جدول جو
جدول جو

معنی راعیل - جستجوی لغت در جدول جو

راعیل
نام زلیخای مشهور است، (برهان) (آنندراج)، صاحب روضه الصفا گوید: بروایت اکثر علماء، زلیخا راعیل نام داشت و پدرش را که از اعیان مصر بود رعائیل می گفتند و بقولی زلیخا مسماه به نکا و پدرش موسوم به نیوش بود ... (حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 24)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راحیل
تصویر راحیل
(دخترانه)
گوسفند، نام همسر یعقوب (ع) و مادر یوسف (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راعی
تصویر راعی
از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی، ذوالعنان، چوپان، کسی که قومی را رعایت و سرپرستی و راهنمایی می کند، امیر، والی، حاکم، نگه دارنده، حراست کننده
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
خرمابنان تر یعنی بی بر یا بلایه بارآور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تخم ضعیف. (از تاج العروس) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(راعی)
شبان. (فرهنگ نظام) (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمه علامۀ تهذیب عادل بن علی) (از المنجد). شبان یعنی چرانندۀ چهارپایان. (آنندراج) (غیاث اللغات). چراننده. چوپان. ج، رعاه، رعاء و رعیان. (منتهی الارب) : ملک معظم اتابک اعظم محمد بن الاتابک السعید ایلدیگز قدس اﷲ روحه که عماد مملکت و نظام دولت و راعی رمه و حارس همه بود بستۀ دام اجل شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 3).
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوبد بسنگ.
سعدی (گلستان).
ماشیه، یعنی چهارپایان از شتر و گاو و گوسفند، ج، رعاه و رعیان و رعاء و رعاء. (از المنجد)، مأنوس و رام، و آن درکبوتر معروف است. ج، رعاه و رعیان و رعاء و رعاء. (از اقرب الموارد)، نوعی از سمک است. (مخزن الادویه)، مجازاً هر نگهبان. (فرهنگ نظام). نگهبان. (آنندراج) (غیاث اللغات) : لیس المرعی کالراعی. (منتهی الارب)، والی. (لسان العرب). والی و امیر. (منتهی الارب)، هرکسی که سرپرستی و ریاست قومی را بعهده دارد. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). حاکم. (آنندراج) (غیاث اللغات). مجازاً هر حاکم. (فرهنگ نظام). قائد. سائس و حافظ قوم. ج، رعاه. (یادداشت مؤلف). در اصطلاح صوفیه کسی را گویند که بعلوم سیاسی مربوط بتمدن محیط ووارد باشد و بر تدبیر نظام جهان و اصطلاح کار جهانیان توانایی داشته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : این پادشاه (مسعود) بزرگ و راعی و حقشناس است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). راعی و رعیت را بدین و مانند این نگاه تواند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457).
هر دو رکنند راعی دل من
عمران بین مراعی عمار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 203).
، رهنما. رهبر. سرپرست:
گم آن شد که دنبال راعی نرفت.
خاقانی.
- راعی البستان، نوعی ازملخ است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- راعی الجوزا، راعی جوزا و راعی نعائم دو ستاره اند. (ازاقرب الموارد).
- راعی الشاء، دیگر صورت فلکی عواء است که آن را بؤرطیس حارس نیز خوانند. (مفاتیح العلوم خوارزمی).
- راعی النعائم، ستاره ای است. (از اقرب الموارد) .رجوع به راعی الجوزاء شود.
، کنایه از حضرت رسالت مآب (پیغمبر اسلام) . (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام شاعری، (منتهی الارب)، نام شاعری نصرانی بود، (از اقرب الموارد)، نام شاعری عرب، دیوان او را ابوسعید سکری و ابوعمر و شیبانی واصمعی گرد کرده اند، (از الفهرست ابن الندیم)، ابوجندل هوازنی، شاعر بزرگی است از سخن سرایان نامی عصر بنی امیه، از بس در وصف شتر داد سخن داد و آن را در اشعار خود ستود به لقب راعی مشهور گردید، او در سال 738 میلادی درگذشت، (از اعلام المنجد)، بیت زیر از اوست:
تلألأت الثریا فاستنارت
تلألؤ لؤلؤ فیه اضطمار،
(از کتاب الجماهر ص 126)،
و نیز رجوع به الجماهر ص 48 و 249و عیون الاخبار ج 1 ص 319 و مرصع ص 60 و آثارالباقیۀ چاپ ساخائو ص 15 شود
اسکندرانی، لقب علی بن مظفر بن ابراهیم کندی اسکندرانی نحوی که حاجی خلیفه آن را در ذیل ’تذکرهالراعی’ ذکر کرده ولی ظاهراً لقب این شخص ’وداعی’ است، رجوع به علاءالدین بن مظفر در همین لغت نامه شود
رئیس فرقه ای از یهود، (مفاتیح العلوم خوارزمی)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از ستارگان ثابت، ابوریحان بیرونی در ضمن بحث در نامها و احوال ستارگان ثابت گوید: و برپای قیقاوس ستاره ای است او را شبان خوانند و سگ او ستاره یی است میان دوپای قیقاوس و گوسپندان آن ستارگانند که بر تن اوست، (از التفهیم ص 101)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گلۀ اسبان. (ناظم الاطباء). گلۀ اسبان اندک. (آنندراج) (منتهی الارب). تعداد کمی از گلۀ اسبان، ج، رعال و در لسان به معنی هر گروه کوچکی از گلۀ اسب و مرد و پرنده و جز آن. (از اقرب الموارد). رجوع به رعین شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رائل. راؤل. دندان زاید که در ردیف دندانهای دیگر نروید بلکه پس پشت آنها برآید. (از اقرب الموارد). دندان زاید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، روائل. (ناظم الاطباء). دندانی که برای جانوران درآید و آنها را از خوردنی و آشامیدنی بازدارد. (از اقرب الموارد) ، چکان از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). هر چیزی که قطره قطره بریزد. (ناظم الاطباء).
- روال رایل، آب دهان ستور که از بسیاری ریزان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دشتی است فراخ در میانۀ فلسطین وسطی، ممتد از بحر متوسط تا اردن و فاصل جبال کرمل و سامره از جبال جلیل. عرب آنرا بنام مرج بن عامر میخوانند. جهت غربیۀ وی از عکاست و شکل منظم آن مثلثی است با زوایای حاده و بعضی سیاحان آنرا از بهترین سهل های جهان شمرده اند و بقول یکی از آنان ازراعیل باعتبار حوادث دینیه و سیاسیه بر همه نواحی مشابه رجحان دارد. طول جهت شرقیه در حدود 15 میل و طول جهت شمالیه قریب 12 میل و جهت جنوبیه 18 میل است و درجانب غربی آن راهی است باریک که بسهل عکا کشد و در این ناحیت غالباً گندم زراعت شود و در فصل بهار مانند دریائی سبز و مواج بنظر آید و نیز در آنجا بسیاری از گیاهان بری بعمل آید و حدود جنوبیۀ آن موقع شهر مجدو است که سهل معروفی بدان منسوبست و نهر قدیم قیشون از آن گذرد و لشکریان یابین پادشاه کنعان بدانجا هلاک شدند، نهر مزبور این نواحی را سیراب کند و سپس ببحر متوسط ریزد و قبائل کنعان با رایات فتح و فیروزی بیکی از فروع سهل مزبور داخل شدند و مدیانیون و عمالقه و بنوالمشرق همچون مور و ملخ در آنجا منتشر شدندو اراضی ناحیت را خراب کردند و فلسطینیان مدتی درازبر آنجا مستولی بودند و سوری در بیت شان بساختند و بارها آرامیان یعنی سریانیان با عساکر خود بدانجا میتاختند و بالجمله ازراعیل میدان کارزار امم مختلفه بود و تا ازمنۀ اخیره حال بهمین منوال بود و آنگاه بواسطۀ سلطۀ حکومت از هرج ومرج آن بکاست و مردم بکار خود پرداختند و امن (جز در جهات دور) در این ناحیت برقرار شد. اماکن بسیار که دارای اهمیت تاریخی هستند در اطراف سهل ازراعیل دیده میشود: در جهت شرقیۀ آن، عین دور و نایین و شونم حول حضیض موره و بیت شان در وسط وادی ازراعیل و در جهت جنوبیه، عین تمنیم و تعنک ومجدو و در جهت غربیه موضعی است که ایلیاء ذبیحۀ خود را تقدیم کرد و قرب دامنۀ کوه مذکور نهر قیشون روانست و در جهت شمالیۀ سهل، ناصره و تابور، و سهل مذکور نزد سوریین متأخر به سهل بن عامر معروف است. شاید منسوب بعبدالله بن عامر بن کریزبن ربیعه بن حبیب بن عبدشمس خال عثمان بن عفان باشد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رعله، قطعه ای از زمین. (منتهی الارب) ، نبات تلخ و شورمزه. (منتهی الارب). درخت شور و تلخ. (مؤید الفضلاء). ج، ارک، ارائک.
- اراک ٌ آرک ٌ، اراک بسیار و درهم پیچیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ژائیل، ژاهل، (به معنی بز کوهی) زوجه حابرقینی بود (سفر داوران 4:17) که سیسرا به چادر او فرار کرد چه در میان حابر و یابین صلح بود و از قرار معلوم چادر وی مثل چادر ساره زوجه ابراهیم، (سفر پیدایش 24:67) و مثل چادر زنان یعقوب (سفر پیدایش 31:33) از چادر شوهرش جدا بود بدین لحاظ سیسرا بدان چادر پناه برد که مبادا کسی وی را به قتل رساند علیهذا یاعیل وی را پذیرائی کرد و شیر از برای آشامیدنش آورد و چون از زحمت راه درمانده بودخواب وی را درربود و یاعیل میخی در شقیقۀ وی کوبیدو از آنطرف بزمین رسید و بمرد، (سفر داوران 4:21) ودبوره یاعیل را از برای این کار مدح کرد یابین و سیسرا نسبت به قوم اسرائیل بسیار بیرحمانه رفتار میکردند، (سفر داوران 5:1 و 24-27)، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
دام گورخر، ج، رواعیل، (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
صنفی از یهود منسوب به مردی راعی نام. (مفاتیح العلوم). فرقه ای از یهود، این گروه منسوبند بیکی از آن گروه که از میان ایشان بیرون آمد و دعوی های عظیم کرد. (بیان الادیان). و رجوع به راعی شود
لغت نامه دهخدا
راحل، زوجه حضرت یعقوب بود، یعقوب عاشق راحیل دختر لابان (خال خود) شد و برای آنکه به وصل او برسد هفت سال به لابان خدمت کرد، پس از انقضای هفت سال وی خواست دختر بزرگ خود لیا را بزنی به وی دهد اما یعقوب برای رسیدن به معشوق خود مجبور شد هفت سال دیگر خدمت کند شش سال پس از ازدواج حضرت یوسف از راحیل بدنیا آمد و شانزده سال بعد کوچکترین پسرش بن یامین متولد شد، و صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: (راحیل بمعنی گوسفندان) دختر دوم لابان و یکی از زنهای یعقوب مادر ابن یامین و یوسف، صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: چون اسحاق از دنیا برفت یعقوب سوی خالش بگریخت و مدتها آنجا بماند و دو دختر از آن وی بزنی کرد، راحیل و لیا و یعقوب را از ایشان فرزندان بودند یوسف و ابن یامین، (مجمل التواریخ و القصص ص 194)، یعقوب بزمین بنی المشرق آمد دید که در صحرا چاهی است و بر کناره اش سه گله گوسفند خوابیده و سنگی بزرگ بر دهانۀچاه بود، چون همه گله ها جمع شدند سنگ را از دهانۀچاه غلطانیدند و گله ها را سیراب کردند پس سنگ را برسر چاه بازگذاشتند، یعقوب گفت ای برادرانم از کجا هستید؟ گفتند: از حرانیم، گفت: لابان بن ناحور را میشناسید گفتند: میشناسیم، بدیشان گفت: بسلامت است ؟ گفتند:بسلامت و اینک دخترش راحیل با گلۀ او می آید، هنوز با ایشان در گفتگو بود که راحیل با گلۀ پدر خود رسیدزیرا که آنها را چوپانی میکرد اما چون یعقوب راحیل دختر خالوی خود لابان و گلۀ خالوی خویش لابان را دید نزدیک شد و سنگ را از سر چاه غلطانید و گلۀ خالوی خویش لابان را سیراب کرد، یعقوب راحیل را بوسید و به آواز بلند گریست پس یعقوب راحیل را خبر داد که او خواهرزادۀ پدرش و پسر رفقه زن اسحاق است، آنگاه راحیل دوان دوان رفته پدر خود را خبر داد، چون لابان خبر خواهرزادۀ خود یعقوب را شنید به استقبال وی شتافت و اورا در بغل گرفته بوسید و به خانه خود آورد، او لابان را از همه این امور آگاه کرد، لابان به یعقوب گفت تو چون استخوان و گوشت منی، پس یعقوب مدت یک ماه نزد وی توقف نمود آنگاه لابان به یعقوب گفت آیا چون برادرمن هستی مرا باید مفت خدمت کنی ؟ بمن بگو که اجرت توچه خواهد شود، لابان را دو دختر بود که نام بزرگتر لبه و اسم کوچکتر راحیل بود یعقوب عاشق راحیل بود، گفت برای دختر کوچکت راحیل هفت سال ترا خدمت میکنم، لابان گفت او را بتو بدهم بهتر است از آنکه بدیگری بدهم، پس یعقوب برای راحیل هفت سال خدمت کرد پس به لابان گفت زوجه را بمن بسپار پس لابان دختر خود راحیل را به زنی به او داد، (از کتاب مقدس سفر پیدایش ص 42)
لغت نامه دهخدا
تصویری از راعی
تصویر راعی
شبان، چوپان، نگهبان گله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعیت
تصویر راعیت
مونث راعی: فرمانروا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعیه
تصویر راعیه
مونث راعی: فرمانروا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعل
تصویر راعل
خرمای نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعی
تصویر راعی
چراننده گله، پشتیبان، نگهبان، حاکم، والی
فرهنگ فارسی معین
چوپان، رمه بان، شبان، گله بان، امیر، سرپرست، حامی، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد