جدول جو
جدول جو

معنی ذوکاهل - جستجوی لغت در جدول جو

ذوکاهل
(هَِ)
شدیدالکاهل. بلند جانب. صاحب قوّت و شوکت، مرد خشمناک، مرد گشن جوشان تیزشهوت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(هَِ)
رجل ٌ ذوصاهل، مرد سخت جهنده و برانگیزنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ هَِ)
جمع واژۀ ناهله. رجوع به ناهله شود، شتران گرسنه. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ناهل. (منتهی الارب). رجوع به ناهل شود
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ لَ)
وکیلی. (منتهی الارب). اسم است توکیل را به معنی تفویض و اعتماد. (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون). ج، وکالات. (اقرب الموارد) ، گاه وکاله بر حفظ اطلاق میشود از باب اطلاق اسم سبب برمسبب. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به وکالت شود
لغت نامه دهخدا
(صَ هَِ)
جمع واژۀ صاهله. رجوع بدان کلمه شود. جمع واژۀ صاهل. (منتهی الارب). رجوع به صاهل شود
لغت نامه دهخدا
خداوند دارائی، توانگر، مرد باخواسته، مالدار، غنی
لغت نامه دهخدا
(ل ل)
نام جایگاهی است. زهیر گوید: قامت تبدی بذی ضال لتفتننی. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(ذَ مِ)
جمع واژۀ ذامله
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام وادیی باشد در طریق یمامه به مکه. و بدانجا جنگی میان بعض قبائل روی داده است که بیوم ذواول معروف است، موضعی است از دیار غطفان بدو روزه راه از ضرغد و دو کوه طی. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
شریف، خطیر، عزیز، امر ذیبال، کاری شگرف: کل امر ذی بال لم یبدء ببسم اﷲ فهو ابتر، ای کل امر ذیشأن و خطر یحتفل له و یهتم به، (مجمع البحرین)، رجوع به بال شود
لغت نامه دهخدا
رجوع به ذی جاه شود
لغت نامه دهخدا
اتانی ذوقال ذوقال آمد مرا گوینده ای
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
نام کوهی به زمین غطفان. میان دیار غطفان و زمین عذره، نام مصنعی به دیار طی
لغت نامه دهخدا
(ذَ بِ)
جمع واژۀ ذابل: ذوابل صعاد از مناهل اکباد سیراب می گردند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف، ص 227)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُو)
رجوع به گوگال شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پست بالا. (منتهی الارب). کوتاه بالا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ هَِ)
جمع واژۀ کاهل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به کاهل شود
لغت نامه دهخدا
زغال، سکار، اخگر، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
کاهل و سست و غافل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). تن آسان و تن پرور. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کسی که خود را به قبیلۀ کهلان منسوب میکند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(ذُ آ لَ)
گرگ. (مهذب الاسماء). ج، ذئلان، ذولان:
نیستی آگه نگر که چون تو هزاران
خورده است این گنده پیر زشت ذوءاله.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اُلَ)
سخن چین. غیبت کننده. نمام. خبرکش
لغت نامه دهخدا
(هَُ هَِ)
ذوهلاهله، یکی از اذواء یمن است
لغت نامه دهخدا
(گَ کَ دَ)
مصدر تفاعل مصنوع از کاهلی فارسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خود را کاهل نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
فلان ذوشاهق، اذا کان یشتد غضبه. (کذا فی الصحاح). و فی القاموس، و هو ذوشاهق، ای لایشتد غضبه و این درست نیست
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ)
دهی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار، در 31 هزارگزی شمال غربی قصرقند، بر سر راه کشیک به چانف، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 700 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و برنج و لبنیات و خرما، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذومال
تصویر ذومال
توانگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاهل
تصویر تکاهل
خود را کاهل نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وکاله
تصویر وکاله
وکاله: وکالت در فارسی نمایندگی کارگزاری، جانشینی، وا گذاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکاهل
تصویر متکاهل
کاهل و سست و غافل، تن پرور
فرهنگ لغت هوشیار
مباشر تهیه غذا و آشامیدنی جهت شاهان و امیران، مامور سر رشته داری قشون که از جمله وظایف او پرداخت مزد سپاهیان و تقسیم غنایم بوده است (ایلخانان مغول و تیموری)، متصدی سر رشته داری که مامور تهیه غذا برای سکنه (مدرسه) و (خانقاه) بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاهل
تصویر کاهل
تنبل، سست
فرهنگ واژه فارسی سره
اهمال، پشت گوش اندازی، تعلل، تنبلی، سستی، غفلت، مسامحه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بچه خوک
فرهنگ گویش مازندرانی
زنبور خور معمولی
فرهنگ گویش مازندرانی
بره ی نر کمتر از یک سال
فرهنگ گویش مازندرانی