ای مرد نیک اختر راهجوی، فردوسی، و رجوع به راهجو شود، - راهجوی بودن، جویای حقیقت بودن، در جستجوی حقیقت بودن، راه راست را جستجو کردن، حق پرست بودن، پیرو عقل و خرد بودن: تو فرزندی و نیکخواه منی ستون سپاهی و شاه منی چو بیداردل باشی و راهجوی که یارد نهادن بسوی تو روی، فردوسی، اگر نیکدل باشی و راهجوی بود نزد هر کس ترا آبروی، فردوسی، ، نگران و مضطرب، چاره اندیش، چاره جوی: ز بالا به ایوان نهادند روی پراندیشه مغز و روان راهجوی، فردوسی، همی شد خلیده دل و راهجوی ز لشکر سوی دژ نهادند روی، فردوسی، سوی گرد تاریک بنهاد روی همی شد خلیده دل و راهجوی، فردوسی، سوی مرز ایران نهادند روی از اندیشگان خسته و راهجوی، فردوسی، ، راهنما، بلد، (یادداشت مؤلف)، پیک، راه شناس: بدان کاخ بهرام بنهاد روی همان گور، پیش اندرون راهجوی، فردوسی، فرستاد شنگل یکی راهجوی که آن اژدها را نماید بدوی، فردوسی، چو بشنید ازو تیز بنهاد روی به پیش اندرون مردم راهجوی، فردوسی، وزآنجا سوی راه بنهاد روی چنان چون بود مردم راهجوی، فردوسی، ، سالک (در زبان عرفان)، (یادداشت مؤلف)
آب بزرگ. رود بزرگ. مطلق رود بزرگ، نام سازی است که آن را شهرود نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). نام سازی است مانند نی که اکثر و اغلب رومیان دارند و در بزم و رزم بنوازند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی). سازی مانند نی که رومیان نوازند. (انجمن آرا) (آنندراج) : ابلیس مر او (بونال پسر قابیل را غره کرد و این خبرها او را اندر آموخت تا انگور بگرفت و شیره کرد و مر او را دست بازداشت تا تلخ شد پس بپالود و بقرابه و قنینه و صراحی اندر کرد و پیش نهاد و شاهرود و چنگ و آنچه بدین ماند همه بساخت. (ترجمه طبری بلعمی) ، تاری بود که بر سازهابندند و آن را شهرود نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). تار بمی که در اکثر سازها بندند و آن در مقابل تار زیر است. (برهان قاطع). تار سیمی که در سازها بندند و آن را شهرود نیز خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)
آب بزرگ. رود بزرگ. مطلق رود بزرگ، نام سازی است که آن را شهرود نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). نام سازی است مانند نی که اکثر و اغلب رومیان دارند و در بزم و رزم بنوازند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی). سازی مانند نی که رومیان نوازند. (انجمن آرا) (آنندراج) : ابلیس مر او (بونال پسر قابیل را غره کرد و این خبرها او را اندر آموخت تا انگور بگرفت و شیره کرد و مر او را دست بازداشت تا تلخ شد پس بپالود و بقرابه و قنینه و صراحی اندر کرد و پیش نهاد و شاهرود و چنگ و آنچه بدین ماند همه بساخت. (ترجمه طبری بلعمی) ، تاری بود که بر سازهابندند و آن را شهرود نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). تار بمی که در اکثر سازها بندند و آن در مقابل تار زیر است. (برهان قاطع). تار سیمی که در سازها بندند و آن را شهرود نیز خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)
شهر نخلستانها، یکی از شهرهای چهارگانه جبعونیا است که در حدود یهودا و بن یامین واقع بود (صحیفۀ یوشع 9:17 و 15:9 و 10 و 18:14 و 15) ، که در آنجا بعله (در دوم سموئیل) آمده: بعلی یهودا و در صحیفۀ یوشع (15:60 و 18:14) قریۀ بعل خوانده شده است و آنجا متعلق به یهودا بود. (صحیفۀ یوشع 15:60). و تابوت سکینه را از بیت شمس در آنجا آوردند (کتاب اول سموئیل 6:21 و 7:1 و 2) ، که تا وقتی که داود آن را به کشت زار ’کیدون’ و خانه ’عوبیدادوم’ برد در آنجا ماند. (کتاب دوم سموئیل 6:6- 10 و اول تواریخ ایام 13:5 و 13 و دوم تواریخ 1:4). اوریای نبی در همین شهر تولد یافت، و بعضی بر آنند که این همان قریهالعنب است که در نزدیکی قدس شریف واقع میباشد و دیگران آن را دانسته که چهار میل به مشرق عین شمس مانده واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس) دهی از دهستان نسر بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، دارای 49 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آن غلات و بنشن و چغندر، شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی از دهستان زروماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، دارای 490 تن سکنه، آب آن از قنات و چشمه، محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) دهی از دهستان فارغان بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس، دارای 402 تن سکنه، آب آن از رودخانه و قنات، محصول آن خرما و غلات است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) نام رودخانه ای که حکیم ابن احوص سغدی کرد به سال ست و ثلثمائه (306 هجری قمری)، (یادداشت مؤلف)
شهر نخلستانها، یکی از شهرهای چهارگانه جبعونیا است که در حدود یهودا و بن یامین واقع بود (صحیفۀ یوشع 9:17 و 15:9 و 10 و 18:14 و 15) ، که در آنجا بعله (در دوم سموئیل) آمده: بعلی یهودا و در صحیفۀ یوشع (15:60 و 18:14) قریۀ بعل خوانده شده است و آنجا متعلق به یهودا بود. (صحیفۀ یوشع 15:60). و تابوت سکینه را از بیت شمس در آنجا آوردند (کتاب اول سموئیل 6:21 و 7:1 و 2) ، که تا وقتی که داود آن را به کشت زار ’کیدون’ و خانه ’عوبیدادوم’ برد در آنجا ماند. (کتاب دوم سموئیل 6:6- 10 و اول تواریخ ایام 13:5 و 13 و دوم تواریخ 1:4). اوریای نبی در همین شهر تولد یافت، و بعضی بر آنند که این همان قریهالعنب است که در نزدیکی قدس شریف واقع میباشد و دیگران آن را دانسته که چهار میل به مشرق عین شمس مانده واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس) دهی از دهستان نسر بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، دارای 49 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آن غلات و بنشن و چغندر، شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی از دهستان زروماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، دارای 490 تن سکنه، آب آن از قنات و چشمه، محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) دهی از دهستان فارغان بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس، دارای 402 تن سکنه، آب آن از رودخانه و قنات، محصول آن خرما و غلات است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) نام رودخانه ای که حکیم ابن احوص سغدی کرد به سال ست و ثلثمائه (306 هجری قمری)، (یادداشت مؤلف)
مسافرت و سیاحت. (ناظم الاطباء). عمل راهرو. طی طریق. راه پیمایی. راه نوردی، سلوک. (یادداشت مؤلف) : جفا نه پیشۀ درویشی است و راهروی بیار باده که این سالکان نه مرد رهند. حافظ. نیست این راستی و راهروی که چنان راست که گویی نشوی. جامی
مسافرت و سیاحت. (ناظم الاطباء). عمل راهرو. طی طریق. راه پیمایی. راه نوردی، سلوک. (یادداشت مؤلف) : جفا نه پیشۀ درویشی است و راهروی بیار باده که این سالکان نه مرد رهند. حافظ. نیست این راستی و راهروی که چنان راست که گویی نشوی. جامی
ماهرو، ماه چهر، ماه چهره: من و آن جعدموی غالیه بوی من و آن ماهروی حورنژاد، رودکی، همه شاه چهر و همه ماهروی همه راست بالا همه راستگوی، دقیقی، کجا شد آن صنم ماهروی غالیه موی دلیل هر خطری بر دل رهی به دلال، منجیک، نگه کرد زال اندر آن ماهروی شگفتی بماند اندر آن روی و موی، فردوسی، به شیرین چنین گفت کای ماهروی چه داری به خواب اندرون گفتگوی، فردوسی، سمن بوی و زیبا رخ و ماهروی چو خورشید دیدار و چون مشک بوی، فردوسی، پرستنده با بانوی ماهروی چنین گفت کاکنون ره چاره جوی، فردوسی، هر روز نو به بزم توخوبان ماهروی هرسال نو به دست تو جام می کهن، فرخی، جواب دادم کای ماهروی غالیه موی نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر، فرخی، چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود زخواب کرد مرا ماهروی من بیدار، فرخی، کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای، فرخی، ای صنم ماهروی خیز به باغ اندر آی زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم، منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 54)، ای با عدوی ما گذرنده زکوی ما ای ماهروی شرم نداری ز روی ما، منوچهری، و این ساقیان ماهرویان عالم به نوبت دوگان دوگان می آمدند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253)، کی نامور گفت کای ماهروی نه مردم بود هرکه نندیشد اوی، اسدی، ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی پیوستۀ که گشتی، کز من جدا شدی، مسعودسعد، ماهرویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست و اندر آن زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست، سنائی، به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ، سوزنی، جواب دادم کای ماهروی غالیه موی به آب دیده مزن بر دل رهی آذر انوری، خود از برای سر زره از بهر تن بود تو ماهروی عادت دیگر نهاده ای در برگرفته ای دل چون خود آهنین وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای، ظهیر فاریابی، ماه بخشیده دست من بگرفت من در آن ماهروی مانده شگفت، نظامی، بشر هر قصه ای که بود تمام گفت با ماهروی سیم اندام، نظامی، ماهرویی جعدمویی مشکبو نیکخویی نیکخویی نیکخو، (مثنوی چ رمضانی ص 194)، بوی پیاز از دهن ماهروی خوبتر آید که گل از دست زشت، سعدی (گلستان)، بدو گفت مأمون کای ماهروی چه بد دیدی از من بر من بگوی، سعدی (بوستان)، مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماهرویم در آغوش بود، سعدی (بوستان)، ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری، سعدی (کلیات چ فروغی ص 302)، صحبتی خوش درگرفت امشب میان شمع و من ماهرویی دیدمش چشم و چراغ انجمن، سلمان ساوجی، و رجوع به ماهرو و ماهرخ شود، نام آلتی بوده است به صورت هلالی در آتشکده های زرتشتی، برسمدان، (یادداشت به خطمرحوم دهخدا)، امروزه برسمدان را ماهروی نیز گویند، زیرا که از برای نگاه داشتن شاخه های برسم دو نیم دایره به شکل تیغۀ ماه در مقابل همدیگر در روی پایه ها نصب است، (یسنا ج 1 ص 131) : درون وماهروی و طاس و چمچست پراهوم، اوروران و جرم و فرشست، زرتشت بهرام (از فرهنگ فارسی معین)، ، نزد صوفیه تجلیات صوری را گویندکه سالک را بر کیفیت آن اطلاع واقع می شود و شیخ عبدالطیف در شرح مثنوی مولوی گوید مراد از مهرویان صور علمیۀ حقند که در این نشأت پرتواندازند، (از کشاف اصطلاحات الفنون)
ماهرو، ماه چهر، ماه چهره: من و آن جعدموی غالیه بوی من و آن ماهروی حورنژاد، رودکی، همه شاه چهر و همه ماهروی همه راست بالا همه راستگوی، دقیقی، کجا شد آن صنم ماهروی غالیه موی دلیل هر خطری بر دل رهی به دلال، منجیک، نگه کرد زال اندر آن ماهروی شگفتی بماند اندر آن روی و موی، فردوسی، به شیرین چنین گفت کای ماهروی چه داری به خواب اندرون گفتگوی، فردوسی، سمن بوی و زیبا رخ و ماهروی چو خورشید دیدار و چون مشک بوی، فردوسی، پرستنده با بانوی ماهروی چنین گفت کاکنون ره چاره جوی، فردوسی، هر روز نو به بزم توخوبان ماهروی هرسال نو به دست تو جام می کهن، فرخی، جواب دادم کای ماهروی غالیه موی نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر، فرخی، چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود زخواب کرد مرا ماهروی من بیدار، فرخی، کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای، فرخی، ای صنم ماهروی خیز به باغ اندر آی زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم، منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 54)، ای با عدوی ما گذرنده زکوی ما ای ماهروی شرم نداری ز روی ما، منوچهری، و این ساقیان ماهرویان عالم به نوبت دوگان دوگان می آمدند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253)، کی نامور گفت کای ماهروی نه مردم بود هرکه نندیشد اوی، اسدی، ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی پیوستۀ که گشتی، کز من جدا شدی، مسعودسعد، ماهرویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست و اندر آن زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست، سنائی، به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ، سوزنی، جواب دادم کای ماهروی غالیه موی به آب دیده مزن بر دل رهی آذر انوری، خود از برای سر زره از بهر تن بود تو ماهروی عادت دیگر نهاده ای در برگرفته ای دل چون خود آهنین وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای، ظهیر فاریابی، ماه بخشیده دست من بگرفت من در آن ماهروی مانده شگفت، نظامی، بشر هر قصه ای که بود تمام گفت با ماهروی سیم اندام، نظامی، ماهرویی جعدمویی مشکبو نیکخویی نیکخویی نیکخو، (مثنوی چ رمضانی ص 194)، بوی پیاز از دهن ماهروی خوبتر آید که گل از دست زشت، سعدی (گلستان)، بدو گفت مأمون کای ماهروی چه بد دیدی از من بر من بگوی، سعدی (بوستان)، مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماهرویم در آغوش بود، سعدی (بوستان)، ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری، سعدی (کلیات چ فروغی ص 302)، صحبتی خوش درگرفت امشب میان شمع و من ماهرویی دیدمش چشم و چراغ انجمن، سلمان ساوجی، و رجوع به ماهرو و ماهرخ شود، نام آلتی بوده است به صورت هلالی در آتشکده های زرتشتی، برسمدان، (یادداشت به خطمرحوم دهخدا)، امروزه برسمدان را ماهروی نیز گویند، زیرا که از برای نگاه داشتن شاخه های برسم دو نیم دایره به شکل تیغۀ ماه در مقابل همدیگر در روی پایه ها نصب است، (یسنا ج 1 ص 131) : درون وماهروی و طاس و چمچست پراهوم، اوروران و جرم و فرشست، زرتشت بهرام (از فرهنگ فارسی معین)، ، نزد صوفیه تجلیات صوری را گویندکه سالک را بر کیفیت آن اطلاع واقع می شود و شیخ عبدالطیف در شرح مثنوی مولوی گوید مراد از مهرویان صور علمیۀ حقند که در این نشأت پرتواندازند، (از کشاف اصطلاحات الفنون)
نام قصبه ای است در استان دکن واقع در سنجاق احمدنگر، در 36هزارگزی شمال باختری احمدنگر، که در محل انشعاب راه آهن بمبئی - اﷲآباد، و بمبئی - مدرس قرار گرفته است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
نام قصبه ای است در استان دکن واقع در سنجاق احمدنگر، در 36هزارگزی شمال باختری احمدنگر، که در محل انشعاب راه آهن بمبئی - اﷲآباد، و بمبئی - مدرس قرار گرفته است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)