جدول جو
جدول جو

معنی رافق - جستجوی لغت در جدول جو

رافق
(فِ)
موضعی بشمال قرطبه
لغت نامه دهخدا
رافق
کار سودمند
تصویری از رافق
تصویر رافق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رافع
تصویر رافع
(دخترانه)
بالا برنده، اوج دهنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترافق
تصویر ترافق
با هم دوست و رفیق شدن، همراه شدن با یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرافق
تصویر مرافق
رفاقت کننده، همراه، موافق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرافق
تصویر مرافق
مرفق ها، کارها یا چیزهایی که از آن سود و بهره ببرند، جمع واژۀ مرفق
فرهنگ فارسی عمید
(مَ فِ)
جمع واژۀ مرفق. (ترجمان علامۀ جرجانی). رجوع به مرفق شود، مرافق الدار، جای آب و برف انداختن و مانند آن و خلاجایها. (از منتهی الارب). مصاب الماء و نحوها، آبریزگاه خانه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، منافع. مرافق الدار، منافعها. (اقرب الموارد) ، وسایل آسایش. (فرهنگ فارسی معین). لوازم. ضروریات خانه. رجوع به دو معنی قبلی شود: خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجره ها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهای نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم. (اسرارالتوحید از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 73، از فرهنگ فارسی معین) ، جمع واژۀ مرفق و مرفقه، به معنی متکا و مخده. (از اقرب الموارد). رجوع به مرفق و مرفقه شود، آن چیزها که بدان نفع یابند. (غیاث اللغات، از صراح اللغه). چیزهائی که از آنها سود برند. (فرهنگ فارسی معین). المرفق و المرفق، مااستعین به و انتفع. (متن اللغه). فواید. منافع. راحت و منفعتی که از مالی یا کسی حاصل شود: در ذکر بخارا و مناقب و فضایل او و آنچه در وی است و در روستاهای وی از مرافق ومنافع. (تاریخ بخارا). هر که از او دورتر از مرافق و منافع او محروم تر. (سندبادنامه ص 64). و نیز اهل ضیعتها را به علت نویسندگان خود و حواشی و خدمتکاران ومرافق و منافع اصحاب خود به مثل این تکلیف کرده اند. (تاریخ قم ص 165). ذکر وجوه اموال و منافع آن به قم که آن را به اصطلاح مرافق گویند. (تاریخ قم ص 167)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
منسوب است به رافقه که شهر بزرگی است بر فرات و امروزه رقه نامیده میشود. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
حسین بن محمد بن محمد، چنانکه بعضی گفته اند در اصطلاح رجالی عبیدالله رافقی است و نسب وی به رافقه است که بگفتۀ قاموس دیهی است در بحرین و همچنین شهری است در کوهستان و نام دو موضع دیگر و نیز شهری است در ساحل فرات که امروزه به رقه معروف است. (از ریحانه الادب ج 2)
ابوبکر محمد بن جعفر بن احمد عاص رافقی، معروف به ابن صابونی از اهل رقه بود سپس به بغداد رفت و در آنجا از احمد بن اسحاق... و حسن بن جریر الصوری و احمد بن محمد بن صلت بغدادی روایت کردو ابوالحسن علی بن عمر دارقطنی از او روایت دارد. (از انساب سمعانی)
محمد بن خالد بن جبله رافقی، که بخاری در صحیح از او روایت کرد، و او از عبیدالله بن موسی روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(فِ قَ)
شهری است که بنایش متصل به رقه است هر دو شهر مذکور در کنار فرات واقع شده و میانشان سیصد ذراع فاصله است. شهر رافقه دو سور داردو میان این دو فصیلی حایل شده و در عین حال هم مربوط به هم دیگر وهم مربوط به رقه هستند و این آخری در ایام تاتارها خراب شده است. و از آن زمان تاکنون رافقه را ’رقه’ نامند. (از معجم البلدان ج 4 و انساب سمعانی). صاحب مجمل التواریخ بنای آن را به منصور نسبت داده است. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 332 شود. وسامی گوید: قصبه ای بود در روبروی شهر قدیمی رقه و در محل رقۀ کنونی، که منصور خلیفه عباسی آن را بسال 155 هجری قمری بنا کرده است. این قصبه بعدها وسعت پیداکرده و بمرور زمان با ویرانه شدن رقه، بازار و صادرات و واردات آن به رافقه منتقل گردیده و از اینروی نام ’رقه’ بدین قصبه اطلاق گشته و نام ’رافقه’ متروک شده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). و رجوع به الوزراء و الکتاب ص 210 و لغت ’رقه’ در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
همراهی کردن. (زوزنی) (دهار) (آنندراج). بهم یار بودن. (زوزنی) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از آنندراج). همدیگر همراه شدن در سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح، گفتن شعر است بر وجهی که هر مصرع او را با مصرع بیتی از آن شعر که منضم سازند معنی تمام و قافیه در ردیف مستقل باشد. (آنندراج). نزد شعرا عبارتست از انشاء شعر بر وجهی که اگر هر مصراع اول را با مصراع دیگر ضم کنند بیتی مستقیم باشد از همان شعر و در لفظ و معنی و قافیه هیچ خلل نیفتد. (مجمع الصنایع از کشاف اصطلاحات الفنون). مانند:
دجله صفت دو چشم خونین من است
آتشکده وصف دل غمگین من است
جانم تف و تب بستر و بالین من است
غرقه شدن و سوختن آیین من است.
امیر معزی (از آنندراج).
از زلف برون کنی اگر تاب شوم
بر لب ننهی اگر می ناب شوم
در چشم نیاوری اگر خواب شوم
از دست بریزیم اگر آب شوم.
_ (l50k) _
(از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(دَ فِ)
صاحب برهان این صورت را آورده و به آن معنی شفتالو و خوخ داده است و غلط است. اصل دراقن است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دراقن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
همراه. موافق. (منتهی الارب). آنکه در سفر همراهی کند: رافقه ، صاحبه فی السفر. (متن اللغه). رفیق. مصاحب. (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از مرافقه. رجوع به مرافقه شود، در بدیع، صنعت مرافق آن است که شعری بگویند (واغلب رباعی) که جای هر مصراع را اگر عوض کند در معنی شعر و قوافی آن خللی نیفتد. مانند این دو رباعی:
دجله صفت دو چشم خونین من است
آتشکده وصف دل غمگین من است
جای تف و نم بستر و بالین من است
غرقه شدن و سوختن آئین من است.
امیر معزی.
از زلف برون کنی اگر تاب شوم
بر لب ننهی اگر می ناب شوم
در چشم نیاوری اگر خواب شوم
از دست فروریزی اگر آب شوم.
؟
رجوع به فرهنگ نظام و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رافف
تصویر رافف
درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافغ
تصویر رافغ
زندگی فراخ و خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافع
تصویر رافع
بردارنده، بلند کننده، فرازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافر
تصویر رافر
جهنده رگ جهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافض
تصویر رافض
تارک و مانده، ترک کننده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایق
تصویر رایق
خالص، پسندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافد
تصویر رافد
یاری کننده، عطا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافث
تصویر رافث
فحش دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافت
تصویر رافت
سخت و بسیار مهربان، مهربانی شدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافه
تصویر رافه
تن آسان مرد، آسان و فراخ زندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راشق
تصویر راشق
تیراندازنده، کماندار، کمانکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رائق
تصویر رائق
ناشتا، ناب، پالوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رامق
تصویر رامق
حسود، فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته راوک روان ناب دلت همره نزهتی باد دائم - کفت همدم باده ای باد راوک، پالانه، می ظرفی که در آن شراب و شیر را صاف کنند پالونه، کاسه شرابخوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راتق
تصویر راتق
بسته کننده، کسیکه رخنه و شکافی را ببندد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رازق
تصویر رازق
روزی دهنده، روزی رسان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مرفق، آرنج ها، وارن ها، سود بخش ها، آسا ابزار، وسائل آسایش، همراه، جفت بند در نوگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترافق
تصویر ترافق
همراهی کردن، بهم یار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافقه
تصویر رافقه
مونث رافق نرمی مهربانی، نیکوکار نکوکردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرافق
تصویر مرافق
((مَ فِ))
جمع مرفق، آرنج ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترافق
تصویر ترافق
((تَ فُ))
با هم دوست شدن
فرهنگ فارسی معین
آرنج ها، مرفق ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد