در شگفت آورنده. (از منتهی الارب) ، (اصطلاح حدیث) در اصطلاح محدثان حدیثی را نامند که راوی در اسناد خود بدین نحو روایت حدیث کند و بگوید که: حدثنا فلان أن ّ فلاناً قال کذا. و این نوع حدیث در کیفیت ملاقات و مجالست و سماع مانند حدیث معنعن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
در شگفت آورنده. (از منتهی الارب) ، (اصطلاح حدیث) در اصطلاح محدثان حدیثی را نامند که راوی در اسناد خود بدین نحو روایت حدیث کند و بگوید که: حدثنا فلان أن ّ فلاناً قال کذا. و این نوع حدیث در کیفیت ملاقات و مجالست و سماع مانند حدیث معنعن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
جمع واژۀ مأنه. (منتهی الارب) (از آنندراج). و رجوع به مأنه شود، جمع واژۀ مأن، به معنی چوب یا آهن که زمین شیار کنند با وی. و تهیگاه. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مأن شود
جَمعِ واژۀ مأنه. (منتهی الارب) (از آنندراج). و رجوع به مأنه شود، جَمعِ واژۀ مأن، به معنی چوب یا آهن که زمین شیار کنند با وی. و تهیگاه. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مأن شود
صاحب راهها. صاحب وادیها. صاحب شاخه ها و شعبه ها. کثیرالاحتمال الحدیث ذوشجون، ای ذوطرق. و در فارسی گویند سخن از سخن شکافد. و نخستین کسی که آنرا گفته است ضبه بن ادبن طابخه بن الیاس بن مضر است
صاحب راهها. صاحب وادیها. صاحب شاخه ها و شعبه ها. کثیرالاحتمال الحدیث ذوشجون، ای ذوطرق. و در فارسی گویند سخن از سخن شکافد. و نخستین کسی که آنرا گفته است ضبه بن ادبن طابخه بن الیاس بن مضر است
مرکّب از: ذوصاحب و مالک و نون به معنی ماهی، اسم سیف لهم قیل کان لمالک بن قیس اخی قیس بن زهیر لکونه علی مثال سمکه فقتله حمل بن بدر و اخذ منه سیفه ذاالنون فلما کان یوم الهباءه قتل الحرث بن زهیر حمل بن بدر و اخذ منه ذاالنون و فیه یقول الحرث: و یخبرهم مکان النون منی و ما اعطیته عرق الخلال. (تاج العروس)، و در المرصع ابن الاثیر آمده است نام شمشیر مالک بن زهیر است که حمد بن بدر پس از کشتن مالک آن شمشیر بغنیمت برد. (ازالمرصع خطی ابن الاثیر)، و بیرونی در کتاب الجماهر گوید: و کان لعمرو بن معدیکرب سیف یلقب بذی النون اذکان فی وسطه تمثال سمکه و هو یقول فیه: و ذوالنون الصفی صفی عمرو و تحتی الورد مقتعده (کذا)، و ایضاً: و ذوالنون الصفی صفی عمرو و کل وارد الغمرات نامی
مُرَکَّب اَز: ذوصاحب و مالک و نون به معنی ماهی، اسم سیف لهم قیل کان لمالک بن قیس اخی قیس بن زهیر لکونه علی مثال سمکه فقتله حمل بن بدر و اخذ منه سیفه ذاالنون فلما کان یوم الهباءه قتل الحرث بن زهیر حمل بن بدر و اخذ منه ذاالنون و فیه یقول الحرث: و یخبرهم مکان النون منی و ما اعطیته عرق الخلال. (تاج العروس)، و در المرصع ابن الاثیر آمده است نام شمشیر مالک بن زهیر است که حمد بن بدر پس از کشتن مالک آن شمشیر بغنیمت برد. (ازالمرصع خطی ابن الاثیر)، و بیرونی در کتاب الجماهر گوید: و کان لعمرو بن معدیکرب سیف یلقب بذی النون اذکان فی وسطه تمثال سمکه و هو یقول فیه: و ذوالنون الصفی صفی عمرو و تحتی الورد مقتعده (کذا)، و ایضاً: و ذوالنون الصفی صفی عمرو و کل وارد الغمرات نامی
بسیار فن. صاحب هنرها. صاحب فن ها. دانای به فن ها. خداوند هنرها. خداوند فندها. مقابل ذوفن: آن ذوفنی که تا بکنون هیچ ذی فنون هرگز بر او بکار نبرده ست هیچ فن. فرخی. ای ذونسب باصل در و ذوفنون بعلم کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی. منوچهری. خجسته ذوفنونی رهنمونی که در هر فن بود چون مرد یک فن. منوچهری. در آن انگبین خانه بینی چو نحل بجوش آمده ذوفنونان فحل چو هرذوفنونی بفرهنگ و هوش بسا یک فنان را که مالیده گوش. نظامی. بصد فن گر نمائی ذوفنونی نشایدبرد ازین ابلق حرونی. نظامی. به اندک عمر شد دریا درونی بهر فنی که گفتی ذوفنونی. نظامی. چون خوب کم از بد فزون به ذی فن بجهان ز ذوفنون به. نظامی. تو ای عطار اگر چه دل نداری ولیکن اهل دل راذوفنونی. عطار. منگر تو بدانکه ذوفنون آید مرد در عهد نگاه کن که چون آید مرد از عهدۀ عهد اگر برون آید مرد از هر چه گمان بری فزون آید مرد. (؟) بهر این فرموده است آن ذوفنون رمز نحن آلاخرون السابقون. مولوی. چشم تو ز بهر دلربائی در کردن سحر ذوفنون باد. حافظ
بسیار فن. صاحب هنرها. صاحب فن ها. دانای به فن ها. خداوند هنرها. خداوند فندها. مقابل ذوفن: آن ذوفنی که تا بکنون هیچ ذی فنون هرگز بر او بکار نبرده ست هیچ فن. فرخی. ای ذونسب باصل در و ذوفنون بعلم کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی. منوچهری. خجسته ذوفنونی رهنمونی که در هر فن بود چون مرد یک فن. منوچهری. در آن انگبین خانه بینی چو نحل بجوش آمده ذوفنونان فحل چو هرذوفنونی بفرهنگ و هوش بسا یک فنان را که مالیده گوش. نظامی. بصد فن گر نمائی ذوفنونی نشایدبرد ازین ابلق حرونی. نظامی. به اندک عمر شد دریا درونی بهر فنی که گفتی ذوفنونی. نظامی. چون خوب کم از بد فزون به ذی فن بجهان ز ذوفنون به. نظامی. تو ای عطار اگر چه دل نداری ولیکن اهل دل راذوفنونی. عطار. منگر تو بدانکه ذوفنون آید مرد در عهد نگاه کن که چون آید مرد از عهدۀ عهد اگر برون آید مرد از هر چه گمان بری فزون آید مرد. (؟) بهر این فرموده است آن ذوفنون رمز نحن آلاخرون السابقون. مولوی. چشم تو ز بهر دلربائی در کردن سحر ذوفنون باد. حافظ