جدول جو
جدول جو

معنی ذیرفعت - جستجوی لغت در جدول جو

ذیرفعت
(رَ عَ)
صاحب بلندی مقام. در عناوین نویسند، خدمت ذیرفعت فلان..
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رفعت
تصویر رفعت
(دخترانه و پسرانه)
بلندقدری، بلندی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رفعت
تصویر رفعت
بلندقدر شدن، بلندمرتبه شدن، بلندی، افراخته بودن
فرهنگ فارسی عمید
(عِفْ فَ)
صاحب عفاف
لغت نامه دهخدا
(رَعَ)
رفعت. (ناظم الاطباء). رجوع به رفعت شود
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
احمد، معروف به رفعت از ادبای نامی اوایل قرن سیزدهم هجری قمری عثمانی و مؤلف 7 جلد کتابهای تاریخ بزبان ترکی بود که در سال 1299 و 1300 ه. ق. در اسلامبول چاپ شد. (از ریحانه الادب ج 2 ص 88)
دکتر سید رفعت استاد علم قواعد الصحه در دانشگاه الازهر. او راست: علم قواعد الصحه، چ مطبعه الواعظ. (از معجم المطبوعات مصر ج 1)
میر رفعت علی، سیدی پاک نژاد از گجرات احمدآباد هند و از گویندگان قرن دوازده هجری قمری و متولد سال 1170 هجری قمری بود. بیت زیر از اوست:
خط شبرنگ ترا دوش تصور کردم
تا سحر غالیه از بستر من می بارید.
(از مقالات الشعرء ص 256).
رجوع به فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
یارفعت. بلندی و ارتفاع و افراشتگی. (ناظم الاطباء). بلندی. (غیاث اللغات) (دهار). بلندی. سمو. سموخ. علاء. (یادداشت مؤلف). رفعت که اغلب به فتح ’راء’ تلفظمی شود به کسر است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5) : در سه کار اقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت عمل سلطان... (کلیله و دمنه).
روی فلک از رفعت چون پشت فلک کردی
چون قطب فروبردی مسمار جهانداری.
خاقانی.
رایات سلطان و اعلام ایمان در علوو رفعت به ثریا رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 58). ذات شریف او در شرف موازی سماک و در رفعت مساوی افلاک. (ترجمه تاریخ یمینی ص 396).
از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه
رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم.
عطار.
به رفعت محل ثریا ببرد. (بوستان).
- بارفعت، رفیع. بلندپایه:
چون قدر تو نیست چرخ بارفعت
چون طبع تو نیست بحر بی پهنا.
مسعودسعد.
- رفعت جوی، برتری طلب. افزون طلب. برتری جوی. که برتری و والایی بجوید:
مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی
نه در خور نسب و نه سزای مقدار است.
خاقانی.
- رفعت قدر، بلندپایگی. بلندی مقام و رتبه. (فرهنگ فارسی معین) :
خطبه به نام رفعت قدرش همی کند
دراوج برج جوزا بر منبر آفتاب.
خاقانی.
رجوع به ترکیب رفعت منزلت شود.
- رفعت منزلت، رفعت قدر. (فرهنگ فارسی معین) : جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیده بسته. (کلیله ودمنه). فایدۀ تقرب به ملوک رفعت منزلت است. (کلیله و دمنه). آن سه که طالبند فراخی معیشت و رفعت منزلت... (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب رفعت قدر شود.
، ترقی. (ناظم الاطباء). برشدگی. (یادداشت مؤلف) ، بزرگی و جاه و جلال و بزرگواری و علّو. (ناظم الاطباء). برتری و سرافرازی. (از ناظم الاطباء). شرف. بلندی قدر. بلندقدری. بلندقدر شدن. والاقدری. برتری. بری. خلاف ضعف. نقیض ذلت. بلندپایگی. (یادداشت مؤلف). بزرگواری. علّو. بلندقدری. والایی. (فرهنگ فارسی معین). کبر. رفعت و بلندی و عظمت. (از منتهی الارب) :
لافد زمانه ز اقلیم در دومان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم.
خاقانی.
بل که ز جوزا جناب برد به رفعت
خاک جناب ارم صفای صفاهان.
خاقانی.
صخره برآورد سر رفعت چومصطفی
شکل قدم به صخرۀ صما برافکند.
خاقانی.
شاخش جلال و رفعت بر داده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر.
خاقانی.
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
رجوع به ذی رفعت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آشکار کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذی رفعت
تصویر ذی رفعت
دارای بلند مقام (دار عنوان بزرگان نویسند: خدمت ذی رفعت)
فرهنگ لغت هوشیار
بلندی، ارتفاع، افراشتگی، علا، ترقی، برتری و سرافرازی، والاقدری، شرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذی رفعه
تصویر ذی رفعه
بلند پایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذی عفت
تصویر ذی عفت
دارای عفت خداوند عفاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذورفعت
تصویر ذورفعت
دارای بلند مقام (دار عنوان بزرگان نویسند: خدمت ذی رفعت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفعت
تصویر رفعت
((رَ عَ))
بلندمرتبه شدن، والایی، بزرگواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذینفع
تصویر ذینفع
سودبر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رفعت
تصویر رفعت
افراشتگی
فرهنگ واژه فارسی سره
ارتفاع، اوج، بزرگی، بلندی، تعالی، شرف، علو، والایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد