جدول جو
جدول جو

معنی رار - جستجوی لغت در جدول جو

رار
مغز استخوان تباه شده و گداخته از لاغری، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، اصل آن ریر است، (منتهی الارب)، ریر، (اقرب الموارد)، ریر، (اقرب الموارد)، آنچه پیه در استخوان باشد و آنگاه به آب رقیق سیاهی تبدیل شود و بقولی مخ گداخته، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رار
دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 9 هزارگزی جنوب فلاورجان و 3هزارگزی راه عمومی گرکن واقع است، ناحیه ای است جلگه یی و معتدل سکنه آن 301 تن و آبش از زاینده رود تأمین میشود، محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی آن زراعت و گله داری است و زنان نیز به صنایع دستی از قبیل کرباس بافی اشتغال دارند، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
یکی از چهار ناحیۀ چهارمحال اصفهان که حدود آن بشرح زیر است: جنوبی به شیراز شمالی، به فریدن، شرقی به اصفهان، غربی به میزدج، (از مرآت البلدان ج 4 ص 51)، و رجوع به اصفهان و چارمحال شود
لغت نامه دهخدا
رار
رستاقی است در کاشان، (محاسن اصفهان مافروخی ص 18)، در ترجمه کتاب مافروخی دار ضبط شده است، رجوع به ترجمه محاسن اصفهان ص 39 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راد
تصویر راد
(پسرانه)
جوانمرد، بخشنده، سخاوتمند، خردمند، دانا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راز
تصویر راز
(دخترانه)
آنچه از دیگران پنهان نگاه داشته می شود، سر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رام
تصویر رام
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران بهرام چوبین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جرار
تصویر جرار
بسیار، انبوه مثلاً لشکر جرار، بسیار کشنده، به سوی خودکشنده
فرهنگ فارسی عمید
(حِ)
جمع واژۀ حرّه. زمین های سنگلاخ سوخته، جمع واژۀ حرّان وحرّی ̍، جمع واژۀ حر. (منتهی الارب) ، ج حرّه. و در جزیره العرب بسیار بدین نام برخورد میشود که بنام دیگر مضاف است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دهی است به اصفهان از آن ده است زید بن ثابت و پسرش خلیل و برادرزادۀ او محمد بن محمد بن بدر که محدثان اند، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی میان نسف و کش: به دیهی که رارای خوانند میان نسف و کش فرودآمد با لشکر جورجان و ختل و صغانیان و دیگر اطراف بدو پیوست، (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذُ)
بدخو گردیدن ناقه، خشم، اعراض
لغت نامه دهخدا
(تَ قارر)
مذاره. بدخو شدن ناقه. خشم. اعراض
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
دانه های متفرقه
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را)
درر. جمع واژۀ دار: نوق درار، ناقه های بسیارشیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
پشته هائی است در زمین سلول. (مراصدالاطلاع) (معجم البلدان) ، نام محلی است قریب به جحفه. خواندمیر گوید: در این سال (دوم هجری) حضرت رسول سعد بن ابی وقاص را با بیست کس از مهاجران بقصد کاروان قریش به حرار که قریب به جحفه است فرستاد. سعد به موضع مذکور رسیده بوضوح پیوست که قریشیان درگذشته اند، لاجرم به مدینه بازگشت. (حبیب السیر چ سنگی تهران ص 116)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
رازی. شیخ ابومحمد عبدالله بن محمد حرار رازی. مستوفی او را در عداد مشایخ که تابع تابع تابعان صحابه بوده اند یاد کرده گوید: بزمان مکتفی بالله عباسی در 290 هجری قمری درگذشت. از سخنان اوست: عبادت طعام زاهد است و ذکر طعام عارف. (تاریخ گزیده ص 773)
لغت نامه دهخدا
(خَرْ را)
نام موضعی است بحجاز و گفته اند که این ناحیه بقرب جحفه بوده است. در حدیث سرایا آمده که ابن اسحاق گفت: در سال اول (بنابر قولی در سال دوم) رسول خدا سعد بن ابی وقاص را به هشت طایفه از مهاجران گسیل داشت. او بمقصدعزیمت کرد تا به خرار از سرزمین حجاز رسید و سپس بازگشت بی آنکه کیدی در راه بیند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
جمع واژۀ خرّاره. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به ’خراره’ در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
جمع واژۀ ثره و ثره
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سباستین. سازندۀ آلات موسیقی از مردم فرانسه. متولد در استراسبورگ و مؤسس کار خانه مهم ّ پیانوسازی (1752- 1831م.)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام وادیی است در کتاب نصر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ارّ. شاخی از درخت خاردار که آن را بر زمین زده نرم کنند و تر کرده و نمک بر آن پاشیده در زهدان ماده شتر داخل نمایند تا مانع لقاح دفع گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان بیرون بشم بخش کلاردشت شهرستان نوشهر و 420 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خَرْ را)
بسیارروان آواز کن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرار
تصویر حرار
آزاد مردی، آزاد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرار
تصویر جرار
بسوی خود کشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرار
تصویر جرار
((جَ رّ))
انبوه، بیشمار، به سوی خود کشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راز
تصویر راز
سر، کد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رای
تصویر رای
رأی، ایده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از راد
تصویر راد
سخی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دار
تصویر دار
آغاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رام
تصویر رام
آهل، اهلی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بار
تصویر بار
محموله، دفعه، اکل
فرهنگ واژه فارسی سره
برادر
فرهنگ گویش مازندرانی
أقوده سازی راه ها به مدفوع انسانی
فرهنگ گویش مازندرانی