جدول جو
جدول جو

معنی رامسه - جستجوی لغت در جدول جو

رامسه
(مِ سَ)
مفرد رامسات. بادی که اثر را بپوشد. (از متن اللغه) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
رامسه
(مِ سَ)
از آبهای عمرو بن کلاب است. (از معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لامسه
تصویر لامسه
از حواس پنج گانۀ انسان که به وسیلۀ آن گرمی، سردی، زبری و نرمی اشیا درک می شود و آلت آن پوست بدن است، بساوایی
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
قطعه ای است از جزایر ماجلان در اقیانوس کبیر، که در عرض شمالی 2724 و طول شرقی 36 41 128 واقع شده است. مساحت آن یک کیلومترمربع میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
شهری است از شهرهای یمن. (معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است در دیار محارب. (از معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مفرد روامس. پرنده یا هر جنبنده ای که شب بیرون آید. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مرغ که بشب پرد یا هر جنبنده که بوقت شب بیرون آید. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
یاقوت در معجم البلدان گوید: مانند رام کلمه فارسی است بهمان معنی، یعنی مراد و مقصود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام یک قطعه زمین فرازی است. (از معجم البلدان ج 4)
نام شهری به برالشام. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مهرۀ افسون برای محبت. (منتهی الارب) ، گودالی که در آن آب جمع شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
حس لامسه، یکی از حواس پنجگانه. قوه و حاسۀ منبئه در پوست حیوان و آن تمیز کند میان سرد و گرم و خشک و تر و سخت و نرم و زبر و لغزان. حسی در همه اعضای حیوان و انسان که نرمی و درشتی و گرمی و سردی و تری و خشکی وگرانی و سبکی و امثال آن را بدان ادراک کند و این حس در سر انگشتان آدمی بیشتر باشد. قوتی در جلد بدن که به بسودن چیزی ادراک سختی و نرمی آن چیز میکند. (غیاث). قوتی که بدان جمیع کیفیات شی ٔ لمس شده را ادراک کند از قبیل نرمی و زبری و گرمی و سردی. رطوبت و یبوست صلابت و لینت و ثقل و خفت. لمس. بساوش. ببساوش. بساوائی. ببسودن. مجش. برماس. پرواس. فعل برمجیدن
لغت نامه دهخدا
(عِ سَ)
ناقۀ بانشاط. (آنندراج). ناقۀ راعسه، شتر با نشاط. (از تاج العروس) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). شتر مادۀ با نشاط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ سَ)
مؤنث راکس. (منتهی الارب) (آنندراج). مؤنث راکس یعنی گاو ماده ای که در مرکز خرمن بندند. و رجوع به راکس شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَمْ مُ)
با هم راز گفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به بدی تعرض کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ گَ)
موضعی است در نجد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام شهرکی مرکزبخش رامسر از شهرستان شهسوار، واقع در 22هزارگزی شمال باختری شهسوار و 116هزارگزی رشت که در دامنۀ آخرین رشته ارتفاعات پوشیده از جنگل های سبز و خرم سلسلۀ جبال البرز در ساحل دریای خزر قرار گرفته است. مختصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول 49 درجه و 40 دقیقه. عرض 36 درجه و 53 دقیقه و 30 ثانیه. رامسر پیش از سال 1310 هجری شمسی دهی به نام سخت سر مانند نقاط دیگر مازندران بود، از آن سال ببعد به ارادۀ رضاشاه تغییرات مهمی در آن صورت گرفت و هم اکنون از بهترین و زیباترین تفرجگاههای شمال و مایۀ افتخار ایران و ایرانی از دیدگاه مسافران و جهانگردان خارجی است. مناظر بدیع، مهمانخانه ها و ویلاهای زیبا، درختهای مرکبات، و گلکاریهای صحن مهمانخانه و اطراف، جلوۀ خاصی برامسر داده که هرگز از خاطر بیننده محو نمی شود. ساختمان مهمان خانه رامسر بسیار عالی و باشکوه و نمای خارجی آن با مجسمه های زیبا مزین گردیده است. این مهمانخانه با آخرین و جدیدترین وسایل آسایش و زندگی مجهز است، سالن های عمومی و قرائتخانه بر جلال و شکوه آن افزوده است. صحن باغ مهمانخانه از گلکاریهای مختلف آرایش یافته است که با سبک خاصی ترتیب داده شده و مجسمه های بیشماری دارد. آب گرم معدنی رامسر را بوسیله لوله بحمامهای مخصوص و زیبایی هدایت کرده و بدین وسیله دردسترس عموم قرار داده اند. کاخ اختصاصی شاهنشاه در بخش باختری مهمانخانه در یک محوطۀ مجزایی قرار دارد. ساختمان شهربانی و بهداری و بیمارستان نوساز رامسر نیز جالب توجه است و کلیۀ خیابانهای رامسر اسفالت میباشد. از جلو مهمان خانه رامسر جادۀ اسفالت بدرازای دوهزار گز مستقیم به کازینوی کنار دریا منتهی می شود. در کنار این جاده درختان سبز مرکبات و کاج های سر به فلک کشیده و گلکاری بسیار زیبایی خودنمایی میکند. فرودگاه مخصوص رامسر در شمال خاوری مهمانخانه، بین کازینو و آبادی رمک و دریا واقع گردیده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). در سالهای اخیر چندین مهمانخانه و بناهای باشکوه بر ساختهای قدیم رامسر افزوده شده است و قسمتهای ساحلی نیز از لحاظ پلاژ و استخر و وسایل آسایش و آرامش دیگر جنبۀ تکمیلی یافته است
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام گروهی از فراعنۀ مصر که از سلسلۀ نوزدهم و بیستم بودند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 ورامسس اول و دوم و سوم و... در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ سُ)
آرامگاه رامسس دوم از فراعنۀ سلسلۀ 19 مصر است که در دشت تب در ساحل چپ رود نیل واقع شده است. این آرامگاه دارای بنای زیبا و باشکوهی است که سالنها و دهلیزهای وسیع و متعدد دارد و در دیوارهای آن صحنه های جنگهای رامسس دوم نقش شده است
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ)
دهی است از دهستان جرقویۀ بخش حومه شهرستان شهرضا واقع در 95هزارگزی جنوب خاوری شهرضا، متصل براه رامشه به حسن آباد. این ده در کوهستان واقع شده و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 2786 تن میباشد. آب ده از قنات و رود خانه ایزدخواست تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، پنبه، و انار و شغل مردم کشاورزی و دامپروری است. صنایعدستی زنان کرباس و قالی بافی میباشد. راه ماشین رو و دبستان و در حدود 10 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
مؤنث شامس بمعنی آفتاب گیریا آفتاب دار: ابن بیطار در ذیل انثلیس گوید و ینبت (انثلیس) فی اماکن سبخه شامسه. (ابن بیطار ج 1 ص 58)، آن زن که نظری بمرد نکند و مرد را بطمع در خود برنینگیزد. ج، شموس. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
شصت یک رابعه و خامسه خود تقسیم شده است بشصت سادسه. ج، خوامس، پنجم: والخامسه ان لعنه اﷲ علیه اًن کان من الکاذبین. (قرآن 7/24). والخامسه ان غضب اﷲ علیها اًن کان من الصادقین. (قرآن 9/24)
لغت نامه دهخدا
(هََ مِ سَ)
جمع واژۀ هرمس و هرمسی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هرمسی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رامه
تصویر رامه
فرانسوی کنف سیام فریز سیامی پنجه مرغ از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
لامسه در فارسی مونث لامس برماسنده بپساونده بساوایی مونث لامس، حس لامسه. یکی از حواس پنجگانه انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جامسه
تصویر جامسه
باسمر مسری، نیلوفر آبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رامزه
تصویر رامزه
پیه زانو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرامسه
تصویر هرامسه
جمع هرمس
فرهنگ لغت هوشیار
((مِ س))
از حواس پنجگانه انسان که به وسیله آن گرمی و سردی و زبری و نرمی اشیاء احساس می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لامسه
تصویر لامسه
بساوایی
فرهنگ واژه فارسی سره
برای ما
فرهنگ گویش مازندرانی
مزاحم، چوب لرگ، مترسک، امتداد، در طول مسیر، خیابان، مسیر
فرهنگ گویش مازندرانی