جدول جو
جدول جو

معنی راشدی - جستجوی لغت در جدول جو

راشدی
(شِ)
منسوب است به راشدیه که قریه ای است در نواحی بغداد. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
راشدی
(شِ)
جایی است در کرمان. مؤلف تاریخ سیستان گوید: و عمرو به بیابان کرمان آمد، چون به راشدی برسید محمد بن عمرو بیمار شد و آنجا فرمان یافت. (تاریخ سیستان ص 245)
لغت نامه دهخدا
راشدی
(شِ)
صاحب چهارمقاله نظامی عروضی نام این شاعر در شمار شعرای آل ناصر دین یعنی غزنویان می آورد و چنین میگوید: جز در این موضع از متن در هیچیک ازکتب تذکره و تاریخ نام این شاعر برده نشده است و ازبعضی قصاید مسعودسعد مفهوم میشود که راشدی از شعرای دربار سلطان ابوالمظفر و ظهیرالدوله رضی الدین ابراهیم بن مسعود بن محمود غزنوی (450- 492 هجری قمری) بوده است. از جمله قصیده ای گفته بوده که مطلعش این است:
رونده شخصی قلعه گشا و صفدر
پناه عسکر و آرایش معسکر.
و هم مسعود در قصیدۀ جوابیۀ خود او را بحسن نظم و نثر میستاید و در قصیدۀ دیگر مرتبۀ راشدی را دون مرتبۀ خویش شمرده گوید:
خدایگانا دانی که بندۀ تو چه کرد
بشهر غزنین با شاعران چیره زبان
هر آن قصیده که گفتیش راشدی یکماه
جواب گفتم به زآن بدیهه هم به زبان
اگر نه بیم بودی شها بحق خدای
که راشدی را بفکندمی ز نام و ز نان.
و در تذکره ها نامی از این شاعر نیست و دیوان او نیز دیده نشده است. رجوع به چهارمقاله ص 113 حاشیۀ دکتر معین شود
هشام بن ابراهیم. از علمای علم رجال بود. (از ریحانه الادب ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راشد
تصویر راشد
(پسرانه)
آنکه در راه راست است، دیندار، نام یکی از خلفای عباسی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راشد
تصویر راشد
کسی که به راه راست می رود، راه راست یافته، به راه راست رونده، دین دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راشدین
تصویر راشدین
خلفای راشدین، چهار خلیفۀ بعد از پیامبر اسلام (ابوبکر، عمر، عثمان و علی)، خلفای اربعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راشی
تصویر راشی
رشوه دهنده، رشوه ده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رادی
تصویر رادی
سخاوت، جوانمردی
فرهنگ فارسی عمید
جوانمردی، بخشندگی، سخاوت، (غیاث اللغات) (تاج المصادر بیهقی) :
شاهی که بروز رزم ازرادی
زرین نهد او به تیر در پیکان
تا کشتۀ او از آن کفن سازد
تا خستۀ او از آن کند درمان،
رودکی،
دگر گفت کز ما چه نیکوتر است
که بر دانش بخردان افسر است
چنین داد پاسخ که آهستگی
کریمی و رادی و شایستگی،
فردوسی،
بمردی و رادی و رای و خرد
از اندیشۀ هر کسی بگذرد،
فردوسی،
بدان کان شهنشاه خویش منست
بزرگی و رادیش پیش منست،
فردوسی،
وفا خو کن و درع رادی بپوش
کمان از خرد ساز و خنجر ز هوش،
فردوسی،
کف برادی گشاده ای که چو مهر
دست دادت خدای با کف راد،
فرخی،
رادی بر تو پوید چون یار بریار
بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین،
فرخی،
اندر این گیتی بفضل و رادی او را یار نیست
جزکریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست،
فرخی،
از آن کش روان با خرد بود جفت
کسی باددستی ز رادی نگفت،
اسدی،
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
ببخشی نداری بپاداش چشم،
اسدی،
برادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست،
اسدی،
برادی کشدزفت و بدمرد را
کند سرخ چون لاله رخ زرد را،
(گرشاسب نامه)،
بعدل و رادی ماند بجای ملک جهان
بلی که چون تو ندیده ست شاه عادل وراد،
مسعودسعد،
هر مرد که لاف زد، شدش مردی باد
شد رادی خاک، چون به منت بر داد،
مسعودسعد،
دست خود چون دراز بیند مرد
شود اندر سخا و رادی فرد،
سنائی،
باددستی و رادوکاری نیست
بهتر از باددستی و رادی،
سوزنی،
ماه را با زفتی و رادی چکار
در پی خورشید پوید سایه وار،
مولوی،
، حکمت، (آنندراج) (غیاث اللغات) :
بسوگ اندر آهنگ شادی کنم
نه از پارسائی و رادی کنم،
فردوسی،
سخن بشنو ای نامور شهریار
برادی یکی پند آموزگار،
فردوسی،
در وزیری نکنی جز همه حرّی تلقین
در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم،
فرخی،
ای صورت تو بر فلک رادی آفتاب
ای عادت تو بر تن آزادگی روان،
فرخی،
آن پسندیده برادی و بحرّی معروف
آن سزاوار بشاهی و بتاج اندر خور،
فرخی،
، شجاعت، (آنندراج) (غیاث اللغات)، دلیری:
همه مردمی باید آیین تو
همه رادی و راستی دین تو،
فردوسی،
ابا هر که پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم،
فردوسی،
آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست
و آزادگی نمودن و رادی شعار او،
فرخی
لغت نامه دهخدا
شیر غرنده، (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
غلام الموفق بود که وقتی صاعد خلیفه را نسبت به یوحنابن بختیشوع بدبین کرده بود و اموال او را تصرف کرده بودند الموفق فرمان داد تا صاعد و راشد اموال یوحنا را به او بازگردانندو خشنودی او را جلب کنند. (از عیون الانباء ص 202)
فاسی. ابن الولید مکنی به ابوراشد. فقیه مالکی از اهل فاس بود و دو کتاب ’الحلال و الحرام’ و ’حاشیه علی المدونه’ در فقه از مؤلفات اوست. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 34)
کوفی. ابن مضارب، از امرا و بزرگان کوفه بود که به اتفاق شمر بن ذی الجوشن و دیگران با مختار به محاربه پرداخت. (از حبیب السیر چ خیام تهران ج 2 ص 140)
ابن عبدرب. که بگفتۀ ابن عساکرحضرت رسول نامه ای به او نوشته است. شاید همان راشد سلمی ابن عبدربه باشد. (از الاصابه ج 1 قسم اول ص 2)
ابن عمرو: در سال 42 هجری قمری بفرمان معاویه به سند لشکر کشید و دست بغارت و تاراج زد. (از حبیب السیر چ خیام طهران ج 2 ص 116)
ثقفی، ابن معدان بن عبدالرحیم مکنی به ابومحمد از محدثان بود و از نعمان جد راشدیین روایت کرد و فرزندش احمد هم از او روایت دارد. (ذکر اخبار اصفهان ج 1). و رجوع به کتاب المصاحف ص 119 و کتاب حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 118 شود
سلمی. ابن حفض مکنی به ابواثیله، که از طرف حضرت رسول بنام راشد تسمیه شده است، راشد در فتح مکه حاضر بوده است. او طبع شاعری داشته و درباره شکستن و برانداختن بتها شعری گفته است. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3). رجوع به الاصابه ج 1 شود
حنبلی. ابن علی، مرد فاضلی از اهل نجد بود. رسالۀ ’مثیرالوجد فی معرفهانصاب ملوک نجد’ از تألیفات اوست. او بعد از سال 1291 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 34)
ابن زفر. غلام سلمه بن عبدالملک بود و در عصر عمر بن عبدالعزیزمیزیست. وی از پدر خود زفر روایاتی درباره ولید و عمر دارد. رجوع به سیره عمر بن عبدالعزیز ص 248 شود
غلام المعتضد خلیفۀ عباسی بود که خلیفه حکومت همدان و نواحی آن را به او داد. پس راشد به دینور رفت و در همانجا درگذشت. (از مجمل التواریخ والقصص ص 367)
بستی. جاحظ از قول ابوالحسن مدائنی حکایتی درباره گفتگوی کنیزی با او آورده است. (از البیان و التبیین ج 2 ص 144)
صنعانی. ابن داود مکنی به ابوالمهلب از محدثان و جزء تابعیان بود. رجوع به ابوالمهلب در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نام سرزمینی است در بین کرمان و سیستان. رجوع به راشاک در همین لغت نامه و تاریخ سیستان حاشیۀ ص 245 و ابن خرداد به ص 50 شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
براه شونده. (از منتهی الارب). هدایت یابنده و در حدیث آمده است: علیکم بسنتی سنه الخلفاء الراشدین من بعدی. (از اقرب الموارد). راه راست رونده. (فرهنگ اشتینگاس). کسی که براه راست است. (فرهنگ نظام). راه راست یابنده. (آنندراج). بر راه راست. (یادداشت مؤلف). رشید. راه برده و راه بردار. (یادداشت مؤلف). نمایندۀ راه راست. (ناظم الاطباء). راست نماینده. (یادداشت مؤلف) ، دیندار و متدین. ج، راشدون و راشدین. (اقرب الموارد).
- ام راشد، کنیۀ موش است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پاره ده، پاره دهنده، رشوه ده، رشوه دهنده، مقابل مرتشی یعنی رشوه خوار و رشوه گیر، (از یادداشت مؤلف)، پاره دهنده، و فی الحدیث: لعن اﷲ الراشی و المرتشی و الرائش یعنی دهنده و گیرنده و سعی کننده در میان آنها، (آنندراج) (منتهی الارب)، پاره و رشوه دهنده، (ناظم الاطباء)، رشوت دهنده، (آنندراج) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات)، به عربی رشوت دهنده را گویند و رشوه زری است که در ازای فتوی دهند و ستانند و سرجوش دیگ طمع ارباب شرع انور است، (لغت محلی شوشتر خطی متعلق بکتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ دا)
جستجوی راه. اسم است استرشاد را. (منتهی الارب). اسم است به معنی رشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
احمد مفتی قره طاغ. او راست: اساس البنا، و آن شرح است بر بنا (بناءالافعال). (از معجم المطبوعات ج 1)
یا رشدی دمشقی. شیخ مصطفی. او راست: جبر الکسر فی نظم اسماء اهل بدر. (از معجم المطبوعات ج 1)
لغت نامه دهخدا
(شِ دی یَ)
قریه ای است از قراء بغداد. (از معجم البلدان) (منتهی الارب) (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
عبدالله محمد راشنی ادیب شاگرد حریری است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
در پنج فرسخ و نیم میانۀ جنوب و مشرق فهلیان است که جزء بلوک ممسنی فارس است، (از فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 304)، و رجوع به راشک بلوط جهانه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ دی یَ)
قریه ای است در باختر مصر. (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
جمع واژۀ راشد در حالت نصب و جر. رجوع به راشد شود.
- خلفاء راشدین، چهار خلیفۀ اول یعنی ابوبکر و عمر و عثمان و حضرت علی. (ناظم الاطباء). خلفاء راشدین، ابوبکر بن ابی قحافه، عمر بن الخطاب، عثمان بن عفان و علی بن ابیطالب رضی اﷲعنهم. (یادداشت مؤلف) : و الحقه بآبائه الخلفاء الراشدین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 300). انتصب منصب آبائه الراشدین، ملحق گردانید او را بپدران او که خلفاء راشدین بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). و رجوع به خلفاء شود.
- ائمۀ راشدین، در پیش شیعه دوازده امام است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب است به رشاد که نسبت اجدادی است. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
منسوب به راشت:
بنانی خطبه برگرداندی از ما
برو هان ای خطیب راشتی رو،
سوزنی،
و رجوع به راشت شود
لغت نامه دهخدا
جمع راشد در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) راشدون: خلفای راشدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راشد
تصویر راشد
براه شونده، هدایت یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راشی
تصویر راشی
رشوه دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رادی
تصویر رادی
افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راشد
تصویر راشد
((ش ِ))
به راه راست رونده، راه راست یافته
فرهنگ فارسی معین
رشوه دهنده و رشوه گیرنده. راشیتیسم عارضه نرم شدن استخوان های بدن که بر اثر کمبود ویتامین D و کمبود املاح کلسیم در بدن حاصل می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رادی
تصویر رادی
جوانمردی، بخشندگی، شجاعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رادی
تصویر رادی
ساقط، افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رادی
تصویر رادی
کرامت
فرهنگ واژه فارسی سره
رشوه ده، رشوه دهنده، باج ده، پاره ده
متضاد: رشوه ستان، رشوه گیر، مرتشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ره شناس، متدین، متقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوانمردی، حریت، حمیت، فتوت، مردانگی، بخشنده، کریم، دلاوری، شجاعت، افتاده، ساقط
متضاد: ناجوانمردی
فرهنگ واژه مترادف متضاد