احمد، معروف به رفعت از ادبای نامی اوایل قرن سیزدهم هجری قمری عثمانی و مؤلف 7 جلد کتابهای تاریخ بزبان ترکی بود که در سال 1299 و 1300 ه. ق. در اسلامبول چاپ شد. (از ریحانه الادب ج 2 ص 88) دکتر سید رفعت استاد علم قواعد الصحه در دانشگاه الازهر. او راست: علم قواعد الصحه، چ مطبعه الواعظ. (از معجم المطبوعات مصر ج 1) میر رفعت علی، سیدی پاک نژاد از گجرات احمدآباد هند و از گویندگان قرن دوازده هجری قمری و متولد سال 1170 هجری قمری بود. بیت زیر از اوست: خط شبرنگ ترا دوش تصور کردم تا سحر غالیه از بستر من می بارید. (از مقالات الشعرء ص 256). رجوع به فرهنگ سخنوران شود
احمد، معروف به رفعت از ادبای نامی اوایل قرن سیزدهم هجری قمری عثمانی و مؤلف 7 جلد کتابهای تاریخ بزبان ترکی بود که در سال 1299 و 1300 هَ. ق. در اسلامبول چاپ شد. (از ریحانه الادب ج 2 ص 88) دکتر سید رفعت استاد علم قواعد الصحه در دانشگاه الازهر. او راست: علم قواعد الصحه، چ مطبعه الواعظ. (از معجم المطبوعات مصر ج 1) میر رفعت علی، سیدی پاک نژاد از گجرات احمدآباد هند و از گویندگان قرن دوازده هجری قمری و متولد سال 1170 هجری قمری بود. بیت زیر از اوست: خط شبرنگ ترا دوش تصور کردم تا سحر غالیه از بستر من می بارید. (از مقالات الشعرء ص 256). رجوع به فرهنگ سخنوران شود
یارفعت. بلندی و ارتفاع و افراشتگی. (ناظم الاطباء). بلندی. (غیاث اللغات) (دهار). بلندی. سمو. سموخ. علاء. (یادداشت مؤلف). رفعت که اغلب به فتح ’راء’ تلفظمی شود به کسر است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5) : در سه کار اقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت عمل سلطان... (کلیله و دمنه). روی فلک از رفعت چون پشت فلک کردی چون قطب فروبردی مسمار جهانداری. خاقانی. رایات سلطان و اعلام ایمان در علوو رفعت به ثریا رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 58). ذات شریف او در شرف موازی سماک و در رفعت مساوی افلاک. (ترجمه تاریخ یمینی ص 396). از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم. عطار. به رفعت محل ثریا ببرد. (بوستان). - بارفعت، رفیع. بلندپایه: چون قدر تو نیست چرخ بارفعت چون طبع تو نیست بحر بی پهنا. مسعودسعد. - رفعت جوی، برتری طلب. افزون طلب. برتری جوی. که برتری و والایی بجوید: مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی نه در خور نسب و نه سزای مقدار است. خاقانی. - رفعت قدر، بلندپایگی. بلندی مقام و رتبه. (فرهنگ فارسی معین) : خطبه به نام رفعت قدرش همی کند دراوج برج جوزا بر منبر آفتاب. خاقانی. رجوع به ترکیب رفعت منزلت شود. - رفعت منزلت، رفعت قدر. (فرهنگ فارسی معین) : جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیده بسته. (کلیله ودمنه). فایدۀ تقرب به ملوک رفعت منزلت است. (کلیله و دمنه). آن سه که طالبند فراخی معیشت و رفعت منزلت... (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب رفعت قدر شود. ، ترقی. (ناظم الاطباء). برشدگی. (یادداشت مؤلف) ، بزرگی و جاه و جلال و بزرگواری و علّو. (ناظم الاطباء). برتری و سرافرازی. (از ناظم الاطباء). شرف. بلندی قدر. بلندقدری. بلندقدر شدن. والاقدری. برتری. بری. خلاف ضعف. نقیض ذلت. بلندپایگی. (یادداشت مؤلف). بزرگواری. علّو. بلندقدری. والایی. (فرهنگ فارسی معین). کبر. رفعت و بلندی و عظمت. (از منتهی الارب) : لافد زمانه ز اقلیم در دومان رفعت کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم. خاقانی. بل که ز جوزا جناب برد به رفعت خاک جناب ارم صفای صفاهان. خاقانی. صخره برآورد سر رفعت چومصطفی شکل قدم به صخرۀ صما برافکند. خاقانی. شاخش جلال و رفعت بر داده طوبی آسا طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر. خاقانی. تواضع سر رفعت افرازدت تکبر به خاک اندر اندازدت. سعدی (بوستان)
یارَفعَت. بلندی و ارتفاع و افراشتگی. (ناظم الاطباء). بلندی. (غیاث اللغات) (دهار). بلندی. سمو. سموخ. علاء. (یادداشت مؤلف). رفعت که اغلب به فتح ’راء’ تلفظمی شود به کسر است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5) : در سه کار اقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت عمل سلطان... (کلیله و دمنه). روی فلک از رفعت چون پشت فلک کردی چون قطب فروبردی مسمار جهانداری. خاقانی. رایات سلطان و اعلام ایمان در علوو رفعت به ثریا رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 58). ذات شریف او در شرف موازی سماک و در رفعت مساوی افلاک. (ترجمه تاریخ یمینی ص 396). از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم. عطار. به رفعت محل ثریا ببرد. (بوستان). - بارفعت، رفیع. بلندپایه: چون قدر تو نیست چرخ بارفعت چون طبع تو نیست بحر بی پهنا. مسعودسعد. - رفعت جوی، برتری طلب. افزون طلب. برتری جوی. که برتری و والایی بجوید: مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی نه در خور نسب و نه سزای مقدار است. خاقانی. - رفعت قدر، بلندپایگی. بلندی مقام و رتبه. (فرهنگ فارسی معین) : خطبه به نام رفعت قدرش همی کند دراوج برج جوزا بر منبر آفتاب. خاقانی. رجوع به ترکیب رفعت منزلت شود. - رفعت منزلت، رفعت قدر. (فرهنگ فارسی معین) : جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیده بسته. (کلیله ودمنه). فایدۀ تقرب به ملوک رفعت منزلت است. (کلیله و دمنه). آن سه که طالبند فراخی معیشت و رفعت منزلت... (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب رفعت قدر شود. ، ترقی. (ناظم الاطباء). برشدگی. (یادداشت مؤلف) ، بزرگی و جاه و جلال و بزرگواری و علّو. (ناظم الاطباء). برتری و سرافرازی. (از ناظم الاطباء). شرف. بلندی قدر. بلندقدری. بلندقدر شدن. والاقدری. برتری. بری. خلاف ضعف. نقیض ذلت. بلندپایگی. (یادداشت مؤلف). بزرگواری. علّو. بلندقدری. والایی. (فرهنگ فارسی معین). کبر. رفعت و بلندی و عظمت. (از منتهی الارب) : لافد زمانه ز اقلیم در دومان رفعت کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم. خاقانی. بل که ز جوزا جناب برد به رفعت خاک جناب ارم صفای صفاهان. خاقانی. صخره برآورد سر رفعت چومصطفی شکل قدم به صخرۀ صما برافکند. خاقانی. شاخش جلال و رفعت بر داده طوبی آسا طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر. خاقانی. تواضع سر رفعت افرازدت تکبر به خاک اندر اندازدت. سعدی (بوستان)